• غزل  560

در همه ديرِ مغان، نيست چو من شيدايى         خرقه جايى گِرُوُ باده و دفتر جايى

كِشتىِ باده بياور، كه مرا بى‌رُخِ دوست         گشته هر گوشه چشم از غمِ دل، دريايى

سخنِ غير مگو با من معشوقه پرست         كز وى و جامِ مِىْام نيست به كس پروايى

نرگس ار لاف زد از شيوه چشمِ تو مرنج         نروند اهلِ نظر از پىِ نابينايى

دل كه آئينه شاهى است غبارى دارد         از خدا مى‌طلبم صحبتِ روشن رايى

كرده‌ام توبه به دست صَنَمى باده فروش         كه دگر مِىْ نخورم بى رُخِ بزم آرايى

جويها بسته‌ام از ديده به دامان، كه مگر         در كنارم بنشانند سَهى بالايى

سِرّ اين نكته مگر شمع برآرد به زبان         ورنه پروانه ندارد به سخن پروايى

اين‌حديثم چه‌خوش آمد كه‌سحرگه‌مى‌گفت         بر در ميكده‌اى با دَفْ ونِىْ ترسايى :

گر مسلمانى از اين است كه حافظ دارد         آه اگر از پىِ امروز بود فردايى

خواجه در اين غزل به آمادگى تمام خود براى ديدار حضرت دوست اشاره نموده و مى‌گويد :

در همه ديرِ مغان، نيست چو من شيدايى         خرقه جايى گِرُوُ باده و دفتر جايى

محبوبا! اين منم كه در ميان فريفتگان و طالبين ديدار و قرب و انس با تو، كارم به شيدايى كشيده شده و داشته‌هاى خود را (كه خيال مى‌كردم از من است) از دست داده، و از تعلّقات و بستگيها گسسته‌ام. مرا از مشاهده جمالت محروم مساز ؛ كه : «أسْأَلُکَ بِسُبُحاتِ وَجْهِکَ وَبِأنْوارِ قُدْسِکَ، وَأبْتَهِلُ إلَيْکَ بِعَواطِفِ رَحْمَتِکَ وَلَطآئِفِ بِرِّکَ، أنْ تُحَقِّقَ ظَنّى بِما اُؤَمِّلُهُ مِنْ جَزيلِ إكْرامِکَ وَجَميلِ إنْعامِکَ، فِى القُرْبى مِنْکَ وَالزُّلْفى لَدَيْکَ وَالتَّمَتُّعِ بِالنَّظَرِ إلَيْکَ.»[1]  : (به انوار ] و يا عظمت [ وجه ] = اسماء و صفات [ و به انوار ] مقام ذات [ پاك و

مقدّست از تو درخواست نموده و به عواطف مهربانى و لطائف احسانت تضرّع و التماس مى‌نمايم كه گمان مرا به آنچه از بخشش فراوان و انعام نيكويت، در قرب به تو و نزديكى و منزلت در نزدت و بهره‌مندى از مشاهده‌ات آرزومندم تحقّق بخشى.) و به گفته خواجه در جايى :

كلْكِ مشكين تو، روزى كه ز ما ياد كند         ببرد اَجْرِ دو صد بنده، كه آزاد كند

يا رب! اندر دلِ آن خسروِ شيرين انداز         كه به رحمت، گذرى بر سَرِ فرهاد كند[2]

لذا مى‌گويد :

كِشتىِ باده بياور كه مرا بى‌رُخِ دوست         گشته هر گوشه چشم از غمِ دل، دريايى

خلاصه بخواهد بگويد: دلبرا! تنها باده ديدار و تجلّيات پرشور توست كه مى‌تواند به غم عشق و سرشك بسيار ديدگانم پايان دهد؛ پس كشتىِ باده بياور، تا همواره نجات از فراقت برايم حاصل شود. در جايى مى‌گويد :

زهى خجسته! زمانى كه يار باز آيد         به كامِ غَمزدگان غمگسار باز آيد

در انتظارِ خدنگش همى طَپَد دلِ صيد         خيال آنكه به رسمِ شكار باز آيد

مقيم بر سر راهش نشسته‌ام چون گَرْد         به آن هوس كه بر اين رهگذار باز آيد

سرشكِ من نزند موج بر كنار، چو بحر         اگر ميانِ وى‌ام در كنار باز آيد[3]

و در جايى ديگر مى‌گويد :

ميخوارگان كه باده به رطل گران خورند         رطل گران ز بَهْرِ غم بيكران خورند

در باده نورِ عارضِ معشوق ديده‌اند         رطل گران به قوّتِ بازوى آن خورند

رطلِ گران ز دل برد انديشه گران         ز آن رو بُوَد كه باده به رطل گران خورند[4]

سخنِ غير مگو با منِ معشوقه پرست         كز وى و جامِ مِىْام نيست به كس پروايى

اى دوستان! چنان شيفته اويم كه پروايى از اظهار عشق خويش به معشوق بى‌همتايم نيست، و از دلبستگى و فريفتگى‌ام به جمال و كمالش باكى ندارم، سخن غير او را با من مگوييد. بخواهد با اين بيان بگويد: «إلهى! مَنْ ذَا الَّذى ذاقَ حَلاوَةَ مَحَبَّتِکَ، فَرامَ مِنْکَ بَدَلاً؟! وَمَنْ ] ذا [ الَّذى أنِسَ بِقُرْبِکَ، فَابْتَغى عَنْکَ حِوَلا؟!»[5] : (كيست كه شيرينى

محبّت تو را چشيد و جز تو را خواست؟! و كيست كه با مقام قرب تو انس گرفت و از تو روى گردان شد؟!) و به گفته خواجه در جايى :

كسى كه حُسنِ رُخِ دوست در نظر دارد         مُحَقَّق است كه او حاصلِ بَصَر دارد

چو خامه بر خَطِ فرمانِ او سَرِ طاعت         نهاده‌ايم، مگر او به تيغ بردارد

كسى به‌وصل تو چون شمع، يافت پروانه         كه زير تيغِ تو هر دَمْ سَرى دگر دارد[6]

نرگس ار لاف زد از شيوه چشمِ تو مرنج         نروند اهلِ نظر از پىِ نابينايى

معشوقا! اگر گل نرگس، و يا همه موجودات صاحب جمال بخواهند در مقابل جمالت از جذابيّت و كشش خويش دم زنند و خودنمايى داشته باشند، مرنج، اهل نظر و آنان كه (به ديده دل) مشاهده‌ات نموده‌اند كجا بجز جمالت نظر خواهند داشت؛ كه: «إلهى تَرَدُّدى فِى الآثارِ يُوجِبُ بُعْدَ المَزارِ فَأجْمِعْنى عَلَيْکَ بِخِدْمَةٍ تُوصِلُنى إلَيْکَ.»[7]  :

(بار الها! تردّد و توجّه‌ام در آثار و موجودات موجب دورى‌ات مى‌گردد پس با خدمت و بندگى‌اى كه مرا به تو واصل سازد ] تمام وجود و توجه [ مرا به خويش متمركز گردان.) و نيز: «إلهى! أمَرْتَ بِالرُّجُوعِ إلَى الآثارِ، فَارْجِعْنى إلَيْکَ بِكِسْوَةِ الأنوارِ وَهِدايَةِ الإستِبْصارِ، حَتّى أرْجِعَ إلَيْکَ مِنْها، كَما دَخَلْتُ إلَيْکَ مِنْها، مَصُونَ السِّرِّ عَنِ النَّظَرِ إلَيْها وَمَرْفُوعَ الهِمَّةِ عَنِ الإعْتِمادِ عَلَيْها.»[8] : (بار الها! ] پس از آنكه مرا به مشاهده انوارت مفتخر نموده [ امر فرمودى باز

توجه به آثار و مظاهرت داشته باشم، پس به پوشيدن جامه ] مشاهده [ انوارت و به راهنماييى كه در آن بصيرت را از تو وام گيرم مرا به سوى خود بازگردان تا همان‌گونه كه از طريق آثار به انوارت راه يافتم، پس از توجّه به آثار از اين راه به تو بازگردم، در حالى كه باطنم از نظر و توجّه ] استقلالى [ به مظاهر محفوظ باشد، و همّت و انديشه‌ام از تكيه
نمودن و بستگى به آنها برتر باشد.) اين كوردلان و اهل حجابند كه تنها به عالم ملكى موجودات مى‌نگرند و از ملكوت آن غافلند. به گفته خواجه در جايى :

حاشا كه من به موسمِ گُل، تركِ مِىْ كنم!         من لافِ عقل مى‌زنم، اين كار كى كنم؟

مطرب‌كجاست؟ تا همه‌محصولِزُهدوعلم         در كار بانگِ بربط و آوازِ نِىْ كنم

كو پيكِ صبح؟ تا گِله‌هاىِ شب فراق         با آن خجستهْ طالعِ فرخندهْ پِىْ كنم

اين‌جانِ عاريت كه به‌حافظ سپرده دوست         روزى رُخَش ببينم و تسليم وى كنم[9]

دل كه آئينه شاهى است غبارى دارد         از خدا مى‌طلبم صحبتِ روشن رايى

بر من روشن گشته با اين همه فريفتگى و گذشت چرا دوست را با من نظر نمى‌باشد، و آشكار گشته كه جز مصاحبت با طبيب دانا و مرشد كامل، نمى‌تواند غبار بستگيهايى كه بر صفحه دل و آئينه خدايى‌ام گرفته را بزدايد «از خدا مى‌طلبم صحبت روشن زايى» به گفته خواجه در جايى :

خداى را مددى اى دليلِ راه! كه من         به كوىِ ميكده، ديگر عَلَم بر افرازم[10]

و در جايى ديگر مى‌گويد :

آن روز بر دلم دَرِ معنى گشاده شد         كز ساكنانِ درگه پير مغان شدم[11]

و در جايى نيز مى‌گويد :

اگر نه باده، غمِ دل زيادِ ما ببرد         نهيبِ حادثه، بنيادِ ما ز جا ببرد

گذار بر ظلمات است، خضرِ راهى جو         مباد كه آتشِ محرومى، آب ما ببرد[12]

لـذا مى‌گويـد :

كرده‌ام توبه به دست صَنَمى باده فروش         كه دگر مِىْ نخورم بى رُخِ بزم آرايى

آرى، استاد و مرشد طريق الى الله است كه چراغ هدايت را در پيش پاى سالك مى‌گذارد و او را راهنما به مقصد انسانيت مى‌شود،[13]  خواجه هم مى‌خواهد بگويد :

هنگامى كه دانستم بى‌استاد كامل غبارهاى عالم طبيعت از آينه دلم زدوده نمى‌گردد و كارم به جايى نمى‌رسد، از اعتماد به خود براى رسيدن به ديدار حضرت دوست، نزد او توبه نمودم تا در هر قدم، به رهبرى وى اين راه دشوار را طى نمايم.

جويها بسته‌ام از ديده به دامان، كه مگر         در كنارم بنشانند سَهى بالايى

آرى، اشكِ ديده عاشق است كه قلب او را صفا مى‌دهد، و از كدورات عالم خاكى پاكيزه مى‌سازد، و قابليّت ديدار حضرت دوست را برايش فراهم مى‌سازد. خواجه هم مى‌خواهد بگويد: از بسيارى اشكِ ديدگانم در كنار دامان خويش، جويها جارى ساخته‌ام، تا سَرْوِ قامت حضرت محبوب را در كنار آن بنشانم. و چون ديدارم حاصل گشت، همواره سرسبز و خرّم نگهدارمش، و ديگر از آن مهجور نگردم. بخواهد با اين بيان تمنّاى ديدار حضرتش را بنمايد و بگويد :

ز گريه مردم چشمم نشسته در خون است         ببين‌كه در طلبت حالِ مردمان چون‌است؟

دلم بجو، كه قدّت همچو سَرْو، دلجوى است         سخن بگو كه كلامت لطيف و موزون‌است

ز دَوْرِ باده، به جان راحتى رسان ساقى!         كه رنجِ خاطرم از جورِ دور گردون است[14]

سِرّ اين نكته مگر شمع برآرد به زبان         ورنه پروانه ندارد به سخن پروايى

محبوبا! اين شمع است كه با آتش درونى و اشك خويش و آب شدنش، مى‌تواند راز درونى مرا فاش سازد، كه چگونه از فراقت مى‌سوزم و مى‌گريم، نه پروانه كه از سوختن پروا و هراس دارد. بخواهد با اين بيان بگويد :

اى خسروِ خوبان! نظرى سوى گدا كن         رحمى به من سوخته بى‌سر و پا كن

دردِ دلِ درويش و تمنّاىِ نگاهى         ز آن‌چشمِ سِيَهْمَسْت به‌يك غمزه دوا كن

اى سروِ چمان! از چمن و باغ زمانى         بخرام در اين بزم و دو صد جامه قبا كن

شمع و گل و پروانه و بلبل همه جمعند         اى دوست بيا رحم به تنهايى ما كن[15]

اين‌حديثم چه‌خوش آمدكه سحرگه مى‌گفت         بر در ميكده‌اى با دَفْ ونِىْ ترسايى :

گر مسلمانى از اين است كه حافظ دارد         آه اگر از پىِ امروز بود فردايى

گفته‌اند: چون خواجه بيت ختم را سروده، و به دست نااهلان و دشمنان وى مى‌افتد، مى‌گويند: وى انكار معاد را نموده، لذا وى بيت «اين حديثم چه خوش آمد…» را به آن اضافه مى‌فرمايد. خلاصه بخواهد بگويد: سحرگاهان، استاد كامل و پاك‌باخته و سوخته و آتش به غير مولى زده‌اى، با شورى در مناجات خود گفتارى نيكو بر زبان داشت و مى‌گفت: اگر مسلمانى طريقه‌اى است كه خواجه اختيار نموده، با اين تهيدستى، فردا در پيشگاه دوست چه خواهد كرد؟ به گفته خواجه در جايى :

ز دستِ كوتِه خود زيرِ بارم         كه از بالا بلندان شرمسارم

مگر زنجيرِ مويى گيردَم دست         وگرنه سر به شيدايى برآرم

سرى دارم چو حافظ مست ليكن         به لطفِ آن پرى امّيدوارم[16]

[1] . بحارالانوار، ج94، ص145.

[2] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 229، ص189.

[3] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 282، ص222.

[4] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 284، ص223.

[5] . بحارالانوار، ج94، ص148.

[6] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 231، ص190.

[7] . اقبال الاعمال، ص348.

[8] . اقبال الاعمال، ص349.

[9] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 400، ص296.

[10] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 453، ص332.

[11] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 454، ص333.

[12] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 126، ص119.

[13] . در مقدّمه جلد سوّم نظر خواجه نسبت به اهميّت استاد بيان شده، رجوع شود.

[14] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 86، ص94.

[15] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 464، ص339.

[16] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 419، ص309.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا