• غزل  563

رفتم به باغ تا كه بچينم سَحَر، گُلى         آمد به گوش ناگهم آوازِ بلبلى

مسكين! چو من به عشقِ گُلى گشته مبتلا         واندر چمن، فكنده ز فرياد، غُلغُلى

مى‌گشتم اندر آن چمن و باغ دمبدم         مى‌كردم اندر آن گل و بلبل تأمّلى

چون كرد در دلم اثر آوازِ عندليب         گشتم چنانكه هيچ نماندم تَحَمُّلى

بس گُل شكفته مى‌شود اين باغ را، ولى         كس بى‌جفاىِ خار نچيده است از او گُلى

گل، يارِ خار گشته و بلبل، قرينِ عشق         آن را تغيّرى نه و اين را تبدّلى

حافظ ! مدار اميدِ فرج از مدارِ چرخ         دارد هزار عيب و ندارد تفضُّلى

خواجه در اين غزل درسى كه از گل و بلبل براى خود گرفته بيان كرده. آرى، آنان كه در طريق عشق حضرت محبوب حقيقى قرار گرفته‌اند، به هر چيزى كه مى‌نگرند به مناسبت حال خود، از آن بهره گرفته و زبان گفتگويى از آن را تصور نموده و خويش را آرامش و يا تنبّه و توجّه مى‌دهند. خواجه در غزليّاتش از اين قبيل امور زياد دارد. در اين غزل هم مى‌گويد :

رفتم به باغ تا كه بچينم سحر، گُلى         آمد به گوش ناگهم آوازِ بلبلى

سحرگاهان به باغ شدم تا گلى بچينم، ناگهان صداى بلبلى به عشق گل مبتلا گشته را شنيدم كه مى‌گفت :

مسكين! چو من به عشقِ گُلى گشته مبتلا         واندر چمن، فكنده ز فرياد، غُلغُلى

من بيچاره را ببين كه عشق گلى اسيرم نموده، و همواره ناله و فريادم براى رسيدن به آن، چمن را پر كرده. گلى نچيده، امّا :

مى‌گشتم اندر آن چمن و باغ دمبدم         مى‌كردم اندر آن گل و بلبل تأمّلى

چون كرد در دلم اثر آوازِ عندليب         گشتم چنانكه هيچ نماندم تَحَمُّلى

در حالى كه در باغ مى‌گشتم و به گل و بلبل مى‌نگريستم كه چگونه گل چهره
گشاده و بلبل به وصالش در شعف و وجد است، چگونگى حال آنان در من دلسوخته و به فراق مبتلا گشته و از معشوق بى‌همتاى خود دور مانده، اثرى گذاشت. و اينجا بود كه طاقتم از دست بشد و به حال خود كه گرفتار روزگار هجرانم، افسوس خورده و گفتم :

بى‌مهر رُخت روزِ مرا نور نمانده است         وز عمر مرا جز شبِ ديجور نمانده است

وصل تو اجَلَ را ز سَرَم دور همى داشت         از دولتِ هجر تو كنون دور نمانده است

صبر است مرا چاره ز هجران تو ليكن         چون صبر توان كرد كه مقدور نمانده است

در هجر تو گر چشمِ مرا آن نمانَد         گو:خون جگر ريز كه‌معذور نمانده‌است[1]

و در تأثّر باطنى سوختم كه ببين وى به معشوق خود رسيد و در وجد و حال است، و من در آتش فراق مى‌سوزم. در جايى مى‌گويد :

زهى خجسته زمانى كه يار باز آيد         به كامِ غمزدگان غمگسار باز آيد

در انتظار خدنگش همى طَپَد دل صيد         خيال آنكه به رسم شكار باز آيد

مقيم بر سر راهش نشسته‌ام چون گَرْد         به آن هوس كه بر اين رهگذار باز آيد

به پيش خيل خيالش كشيدم ابلقِ چشم         بدان اميد كه آن شهسوار باز آيد[2]

در عين حال به خود دلدارى داده و گفتم :

با ضعف وناتوانى،همچون‌نسيم خوش باش         بيمارى اندر اين رَهْ، خوشتر ز تندرستى

در آستان جانان، از آسمان مينديش         كز اوجِ سربلندى، اُفتى به خاكِ پستى

آن روز ديده بودم، اين فتنه‌ها كه برخاست         كز سَرْ كِشى زمانى، با ما نمى‌نشستى

خار ار چه‌جان بكاهد، گُل عذر آن‌بخواهد         سهل‌است تلخىِ مِىْ، در جنبِذوق‌مستى[3]

و گفتـم :

بس گُل شكفته مى‌شود اين باغ را، ولى         كس بى‌جفاىِ خار نچيده است از او گُلى

چه بسيار گل كه در چمنزار عالم وجود شكفته مى‌شود و بى‌جفاى خار آن را نمى‌توان چيد، تو هم ـاى خواجه !ـ اگر مى‌خواهى گل مرادت را بچينى، بايد با ابتلائات عالم فراق و محروميّتهاى جهان طبيعت بسازى؛ كه: «إنَّ عَظيمَ الأجْرِ مُقارِنُ عَظيمِ البَلاءِ؛ فَإذا أحَبَّ اللهُ سُبْحانَهُ قَوْمآ، إبْتَلاهُمْ.»[4] : (بدرستى كه پاداش بزرگ، همراه بلاى

بزرگ است؛ پس هرگاه خداوند سُبحان گروهى را دوست داشت، گرفتارشان مى‌كند.) و همچنين: «عَلى قَدْرِ النَّعْمآءِ يَكُونُ مَضَضُ البَلاءِ.»[5] : (همواره درد بلاء و گرفتارى به اندازه نعمت و خوشى است.) و يا اينكه: «كَمْ مِنْ مُنْعَمٍ عَلَيْهِ بِالبَلاءِ.»[6] : (چه بسيار كسى كه با بلا و گرفتارى نعمتى به او عنايت شده.)؛ لذا مى‌گويد :

گل، يارِ خار گشته و بلبل، قرينِ عشق         آن را تغيّرى نه و اين را تبدّلى

كنايه از اينكه: همان‌گونه كه گل را از خار بيگانه قرار نداده‌اند، هر كجا گل خوشبو و زيبايى وجود دارد مصاحب خار است، بهره بردن از جمال و كمال و مشاهدات حضرت محبوب را بى‌رنج و خوارى و تحمّل ايّام و ليالى فراق نتوان بدست آورد. تنها عاشق بايد صبر را پيشه خود سازد؛ كه: «ألصَّبْرُ كَفيلٌ بِالظَّفَرِ.»[7]  : (صبر و شكيبايى،

ضامن و عهده‌دار كاميابى و پيروزى است.) و نيز: «أوَّلُ العِبادَةِ إنْتِظارُ الفَرَجِ بِالصَّبْرِ.»[8]  : (اوّل عبادت، انتظار فرج و گشايش همراه با تحمّل صبر و شكيبايى است.) و همچنين : «أفْضَلُ الصَّبْرِ، ألصَّبْرُ عَنِ المَحْبُوبِ.»[9] : (برترين صبر، شكيبايى بر دورى محبوب است.) و

يا اينكه: «بِالصَّبْرِ تُدْرَکُ مَعالِى الاُمُورِ.»[10] : (تنها با صبر و شكيبايى مى‌توان به امور والا و

بلند نايل گشت.) و به گفته خواجه در جايى :

بر سر آنم كه گر ز دست برآيد         دست به كارى زنم كه غصّه سرآيد

بگذرد اين روزگارِ تلخ‌تر از زَهْر         بارِ دگر روزگارِ چون شكر آيد

بلبل عاشق! تو عمر خواه كه آخر         باغ شود سبز و سُرخ گل بدر آيد

صبر و ظفر هر دو دوستان قديمند         بر اثرِ صبر، نوبت ظفر آيد[11]

حافظ ! مدار اميدِ فرج از مدارِ چرخ         دارد هزار عيب و ندارد تفضُّلى

در بيت ختم خواجه به خود خطاب كرده و مى‌گويد: فرج و شاهد و مقصود و ديدار دوست را از گردش روزگار نمى‌توان بدست آورد، او وقتى رخسار و چهره و تجلّى براى عاشقش مى‌نمايد كه ديده از عالم پندار بپوشد و تجافى و انقطاع از آن داشته باشد؛ كه: «إلهى! هَبْ لى كَمالَ الإنْقِطاعِ إلَيْکَ، وَأنِرْ أبْصارَ قُلُوبِنا بِضِيآءِ نَظَرِها إلَيْکَ، حَتّى تَخْرِقَ أبْصارُ القُلُوبِ حُجُبَ النّورِ، فَتَصِلَ إلى مَعْدِنِ العَظَمَةِ، وَتَصيرِ أرْواحنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدسِکَ.»[12]  :

(معبودا! گسستن كامل از غير به سوى خويش را به من عطا نما، و ديدگان دلمان را با پرتو نظرش به سوى خود روشن كن، تا ديدگان دلهايمان حجابهاى نور را دريده و به معدن عظمتت واصل گشته، و ارواحمان به مقام پاك عزتت بپيوندد.)

[1] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 107، ص108.

[2] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 282، ص222.

[3] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 538، ص386.

[4] و 2 و 3 . غرر و درر موضوعى، باب البلاء، ص38.

[5]

[6]

[7] و 5 . غرر و درر موضوعى، باب الصبّر، ص190.

[8]

[9] . غرر و درر موضوعى، باب الصبر، ص191.

[10] . غرر و درر موضوعى، باب 192.

[11] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 146، ص132.

[12] . اقبال الاعمال، ص687.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا