• غزل  562

ديدم به خواب دوش كه ماهى برآمدى         كز عكسِ رُوى او شبِ هجران سرآمدى

تعبير رفت و يارِ سفر كرده مى‌رسد         اى كاش! هر چه زودتر از دَرْ درآمدى

ذكرش به خير! ساقىِ فرخنده فالِ من         كز دَرْ مدام با قَدَح و ساغر آمدى

فيضِ ازل به زُور و زَرْ اَرْ آمدى به‌دست         آبِ خِضِر، نصيبه اسكندر آمدى

آن عهد ياد باد! كه از بام و دَرْ مرا         هر دَمْ پيامِ يار و خطِ دلبر آمدى

خوش‌بودى ار به‌خواب بديدى ديارِ خويش         يا بادِ صبحِ او، سوىِ ما رهبر آمدى

آن كو تو را به سنگدلى گشت رهنمون         اى كاشكى! كه پاش به سنگى برآمدى

كى يافتى رقيبِ تو چندين مجالِ ظلم         مظلومى ار شبى به درِ داور آمدى

خامانِ رَهْ نرفته چه دانند ذوقِ عشق         دريا دلى بجوى و دليرِ سَرْآمدى

جانها نثار كردمى آن دلنواز را         گر همچو روح، جلوه كنان دربر آمدى

گر ديگرى به شيوه حافظ زدى رقم         مقبولِ طبعِ شاهِ سُخن پرور آمدى

از بيانات اين غزل معلوم مى‌شود خواجه را پس از وصال محبوب، هجران نصيب گشته و در ناراحتى بسر مى‌برده، خود را با ياد ديدار گذشته و مژده وصالى كه در خواب به او داده شده، به پايان يافتن روزگار فراق آرامش داده، مى‌گويد :

ديدم به خواب دوش كه ماهى برآمدى         كز عكسِ رُوى او شبِ هجران سرآمدى

تعبير رفت و يارِ سفر كرده مى‌رسد         اى كاش! هر چه زودتر از دَرْ درآمدى

شب گذشته در خواب ديدم ماه، ويا صاحب جمالى ظاهر شد و شب هجرانم سرآمد، بيدار شدم و آن را به فال نيك گرفتم كه حضرت دوست مرا به عنايات خود نوازش و به وصالش نايل خواهد گرداند. اى كاش! هر چه زودتر خرسندم سازد، زيرا انتظار ديدارش مشكل است. در جايى مى‌گويد :

ديدم به‌خوابِ خوش كه به دستم پياله بود         تعبير رفت و كار به دولت حواله بود

خون‌مى‌خورم، و ليك نه جاى شكايت است         روزىِّ ما ز خوانِ كَرَم اين نَواله بود[1]

و در جايى نيز در تقاضاى اين معنى مى‌گويد :

هماىِ اوجِ سعادت به بام ما اُفتد         اگر تو را گذرى بر مقام ما افتد

حُبابْ وار براندازم از نشاط كلاه         اگر ز روى تو عكسى به جام ما افتد

شبى كه ماهِ مراد از افق طلوع كند         بود كه پرتوِ نورى به بام ما افتد[2]

ذكرش به خير، ساقى فرخنده فال من!         كز دَرْ مدام با قَدَح و ساغر آمدى

ياد دوست و آن كه همواره مرا در گذشته به ديدارش نوازش مى‌نمود و پياپى از شراب تجلّياتش قدح قدح و سبو سبو بهره‌مند مى‌ساخت و در خواب هم وعده ديدار ديگر مى‌داد، بخير باد! بخواهد با اين بيان اظهار اشتياق به او كرده و بگويد : «يا مَنْ أنْوارُ قُدْسِهِ لأبصارِ مُحبّيهِ رائِقَةٌ! وَسُبُحاتُ وَجْهِهِ لِقُلُوبِ عارِفيهِ شائِقَةٌ! يامُنى قُلُوبِ المُشْتاقينَ! وَيا غايَةَ آمالِ المُحِبّينَ!»[3] : (اى خدايى كه انوار قدسش به چشم دوستانش در

كمال روشنى، و انوار روى ] = اسماء و صفات [اش بر قلوب عارفان او، شوق آور و نشاط انگيز است! اى آرزوى دل مشتاقان! و اى نهايت آمال دوستان!) و بگويد: «إلهى! فَاسْلُک بِنا سُبُلَ الوُصُولِ إلَيْکَ، وَسَيِّرْنا فى أقْرَبِ الطُّرُقِ لِلْوُفُودِ عَلَيْکَ، قَرِّبْ عَلَيْنا البَعيدَ، وَسَهِّلْ عَلَيْنا العَسيرَ الشَّديدَ، وَألْحِقْنا بِالعِبادِ ] بِعبادِکَ [ الَّذين هُمْ بِالبِدارِ إلَيْکَ يُسارِعُونَ… وَمَلأتَ لَهُمْ ضَمآئِرَهُمْ مِنْ حُبِّکَ، وَرَوَّيْتَهُمْ مِنْ صافى شِرْ بِکَ؛ فَبِکَ إلى لَذيذِ مُناجاتِکَ وَصَلُوا، وَمِنْکَ أقْصى مَقاصِدِهِمْ حَصَّلُوا.»[4] : (معبودا! پس ما را در راههاى رسيدن به درگاهت رهسپار ساز، و

در بهترين راههاى بار يافتن بر خويش راهى گردان، دور را بر ما نزديك، و ] كار [ دشوار و سخت را بر ما آسان گردان، و ما را به آن گروه از بندگانت كه به پيشى گرفتن به درگاهت مى‌شتابند… و درونشان را از محبّت و دوستى‌ات پُر نموده، و از شراب و نوشيدنى زُلالت سيرابشان ساخته‌اى، تا اينكه به تو، به مناجات دلپذيرت نايل گشته، و از تو، بالاترين خواسته‌هايشان را بدست آورده‌اند، ملحق نما.)

با اين همه :

فيضِ ازل، به زور و زَرْ ار آمدى به‌دست         آبِ خِضِر، نصيبه اسكندر آمدى

در گذشته مرا از ديدار حضرت محبوب نصيب بيش از اين نبود، و فيض ازلى را هم به زور و زر نمى‌توان به‌دست آورد. هركس را از آن بهره‌اى است و كم و زياد نخواهد شد. اگر بنا بود آب حيات خضر (فى المثل) نصيب هركس شود، اسكندر ذوالقرنين را هم مى‌شد. به گفته خواجه در جايى :

در ازل هر كو به فيضِ دولت ارزانى بود         تا اَبَد جامِ مرادش همدمِ جانى بود[5]

و نيز در جايى مى‌گويد :

بخت از دهانِ يار نشانم نمى‌دهد         دولت، خبر ز رازِ نهانم نمى‌دهد

از بَهْرِ بوسه‌اى ز لبش جان همى دهم         اينم نمى‌ستاند و آنم نمى‌دهد

مُردَم ز انتظار و در اين پرده راه نيست         يا هست و پرده‌دار نشانم نمى‌دهد[6]

آن عهد ياد باد! كه از بام و دَرْ مرا         هر دَمْ پيامِ يار و خطِ دلبر آمدى

چه روزگار خوشى در گذشته با ديدار دوست داشتم، همواره‌ام با نفحات و تجلّياتش پيامهايم مى‌داد و مرا به خود مى‌خواند و نوازش مى‌نمود. با اين بيان بخواهد تقاضاى ديدار دوباره او را بنمايد و بگويد :

پيامِ دوست شنيدن سعادت است و سلامت         فداىِ خاكِ دَرِ دوست باد جانِ گرامى!

بيا به شامِ غريبان و آب ديده من بين         بسانِ باده صافى، در آبگينه شامى

خوشا دمى كه درآيىّ وگويمت به‌سلامت :         قَدِمْتَ خَيْرَ قُدُومٍ، نَزَلْتَ خَيْر مَقامٍ

من ار چه هيچ‌ندارم سزاىِ خدمت شاهان         ز بهر كارِ صوابم قبول كن به غلامى

اميد هست كه زودت به‌كامِ خويش ببينم         تو شاد گشته به‌فرمان دهىّ و من به غلامى[7]

لـذا مى‌گويـد :

خوش‌بودى ار به‌خواب بديدى ديارِ خويش         يا بادِ صبحِ او، سوىِ ما رهبر آمدى

حال كه ايّام ديدار گذشته‌ام باز نمى‌گردد، اى كاش! در خواب، ديده دلم گشوده مى‌گشت و حضرت دلدار را مشاهده مى‌نمودم، يا نسيمها و نفحات سحرگاهانش وزيدن مى‌گرفت و مرا بدو رهنمون مى‌شد. در واقع با اين بيان عاشقانه، اظهار اشتياق به مشاهدات پيشين مى‌نمايد؛ كه: «إلهى! ما بَدَأتَ بِهِ مِنْ فَضْلِکَ، فَتَمِّمهُ… إلهى! إسْتَشْفَعْتُ بِکَ إلَيْکَ، وَاسْتَجَرْتُ بِکَ إلَيْکَ، وَاسْتَجَرْتُ بِکَ مِنْکَ، أتَيْتُکَ طامِعآ فى إحْسانِکَ، راغِبآ ] فِى امْتِنانِک [، مُسْتَسْقِيآ وَبَلَ ] واِبلَ [ طَوْلکَ، مُسْتَمْطِرآ غَمامَ فَضْلِکَ.»[8] : (معبودا! آنچه از

فضل و بخششت آغاز نمودى، به پايان رسان… بار الها! به ] واسطه [ خود تو، به تو شفاعت مى‌جويم، و به ] وسيله [ تو، به تو پناه آورده‌ام، به سوى تو آمده‌ام در حالى كه در نيكى و احسانت طمع دارم، و به منّت و نوازشت مايلم، و خواهان باران بخشش و آب افشانى ابرِ فضل تو مى‌باشم.) و به گفته خواجه در جايى :

باز آى و دلِ تنگ مرا مونسِ جان باش         وين سوخته را محرمِ اسرار نهان باش

ز آن باده كه در مصطبه عشق فروشند         ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش

خون شد دلم از حسرتِ آن لعلِ روانبخش         اى دُرج محبّت! به همان مهر و نشان باش[9]

آن كو تو را به سنگدلى گشت رهنمون         اى كاشكى! كه پاش به سنگى برآمدى

(گله و كلامى است عاشقانه) بخواهد بگويد: محبوبا! چه كس با تو گفت به
خواجه‌ات بى‌اعتنا باشى و از او حال نپرسى؟ اى كاش! چون من گرفتار عشق مى‌گشتى، تا حال چون مرا بدانستى. در جايى مى‌گويد :

جانا! تو را كه گفت كه احوال ما مپرس         بيگانه گَرْد و قصّه هيچ آشنا مپرس

هيچ آگهى ز عالمِ درويشى‌اش نبود         آن كس كه با تو گفت كه درويش را مپرس[10]

و ممكن است منظور خواجه از «آن كو تو را سنگدلى گشت رهنمون»، شيطان باشد؛ لذا مى‌گويد :

كى يافتى رقيبِ تو چندين مجالِ ظلم         مظلومى ار شبى به درِ داور آمدى

خواجه در اين بيت علّت مهجورى‌اش را بيان نموده و مى‌گويد: اگر دادخواهى خويش را از شيطان، به درگاه حضرت دوست مى‌برديم، كجا او مى‌توانست به ما ظلم روا دارد، تا مظلومان عالم عشق در حجابهاى عالم طبيعت بمانند و فراق دامنگيرشان گردد كه : «إنَّ الَّذينَ اتَّقوا إذا مَسَّهُمْ طائفٌ مِنَ الشَّيْطانِ، تَذَكَّرُوا، فَإذا هُمْ مُبْصِرُونَ »[11] : (همانا كسانى كه تقوا دارند، هنگامى كه رهگذرى (وسوسه‌اى) از شيطان

به آنان مى‌رسد، ياد آور ] خدا [ شده، پس بينا مى‌گردند.)

و يا بخواهد بگويد: مظلومان و گرفتارانِ اغواهاى شيطانى، اگر به پيش حقّ داورى خويش برند و از بندگان مُخلَص و يا مؤمنين متوكّل گردند، كجا شيطان را بديشان سلطه ممكن است؟! كه: «فَبِعِزَّتِکَ، لاَُغْوِيَنَّهُمْ أجْمَعينَ، إلّا عِبادَکَ مِنْهُمُ المُخْلَصينَ »[12] : (پس به عزّت و سرافرازى‌ات سوگند، مسلّمآ همه آنها را گمراه خواهم

نمود، مگر بندگان مُخلَص و پاك ] به تمام وجود [ تو) و نيز: «إنّ عِبادى لَيْسَ لَکَ عَلَيْهِمْ
سُلْطانٌ »[13] : (بدرستى كه شيطان را هيچ چيرگى و تسلّطى بر بندگان من نيست.) و

همچنين: «إنَّهُ لَيْسَ لَهُ سُلْطانٌ عَلَى الَّذينَ آمَنُوا، وَعَلى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ »[14] : (بدرستى كه او

] شيطان [ را هيچ‌گونه تسلّطى بر كسانى كه ايمان آورده، و بر پروردگارشان توكّل كنند، نيست.) و بخواهد بگويد :

بى‌تو اى سروِ روان! با گل و گلشن چه كنم؟         زُلفِ سُنبُل چه‌كشم؟عارضِ سوسن چه كنم؟

آه! كز طعنه بدخواه نديدم رُويت         نيست چون آينه‌ام روى ز آهن چه كنم؟

مددى گر به چراغى نكند آتشِ طور         چاره تيرهْ شبِ وادى ايمن چه كنم؟

خون من ريختى از ناوكِ دلدوزِ فراق         خود بگو با تو من اى‌ديده روشن! چه كنم![15]

خامانِ رَهْ نرفته چه دانند ذوقِ عشق         دريا دلى بجوى و دليرِ سَرْآمدى

اى خواجه! آنان كه طريق حضرت محبوب را نپيموده‌اند و از عالَم عشق او بهره‌اى نبرده‌اند، كجا مى‌دانند در فراق يار به تو چه مى‌گذرد. گفتار و مشكلات خود را در اين امر با هر كس درميان مگذار. «دريا دلى بجوى و دليرِ سرآمدى.» كه خود اين وادى را پيموده باشد و بتوانى از راهنماييهايش حجاب ميان خود و او را از ميان بردارى و بازت وصال حاصل شود. در جايى مى‌گويد :

شراب و عيش نهان‌چيست؟ كارِ بى‌بنياد         زديم بر صف رندان، هر آنچه بادا باد[16]

و نيز در جايى مى‌گويد :

ز سنگِ تفرقه، خواهى كه منحنى نشوى         مشو بسان ترازو تو در پىِ كم و بيش

به دلربايى اگر خود سَرآمدى، چه عجب         كه نورِ حُسن تو بود از اساسِ عالَم پيش[17]

و در جايى هم مى‌گويد :

طبيبِ راه‌نشين، دردِ عشق نشناسد         برو به‌دست‌كن اى‌مردهْ دل! مسيح دمى[18]

جانها نثار كردمى آن دلنواز را         گر همچو روح، جلوه كنان دربر آمدى

اگر محبوب چون گذشته مرا به تجلّياتش مى‌نواخت و چون روح در كنار من آشكار مى‌گشت و با ديده دل او را مشاهده مى‌كردم، نه يك جان كه صدها جان به پايش نثار مى‌نمودم. بخواهد با اين بيان بگويد :

زهى خجسته! زمانى كه يار بازآيد         به كامِ غمزدگان غمگسار بازآيد

در انتظار خدنگش همى طَپَد دلِ صيد         خيال آنكه به رسمِ شكار باز آيد

مقيم بر سر راهش نشسته‌ام چون گَرْد         به آن هوس كه بر اين رهگذار باز آيد

ز نَقْشْبندِ قضا هست اميد آن حافظ !         كه همچو سرو به دستم نگار بازآيد[19]

گر ديگرى به شيوه حافظ زدى رقم         مقبولِ طبعِ شاهِ سُخن پرور آمدى

اينكه ابيات و غزليّات خواجه موردپسند شاه زمان گشته، به‌خاطر پاكيزگى و دلنشين بودن آن است. اگر گفته‌هاى ديگران هم چنين بود موردنظر وى قرار مى‌گرفت. در جايى مى‌گويد :

غزل سرايى ناهيد صرفه‌اى نَبَرد         در آن مقام كه حافظ برآورد آواز[20]

و نيز در جايى مى‌گويد :

فكند زمزمه عشق در حجاز و عراق         نواىِ بانگِ غزلهاىِ حافظِ شيراز[21]

و همچنين در جايى مى‌گويد :

چو سلك دُرّ خوشاب‌است نظمِ شعرِ تو حافظ!         كه گاهِ لطف سَبَق مى‌برد ز نظمِ نظامى[22]

[1] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 185، ص157.

[2] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 266، ص212.

[3] . بحارالانوار، ج94، ص148 و 149.

[4] . بحارالانوار، ج94، ص147.

[5] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 193، ص163.

[6] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 135، ص125.

[7] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 521، ص374.

[8] . بحارالانوار، ج94، ص145.

[9] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 329، ص252.

[10] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 321، ص247.

[11] . اعراف : 201.

[12] . ص : 82 و 83.

[13] . حجر : 42.

[14] . نحل : 99.

[15] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 394، ص293.

[16] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 218، ص181.

[17] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 332، ص254.

[18] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 566، ص405.

[19] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 282، ص222.

[20] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 311، ص242.

[21] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 312، ص242.

[22] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 521، ص375.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا