- غزل 564
روزگارى است كه ما را نگران مىدارى مخلصان را نه به وضع دگران مىدارى
گوشه چشم رضايى، به مَنَت باز نشد اين چنين، عزّتِ صاحبنظران مىدارى؟
نه گل از داغِ غمت رَسْت نه بلبل در باغ همه را نعره زنان جامه دران مىدارى
پدرِ تجربه آخر تويى اى دل! ز چه روى طمعِ مهر و وفا زين پسران مىدارى؟
گرچه رندىّ و خرابى، گنهِ ماست همه عاشقى گفت: كه ما را تو بر آن مىدارى
جوهرِ جامِ جَمْ از كانِ جهانِ دگر است تو تمنّا زگِلِ كوزهْگران مىدارى؟
كيسه سيم وزَرَت نيك ببايد پرداخت زين تمنّا تو كه از سيم بَران مىدارى
اى كه در دلقِ مُلَمَّع طلبى ذوقِ حضور! چشم سيرى عجب از بىبصران مىدارى
چون تويى نرگسِ باغِ نَظَر اىچشم و چراغ! سر چرا بر منِ دلخسته، گران مىدارى؟
دين و دل رفت ولى راست نمىآرم گفت كه من سوختهْ دل را تو بر آن مىدارى
تا صبا بر گل و بلبل وَرَق حُسنِ تو خواند همه را شيفته و دلْ نگران مىدارى
ساعد آن بِهْ كه نپوشى چو تو از بَهْرِ نگار دست در خونِ دلِ پر هُنران مىدارى
مگذران روزِ سلامت به ملامت، حافظ ! چه توقّع ز جهانِ گذران مىدارى؟
خواجه در اين غزل با گلههاى عاشقانه از محبوب، تمنّاى ديدار و كمالات انسانيّت را نموده، با اين همه خود را ملامت بر خواستهاش مىكند كه لياقت قرب او را هر كس نمىتواند داشته باشد، با او نشستن، آمادگى و گذشت مىخواهد و تو آن را به پيشگاهش عرضه نداشتهاى تا ديدارت نصيب گرداند. مىگويد :
روزگارى است كه ما را نگران مىدارى مخلصان را نه به وضعِ دگران مىدارى
محبوبا! عمرى است در انتظار ديدارت به نگرانى بسر مىبرم به دلداده مخلص خويش عنايتى نمىفرمايى، و چون ديگرانم مورد لطف قرار نمىدهى. «إلهى! إرْحَمْ عَبْدَکَ الذَّليلَ، ذَااللّسانِ الكَليلِ، وَالعَمَلِ القَليلِ، وَامْنُنْ عَلَيْهِ بَطَوْلکَ الجَزيلِ، وَاكْنُفْهُ تَحْتَ ظِلِّکَ الظَّليلِ. يا كَريمُ! يا جَميلُ! يا أرْحَمَ الرّاحمينَ!»[1] : (معبودا! بر اين بنده ذليل و افتاده، صاحب
زبان لال، و عمل اندك رحم آر، و با بخشش و عطاى فراوانت بر او منّت نهاده، و در زير سايه گسترده و جاودانه ] رحمت [ خويش قرار ده. اى بزرگوار! اى صاحب جمال و نيكويى! اى مهربانترين مهربانها!)
گوشه چشم رضايى، به مَنَت باز نشد اين چنين، عزّتِ صاحب نظران مىدارى؟
معشوقا! چنانچه به ديده رضا به من مىنگريستى، اينچنين نگران نبودم، آيا با عاشقان و صاحبنظران و آنان كه تنها چشم به عنايت تو دوختهاند، اينگونه رفتار
مىكنى و عزيزشان مىدارى؟ «إلهى! أخْرِجْنى مِنْ ذُلِّ نَفْسى… وَإيّاکَ أسْأَلُ فَلا تُخَيّبْنى، وَفى فَضْلِکَ أرْغَبُ فَلا تَحْرِمْنى، وَبِجَنابِکَ أنْتَسِبُ فَلا تُبْعِدْنى، وَبِبابِکَ أقِفُ فَلا تَطْرُدْنى، إلهى! تَقَدَّسَ رِضاکَ أنْ تَكُونَ لَهُ عِلَّةٌ مِنْکَ، فَكَيْفَ يَكُونُ لَهُ عِلَّةٌ مِنّى؟!»[2] : (بار الها! مرا از خوارى نَفْس
خويش خارج نما… و تنها از تو درخواست مىنمايم پس نوميدم مساز، و فقط به فضل و بخشش تو رغبت و گرايش دارم پس محرومم منما و تنها به درگاه و آستانه تو وابستهام پس دورم مفرما، معبودا! پاك و مقدّس است رضا و خشنودىات از اينكه از جانب تو علّتى براى آن باشد، پس چگونه مىشود براى آن علّتى از من باشد ] و من موجب رضاى تو گردم. [) و به گفته خواجه در جايى :
به چشمِ مِهْر اگر با من، مَهْام را يك نظر بودى از آن سيمين بدن كارم به خوبى خوبتر بودى
زشوق افشاندمى هر دَمْ،سرى در پاى جانانم دريغا! گر متاع من نه از اين مختصر بودى
همشمهرآمدى بر من زمهر،آن شاهِ خوبان را گر از درد دلِ زارم يكىروزش خبر بودى[3]
نه گل از داغِ غمت رَسْت نه بلبل در باغ همه را نعره زنان جامه دران مىدارى
دلبرا! تنها من نيستم كه گرفتار غم عشقت مىباشم، بلكه گل، داغدار، و بلبل نيز نالان، و همه جهان هستى به داغ محبّت تو گرفتارند و هركس و هر چيز به طريقى به تو، دانسته و ندانسته، اظهار اشتياق مىكند: كه: «إبْتَدَعَ بِقُدْرَتِهِ الخَلْقَ ابْتِداعآ، وَاخْتَرَعَهُمْ عَلى مَشيَّتِهِ اخْتِراعآ، ثُمَّ سَلَکَ بِهِمْ طَريقَ إرادَتِهِ، وَبَعَثَهُمْ فى سَبيلِ مَحَبَّتِهِ.»[4] : (مخلوقات را با
قدرت خويش بهگونه خاصّى نوآفرينى فرمود، و بر اساس خواست خويش بر شيوه مخصوصى اختراع فرمود. سپس آنها را در طريق اراده خويش روان گردانيده، و در راه محبّت و دوستى به خود برانگيخت.) و نيز: «وَيا مَنْ خَلَقَ الخَلْقَ! ثُمَّ جَعَلَ مُنْتَهاها إلى
مَشِيَّتِهِ، وَمُسْتَقَرَّها إلى مَحَبَّتِهِ.»[5] : (و اى خدايى كه مخلوقات را آفريدى! … سپس
سرانجام تمام امور را به سوى خواست خويش، و جايگاهشان را به سوى محبّت و دوستى خود قرار دادى.) و به گفته خواجه در جايى :
غلامِ نرگسِ مستِ تو تاجدارانند خراب باده لعلِ تو هوشيارانند
به زير زلفِ دوتا، چون گذركنى بينى كه از يمين و يسارت چه بىقرارانند
نهمن بر آن گلِ عارض غزل سرايم و بس كه عندليب تو از هر طرف هزارانند
خلاصِ حافظ از آن زُلفِ تابدار مباد! كه بستگانِ كَمَندِ تو رستگارانند[6]
پدرِ تجربه آخر تويى اى دل! ز چه روى طمعِ مهر و وفا زين پسران مىدارى؟
كنايه از اينكه: اى خواجه! سخن كوتاه كن و تمنّاى مهر و وفا از نيكو جمالان مدار، زيرا محبوب بىهمتاى در جمالت تا زمانى كه از عالم طبع كناره نگرفتهاى به تو عنايت نخواهد داشت، بخواهد بگويد: زمانى حضرت دوست چهره مىنمايد كه از خويش رسته باشى. به گفته خواجه در جايى :
حجابِ چهره جان مىشود غبارِ تنم خوشا! دمى كه از اين چهره پرده برفكنم
چگونه طوف كنم در فضاىِ عالَم قدس چو در سراچه تركيبِ تخته بندِ تنم
بيا و هستى حافظ ز پيش او بردار كه با وجود تو كس نشنود زمن كه منم[7]
گرچه رندىّ و خرابى، گنهِ ماست همه عاشقى گفت: كه ما را تو بر آن مىدارى
عزيزا! اگر چه صورتآ رندى و بيگانگى از عالم، و خرابى و تنها توجّه به تو داشتن و عشقت را اختيار نمودن بىآنكه از خويش گسسته باشيم، گناهى از جانب ما
است، لكن «عاشقى گفت: كه ما را تو بر آن مىدارى.» ما خرابى را به خود نياموختهايم؛ كه: «يُحبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ »[8] : (خداوند آنان را به دوستى گرفته و ] درنتيجه [
ايشان نيز دوستدار او شدند.) اگر «يُحِبُّهُمْ» نبود، كجا «يُحِبُّونَهُ» حاصل مىشد؟! و اگر ما را بر فطرتِ «فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لاتَبديلَ لِخَلْقِ اللهِ»[9] : (سرشت خدايى كه
مردم را بر آن آفريد، دگرگون شدنى براى آفرينش خدا نيست.) نيافريده بودى، كجا مىتوانستيم تو را بخواهيم؟! در جايى مىگويد :
در نظر بازىِ ما بىخبران حيرانند من چنينم كه نمودم، دگر ايشان دانند
جلوهگاه رُخ او ديده من تنها نيست ماه و خورشيد همين آينه مىگردانند
عهد ما با لب شيرين دهنان بست خدا ما همه بنده و اين قوم خداوندانند[10]
و ممكن است مراد از لفظ «عاشقى» در مصرع دوّم، سيره عاشقى باشد. بخواهد بگويد: كه عاشقى، اقتضايش رندى و خرابى است. در جايى مىگويد :
مرا مِهرِ سِيَهْ چشمان ز سر بيرون نخواهد شد قضاىِآسماناست اينوديگرگوننخواهد شد
مرا روزِ ازل كارى بجز رندى نفرمودند هرآنقسمتكهآنجا شد كموافزوننخواهدشد
مجال منهمين باشد كه پنهان مِهْر او ورزم حديث بوس و آغوشش چه گويم چون نخواهد شد[11]
جوهرِ جامِ جَمْ از كانِ جهانِ دگر است تو تمنّا زگِلِ كوزهْگران مىدارى؟
اى خواجه! اگر حضرت دوست انسان را مظهر تجلّيات و كمالات و اسماء خويش قرار داده؛ كه: «وَعَلَّمَ آدَمَ الاسْمآءَ كُلَّها»[12] : (و همه نامهاى خود را به آدم
آموخت.) اين گوهر را از «وَنَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحى »[13] : (و از روح خويش در او دميدم.) و
«ثُمَّ أنْشَأْناهُ خَلْقآ آخَرَ»[14] : (سپس او را به آفرينش ديگرى پديد آورديم.) و خلاصه «إنّى
جاعِلٌ فِى الأرْضِ خَليفَةً »[15] : (براستى كه جانشينى براى خود در زمين قرار مىدهم.)
گرفته، نه از «وَبَدَءَ خَلْقَ إلانْسانِ مِنْ طينٍ »[16] : (وخلقت و آفرينش انسان را از گل آغاز
نمود.) و «وَلَقَدْ خَلَقْنا الإنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طينٍ »[17] : (و براستى كه انسان را از چكيدهاى از
گِل آفريديم.) تو مىخواهى آن را از بدن عنصرى بدست آرى و با ديده عنصرى مشاهده كنى. مگر «بِکَ عَرَفْتُکَ، وَأنْتَ دَلَلْتَنَى عَلَيْکَ وَدَعَوْتَنى إلَيْکَ.»[18] : (به تو شناختمت و
تو بودى كه مرا به خود رهنمون شده و خواندى و اگر تو نبودى نمىدانستم كه تو چيستى.) و همچنين: «وَرَأتْهُ القُلُوبُ بِحَقآئِقِ الإيمانِ.»[19] : (و دلها با ايمانهاى حقيقىشان او
را مىبينند.) را نخواندهاى. او را به او، و با ديده دل مىتوان ديد، اگر تمنّاى ديدارش را دارى.
كيسه سيم وزَرَت نيك ببايد پرداخت زين تمنّا تو كه از سيم بَران مىدارى
بايد ـاى خواجه!ـ از داشتهها و تعلّقات و هستى خويش بكلّى بيرون شوى، و
آنچه خيال مىكنى از توست به پيشش نثار نمايى، تا به تمنّاى خويش كه ديدار اوست نايل آيى. به گفته خواجه در جايى :
اهلِ كام آرزو را سوى رندان راه نيست رهروى بايد جهان سوزى نه خامى بىغمى
آدمى در عالَم خاكى نمىآيد به دست عالَمى از نو ببايد ساخت، وز نو آدمى[20]
كجا خود بين، خداى بين مىشود؟! لذا مىگويد :
اى كه در دَلقِ مُلَمَّع طلبى ذوقِ حضور! چشم سيرى،عجب از بىبصران مىدارى
اى خواجه! و اى آن كه با هزاران تعلّق و بستگى به عالم طبيعت، و يا مشاهدات و مكاشفات و كرامات، مىخواهى ذوق حضور و ديدار پروردگار و سير در ملكوت عالم را بيابى! ممكن نيست؛ زيرا تو را حجابهاى عالم طبيعت نابينا نموده. در جايى مىگويد :
به سرِّ جامِ جَمْ آنگه نظر توانى كرد كه خاكِ ميكده كُحلِ بصر توانى كرد
گُلِ مراد تو آنگه نقاب بگشايد كه خدمتش چو نسيمِ سَحَر توانى كرد
تو كز سراى طبيعت نمىروى بيرون كجا به كوى حقيقت گذر توانى كرد
جمالِ يار ندارد نقاب و پرده ولى غبارِ رَهْ بنشان تا نظر توانى كرد[21]
و ممكن است خطاب خواجه با زاهد باشد. بخواهد بگويد: اى زاهدى كه با لباس پشمينه و ازرق و وصله وصله و عبادات قشرىات گمان مىكنى كه مىشود با محبوب انس برقرار نموده و سير در ملكوت جهان هستى بنمايى! محال است. به گفته خواجه در جايى :
زاهد ار راه به رندى نَبَرد معذور است عشق،كارىاست كه موقوفِ هدايت باشد
زاهد و عجب و نماز و منو مستىّ و نياز تا خود او را ز ميان با كه عنايت باشد[22]
چون تويى نرگسِ باغِ نَظَر اى چشم و چراغ! سر چرا بر منِ دلخسته، گران مىدارى؟
اى محبوبى كه در گلزار تماشا مورد توجّه اهل دل و اوليائت قرار گرفتهاى، و چشم و چراغ آنانى، و همواره از ديدارت بهرهمندشان مىنمايى! چرا بر من خسته دل بىعنايتى و نظر لطفى نمىنمايى؟ بخواهد بگويد: «إلهى! لاتُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديکَ أبْوابَ رَحْمَتِکَ، وَلا تَحْجُبْ مُشْتاقيکَ عَنِ النَّظَرِ إلى جَميلِ رُؤْيَتِکَ.»[23] : (معبودا! درهاى
رحمتت را به روى اهل توحيدت مبند و مشتاقان خود را از مشاهده جمال نيكويت محجوب مگردان.)و به گفته خواجه در جايى :
باز آى و دلِ تنگ مرا مونس جان باش وين سوخته را محرمِ اسرار نهان باش
خون شد دلم از حسرتِ آن لعلِ روانبخش اى دُرج محبّت! به همان مهر و نشان باش[24]
و نيز در جايى مىگويد :
اى از فروغ رويت، روشن چراغ ديده! مانند چشم مستت، چشم جهان نديده
تا كى كبوتر دل، چون مرغ نيمْ بِسْمِل باشد زتيغ هجرت،در خاك وخون طپيده؟[25]
دل و دين رفت ولى راست نمىآرم گفت كه من سوختهْ دل را تو بر آن مىدارى
هر آنچه از عبادات قشرى و عالم خيالى و عنصرى و تعلّقات داشتم، به خاطر راه يافتن به ديدارت از دست دادم. بهراستى نمىتوانم بگويم: باعث اين امر تو بودى؛ زيرا اگر گويم، خواهى گفت: مىخواستى دل به من ندهى. شايد با اين كلام
بخواهد بگويد :
كارم ز دورِ چرخ به سامان نمىرسد خون شد دلم زدرد و به درمان نمىرسد
سيرم ز جان خود به دل راستان ولى بيچاره را چه چاره كه فرمان نمىرسد
در آرزوت گشته دلم زار و ناتوان آوخ! كه آرزوى من آسان نمىرسد
يعقوب را دو ديده ز حسرت سفيد شد و آوازهاى ز مصر به كنعان نمىرسد[26]
تا صبا بر گل و بلبل ورقِ حُسن تو خواند همه را شيفته و دلْ نگران مىدارى
محبوبا! تنها من نيستم كه تو را مىجويم و در عشق ديدارت سرگردانم و مىسوزم، بلكه از آن زمان كه پاكيزگان عالَم (انبياء و اولياء 🙂 كتاب حُسن تو را بر بندگانت خواندند، به سرگشتگى و شيفتگى مبتلايشان نمودند.
و يا بخواهد بگويد: چون نفحات جان فزايت وزيدن گرفت و ورقِ حسن ترا بر هر چه خواند، آنان را شيفته جمال مشتاق ديدارت نمود، و در نتيجه مىخواهد بگويد: همه موجودات، ورقِ حسن تو را در دست دارند و مظهر اسماء و صفات تواند، و تو را دانسته و ندانسته، مىجويند، اگر چه گمان كنند به خود عشق مىورزند. بخواهد بگويد :
كس نيست كه افتاده آن زلفِ دوتا نيست در رهگذرى نيست كه دامى ز بلا نيست
از بهر خدا زلف ميآراى كه ما را شب نيستكه صد عربده با باد صبانيست
باز آى كه بىروى تو اى شمع دلفروز! در بزم حريفان اثرِ نور و ضيا نيست
تيمار غريبان سبب ذكر جميل است جانا! مگر اين قاعده در شهر شما نيست؟
چون چشمِتو دل مىبرد از گوشهْ نشينان دنبال تو رفتن گنه از جانب ما نيست[27]
ساعد آن بِهْ كه نپوشى چو تو از بهرِ نگار دست در خونِ دلِ پر هُنران مىدارى
معشوقا! حال كه خواسته تو بر آن قرار گرفته كه هنرمندان در بسيارى از فنون و علوم را عاشق خودسازى و خونشان بريزى، سزاوار آن است كه ساعد خويش نپوشى تا همه خلق بدانند كه اين توئى كه قصد كشتن ايشان را نمودهاى، درنتيجه با اين بيان تقاضاى فنا و نايل شدن به وصال خويش را نموده. بخواهد بگويد :
هزار دشمنم ار مىكنند قصدِ هلاك گَرَم تو دوستى از دشمنان ندارم باك
عنان نپيچم اگر مىزنى به شمشيرم سپر كنم سر و دستت ندارم از فتراك[28]
و نيز بگويد :
اگر به كوى تو باشد مرا مجالِ وصول رسد ز دولت وصلتو كار من بهحصول
منِ شكسته بدحال، زندگى يابم در آن زمان كه به تيغِ غمت شوم مقتول
چو بر دَرِ تو منِ بينواى بىزَرْ و زور به هيچ باب ندارم رَهِ خروج و دخول
كجا روم؟ چه كنم؟ حالِ دل كه را گويم؟ كه گشتهام ز غم و جورِ روزگار ، ملول[29]
مگذران روزِ سلامت به ملامت، حافظ ! چه توقّع ز جهانِ گذران مىدارى؟
اى خواجه! از جهان گذران، توقّع خوبى و راحتى داشتن بىجاست؛ كه: «ألدُّنْيا ظِلٌّ زآئِلٌ.»[30] : (دنيا، سايه ناپايدار مىباشد.) و نيز: «ألدُّنيا دارُالمِحَنِ.»[31] : (دنيا، خانه و
محلّ سختيها و گرفتاريهاست.) و همچنين: «أسْبابُ الدُّنْيا مُنْقَطِعَةٌ، وَعَواريها مُرْتَجِعَةٌ.»[32] :
(پيوندهاى دنيا جدا شده و امور عاريتى آن بازپس گرفته مىشود.) روز تندرستى و
سلامت خود را به بيهوده مگذران؛ كه: «ألصِّحَّةُ أفْضَلُ النِّعَمِ.»[33] : (تندرستى، برترين
نعمتهاست.) و نيز: «بِالصِّحَّةِ تَسْتَكْمِلُ اللَّذَّةُ.»[34] : (لذّت تنها با صحّت و تندرستى كامل مىشود.) و همچنين: «إحْفَظْ عُمْرَکَ مِنَ التَّضْييعِ لَهُ فى غَيْرِ العِبادَةِ وَالطّاعاتِ.»[35] : (عمر
خويش را از تباه ساختن آن در غير عبادت و طاعتهاى ] خداوند [ نگاه دار.) و خلاصه : «إنَّ أوْقاتَکَ أجْزآءُ عُمْرِکَ، فَلا تَنْفُدْ لَکَ وَقْتآ إلّا فيما يُنْجيکَ.»[36] : (همانا اوقات تو جزء جزء عمرت مىباشد. پس مبادا وقتى را جز در آنچه مايه نجاتت مىباشد، صرف نمايى.) و به ملامتِ زمان و مقدّرات خود را ضايع مكن؛ كه: «ما أصابَ مِنْ مُصيبَةٍ فِى الأرْضِ وَلا فى أنْفُسِكُمْ، إلّا فى كِتابٍ مِنْ قَبْلِ أنْ نَبْرأَها، إنَّ ذلکَ عَلَى اللهِ يَسيرٌ؛ لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلى ما فاتَكَمْ، وَلا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ، وَاللهُ لايُحِبُّ كُلَّ مُخْتالٍ فَخُورٍ.»[37] : (هيچ مصيبتى در زمين و در خودتان به
شما نمىرسد، مگر پيش از آنكه آن را ] در اين عالَم [ بيافرينيم، در كتابى وجود دارد. براستى كه اين بر خداوند آسان است. ] اين حقيقت را براى شما گفتيم [ تا بر آنچه از دستتان مىرود ناراحت نشده، و به آنچه او ] = خداوند [ به شما عطا فرموده، خوشحال و شادمان نشويد، ] زيرا [ خداوند هيچ خودپسند به خود بالنده را دوست نمىدارد.) و به گفته خواجه در جايى :
بيا كه قصرِ اَمَل سخت سُسْت بنياد است بيار باده كه بنيادِ عمر بر باد است
غلام همّت آنم كه زير چرخ كبود ز هر چه رنگ تعلّق پذيرد آزاد است
غمِ جهان مخور و پندِ من مبر از ياد كه اين لطيفه نغزم ز رهروى ياد است :
رضا به داده بده وز جبين گره بگشاى كه بر من و تو دَرِ اختيار نگشاده است[38]
[1] . بحارالانوار، ج94، ص150.
[2] . اقبال الاعمال، ص349.
[3] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 598، ص428.
[4] . صحيفه سجّاديّه(ع)، دعاى 1.
[5] . اقبال الاعمال، ص359.
[6] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 226، ص187.
[7] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 401، ص297.
[8] . مائده : 54.
[9] . روم : 30.
[10] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 172، ص149.
[11] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 250، ص202.
[12] . بقره : 31.
[13] . حجر : 29.
[14] . مؤمنون : 14.
[15] . بقره : 30.
[16] . سجده : 7.
[17] . مؤمنون : 12.
[18] . اقبال الاعمال، ص67.
[19] . بحارالانوار، ج4، ص26، روايت 1.
[20] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 577، ص414.
[21] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 132، ص123.
[22] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 245، ص199.
[23] . بحارالانوار، ج94، ص144.
[24] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 329، ص252.
[25] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 506، ص364.
[26] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 241، ص196.
[27] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 101، ص104.
[28] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 370، ص277.
[29] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 371، ص278.
[30] . غرر و درر موضوعى، باب الدنيا، ص105.
[31] . غرر و درر موضوعى، باب الدنيا، ص106.
[32] . غرر و درر موضوعى، باب الدنيا، ص106.
[33] و 2 . غرر و درر موضوعى، باب الصّحة، ص199.
[35] و 4 . غرر و درر موضوعى، باب العمر، ص276.
[37] . حديد : 22 ـ 23.
[38] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 23، ص53.