- غزل 555
چون در جهانِ خوبى، امروز كامكارى شايد كه عاشقان را، كامى ز لب برآرى
با عاشقانِ بىدل، تا چند ناز و عشوه؟ بر بىدلانِ مسكين، تا كِىْ جفا و خوارى؟
تا چند، همچو چشمت، در عين ناتوانى؟ تا چند همچو زلفت، در تاب و بىقرارى؟
جورى كه از تو ديدم، دردى كه از تو بُردم گر شمّهاى بدانى، دانم كه رحمت آرى
از باده وصالت، گر جرعهاى بنوشم تا زندهام، نورزم، آيينِ هوشيارى
در هجر مانده بودم، بادِ صبا رسانيد از بوستانِ وصلت، بوىِ اميدوارى
ما بندهايم و عاجز، تو حاكمىّ و قادر گر مىكِشى به زورم، ور مىكُشى به زارى
دُكّان عاشقى را، بسيار مايه بايد دلهاى همچو آذر، چشمان رودبارى
گرچه به بوىِ وصلت، در حشر زنده گردم سر بر نيارم از خاك، از روىِ شرمسارى
آخر ترحّمى كن، بر حالِ زارِ حافظ تا چند نااميدى؟ تا چند خاكسارى؟
خواجه در اين غزل، در مقام گلهگذارى از محبوب برآمده، و در ضمن تمنّاى ديدار او را نموده، و به خود اميد حاصل شدن آن را داده و مىگويد :
چون در جهانِ خوبى، امروز كامكارى شايد كه عاشقان را، كامى ز لب برآرى
محبوبا! حال كه در خوبى بىهمتا مىباشى، و از هر خير و نيكى كام برگرفتهاى و به همه خوبيها آراستهاى، سزاوار است عنايتى به عاشقانت بنمايى، و گوشهاى از نيكىهاى خود را در حقّ ايشان روا دارى، و از لب حيات بخشت زندگى تازهاى به آنان بخشى. بخواهد بگويد: «فَقَدِ انْقَطَعَتْ إلَيْکَ هِمَّتى، وَانْصَرَفَتْ نَحْوَکَ رَغْبَتى؛ فَأنْتَ لاغَيْرُکَ مُرادى، وَلَکَ لالِسِواکَ سَهَرى وَسُهادى، وَلِقآؤُکَ قُرَّةُ عَيْنى، وَوَصْلُکَ مُنى نَفْسى، وَإلَيْکَ شَوْقى، وَفى مَحَبَّتِکَ وَلَهى، وَإلى هَواکَ صَبابَتى.»[1] : (توجّهم از همه بريده و تنها به تو پيوسته و ميل و
رغبتم تنها به سوى تو منصرف گشته، پس تويى مقصودم نه غير تو، و تنها براى توست شب بيدارى و كم خوابىام و لقايت نور چشمم و وصالت تنها آرزوى جانم، و شوقم منحصر به تو، و شيفتگىام در محبّتت، و سوز و حرارت عشقم براى توست.)
اگر چه خرمنِ عمرم، غمِ تو داد به باد به خاكِ پاى عزيزت، كه عهد نشكستم
بيار باده، كه عمرىاست، تا من از سَرِ اَمْن به كُنج عافيت، از بَهْرِ عيش ننشستم
بسوخت حافظ و آن يارِ دلنواز نگفت : كه مرهمى بفرستم، چو خاطرش خَسْتم[2]
با عاشقانِ بىدل، تا چند ناز و عشوه؟ بر بىدلانِ مسكين، تا كِىْ جفا و خوارى؟
اى دوست! تا كى دل از دست دادگانت را به زير تازيانههاى ناز و عشوهها و بىاعتنايىها و صفات جلالىات، پاى كوب مىنمايى و به ايشان نمىخواهى نظر داشته باشى؟ و تا چند مسكينان درگاهت جفا و خوارى فراقت را تحمّل نمايند؟ بخواهد بگويد: «فَيا مُنْتَهى أمَلِ الآمِلينَ! وَيا غايَةَ سُؤْلِ السّآئِلينَ!… أسْألُکَ أنْ تُنيلَنى مِنْ رَوْحِ رِضْوانِکَ، وَتُديمَ عَلَىَّ نِعَمَ امْتِنانِکَ. وَها! أنَا بِبابِ كَرَمِکَ واقِفٌ، وَلِنَفَحاتِ بِرِّکَ مُتَعَرِّضٌ، وَبِحَبْلِکَ الشَّديدِ مُعْتَصِمٌ، وَبِعُرْوَتِکَ الوُثْقى مُتَمَسِّکٌ.»[3] : (پس اى فرجام آرزوى آرزومندان ! و اى
نهايت خواسته گدايان!… از تو مسئلت دارم كه مرا به نسيم ] يا: رحمت [ مقام رضوان و خشنودىات نايل ساخته، و نعمتهايى را كه بر من منّت نهادى پاينده دارى. هان! اينك اين منم كه به در كَرَم و بزرگوارىات ايستاده، و خواهان و جوياى نسيمهاى نيكويى و احسان توام، و به ريسمان سِفت تو چنگ زده، و به دستاويز محكم تو دست در زدهام.)
تا چند، همچو چشمت، در عينِ ناتوانى؟ تا چند همچو زُلفت، در تاب و بىقرارى؟
اى دوست! بىعنايتىهايت مرا ناتوان، و پيچش زلف و عالم طبيعتم در تاب و بىقرارى قرار داده. ديدهايى به من بگشا و از عالم كثرتم بىخبر ساز، تا مشاهدهات كنم و روح و راحتى يابم؛ كه: «اُنْظُرْ إلَىَّ نَظَرَ مَنْ نادَيْتَهُ فَأجابَکَ، وَاسْتَعْمَلْتَهُ بِمَعُونَتِکَ فَأطاعَک.»[4] : (به من به چشم كسى بنگر كه ندايش نموده، پس اجابتت نمود، و به كمك و
يارى خويش به عمل واداشته پس اطاعتت نمود.) و به گفته خواجه در جايى :
من خرابم ز غمِ يارِ خراباتى خويش مىزند غمزه او، ناوكِ غم، بر دل ريش
به عنايت نظريت كن، كه من دلشده را نرود بىمددِ لطفِ تو، كارى از پيش
آخر اىپادشهِ حُسن و ملاحت! چه شود گر لبِ لَعَل تو ريزد، نمكى بر دل ريش؟
پرسش حالِ دل سوخته كن بَهْرِ خدا نيست از شاه عجب،گر بنوازد درويش[5]
و يا معنى اين باشد كه: تا كى چون چشمت در خمارى هجران بسر برم؟ و تا چند چون مظاهرت همواره سرگشته و بىقرارت باشم و نبينمت؟ به گفته خواجه در جايى :
باز آى و دلِ تنگ مرا، مونس جان باش وين سوخته را، محرمِ اسرارِ پنهان باش
ز آن باده كه در مصطبه عشق فروشند ما را دو سه ساغر بده و گُو رمضان باش[6]
جورى كه از تو ديدم، دردى كه از تو بُردم گر شمّهاى بدانى، دانم كه رحمت آرى
اى دوست! مىدانم علّت آنكه نظر لطفى به من نمىكنى و ترحّم بر اين فراق كشيده نمىنمايى، آن است كه جور و جفا و درد و رنج به تو راه ندارد، تا (به اصطلاح) خبر از بندهات داشته باشى. اين ماييم كه بايد در زير شكنجه جور وبىعنايتىهايت واقع شويم، تا از خويش برهيم و به تو واصل آييم. در جايى مىگويد :
مرا ذليل مگردان، به شُكر اين نعمت كه داشت دولتِسَرْمَد، عزيز و محترمت
روانِ تشنه ما را، به جرعهاى درياب چو مىدهند زُلالِ خِضِر، به جامِ جمت
دلم مقيمِ دَرِ توست، حُرمتش مىدار بهشكر آنكه خدا داشته است محترمت[7]
از باده وصالت، گر جرعهاى بنوشم تا زندهام، نورزم، آيينِ هوشيارى
محبوبا! بيا و جرعهاى از باده وصالت به من عطا كن و از خويشم بگير وعده خواهمت داد كه دگر هشيارى را بر مستى اختيار ننمايم؛ كه: «إلهى! مَنْ ذَا الَّذى ذاقَ حَلاوَةَ مَحَبَّتِکَ فَرامَ مِنْکَ بَدَلاً؟ وَمَنْ ] ذَا [ الَّذى أنِسَ بِقُرْبِکَ فَابْتَغى عَنْکَ حِوَلاً؟!»[8] : (بارالها!
كيست كه شيرينى محبّت تو را چشيد و جز تو را خواست؟ و كيست كه با مقام قرب تو انس گرفت و از تو روىگردان شد.) و به گفته خواجه در جايى :
چو جامِ لعلِ تو نوشم، كجا بماند هوش چو چشمِ مستِ تو بينم، بجا نماند گوش
منم غلامِ تو، ور آنكه از من آزادى مرا به كوزه فروشِ شرابخانه فروش
مرا مگوى: كه خاموش باش و دَمْ دركش كه در چمن نتوان يافت مرغ را خاموش
شرابِ پخته، به خامانِ دلْ فسرده دهند كه باده،آتشِ تيز استو پختگان،در جوش[9]
در هجر مانده بودم، بادِ صبا رسانيد از بوستانِ وصلت، بوىِ اميدوارى
معشوقا! هجرت در گذشته مرا از پاى درآورده بود، نفحات قدسىات وزيدن گرفت و مژده وصالت را بياورد و از نااميدىام رهانيد، و فهميدم كه تو را با من عنايتى است. كنايه از اينكه: بازم با نفحات روح فزايت، از هجرم برهان و به ديدارت نايلم گردان. به گفته خواجه در جايى :
اى صبا! نكهتى از خاكِ دَرِ يار بيار ببر اندوهِ دل و مژده دلدار بيار
نُكته رُوح فزا، از دهنِ يار بگوى نافه خوش خبر از عالمِ اسرار بيار
تا معطّر كنم از لطفِ نسيم تو مشام شمّهاى از نفحاتِ نَفَس يار بيار
روزگارى است كه دل، چهره مقصود نديد ساقيا! آن قَدَحِ آينهْ كردار بيار
كام جان تلخ شد از صبر، كه كردم بىدوست خندهاى ز آن لبِ شيرينِ شكرْ بار بيار[10]
ما بندهايم و عاجز، تو حاكمىّ و قادر گر مىكِشى به زورم، ور مىكُشى به زارى
عزيزا! كشاكش جلال و جمالت گاه به هجرمان مبتلا مىسازد، و گاه به وصلمان مىخواند. حكومت مطلقه از آن توست، و قدرت و سلطنت تو را سزد. ما خاكساران و بندگانيم، خواهى از جمال و كمالت به ديدارت بهرهمندمان ساز، و خواهى با جلالت به خاكمان نِهْ و در فراقت بيازار، كه آزارت عين لطف است. به گفته خواجه در جايى :
گر تيغ بارد، در كوىِ آن ماه گردن نهاديم، ألْحُكْمُ لِلّهِ
مهر تو عكسى، بر ما نيفكند آئينه رويا! آه از دلت! آه!
ألصَّبْرُ مُرُّ، وَالْعُمْر فان يا لَيْتَ شِعْرى حَتّى مَن ألْقاهُ؟
عاشق! چه نالى؟ گر وصل خواهى خون بايدت خورد، درگاه و بيگاه[11]
و ممكن است بخواهد بگويد: دلبرا! ما بندگان عاجزى هستيم كه از خود هيچ نداريم، و تو حاكم على الاطلاقى، خواهى به جذبهاى بكش و به خود انس ده، و يا به فنايمان دست زن تا لياقت قرب و ديدارت را بيابيم. در جايى مىگويد :
روشنىِ طلعتِ تو، ماه ندارد پيش تو گُل، رونقِ گياه ندارد
جانبِ دلها نگاهدار، كه سلطان مُلك نگيرد اگر سپاه ندارد
اى شَهِ خوبان! به عاشقان نظرى كن هيچ شهى چون تو، اين سپاه ندارد
نِىْ من تنها كشم تطاولِ زُلفت كيست بهدل، داغِ اين سياهندارد؟[12]
با اين همه :
دكّان عاشقى را، بسيار مايه بايد دلهاى همچو آذر، چشمان رودبارى
عمده سرمايه عاشق در پيشگاه حضرت دوست، سينه پرآتش و چشم گريان مىباشد، تا او را خريدار شود. بىدردان و سنگدلان كجا به وى راه يابند. بكوش اى خواجه! تا دلى سوخته و ديدهاى گريان در فراقش بيابى، تا ديدارت حاصل شود. در جايى هم مىگويد :
رهروان را، عشق بس باشد دليل آب چشم اندر رَهَش كردم سبيل
آتشِ عشقِ بُتان، در خود مزن ور نه در آتش، گذر كن چون خليل
يا مكن با پيل بانان دوستى يا بَنا كن خانهاى در خوردِ پيل
يا بِنْهِ بر خود كه مقصد گم كنى يا منه پاى اندر اين رَهْ بىدليل[13]
گرچه به بوى وصلت، در حشر زنده گردم سر بر نيارم از خاك، از روىِ شرمسارى
دلبرا! با آنكه مشتاق ديدار توام، حاضر نيستم روز حشر كه روز تجلّى و ظهورت مىباشد؛ كه: «وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ، إلى رَبِّها ناظِرَةٌ »[14] : (چهرههايى در آن روز برافروخته و
شاداب و خرّم هستند، ] و با ديده دل [ به سوى پروردگارشان نگرانند.) و به بويت زنده خواهم شد، سر از خاك بردارم؛ چرا كه از اعمال خالصانه جز شرمسارى در پيشگاهت ندارم. بخواهد با اين بيان بگويد: امروز عنايتى بفرما، تا فردا از تو شرمسار نباشم. به گفته خواجه در جايى :
اى خُسرو خوبان! نظرى سوى گدا كن رحمى به من سوخته بىسر و پا كن
دردِ دلِ درويش و تمنّاىِ نگاهى زآن چشمِسِيَهْ، مَسْتْ به يك غمزه دوا كن
با دلشدگان، جور و جفا تا به كى آخر؟ آهنگِ وفا، تركِ جفا، بَهْرِ خدا كن
مشتو سخنِ دشمن بدگوى، خدا را با حافظِمسكينِخود اىدوست! وفا كن[15]
آخر ترحّمى كن، بر حالِ زارِ حافظ تا چند نااميدى؟ تا چند خاكسارى؟
اى دوست! تا كى به خواجهات بىاعتنايى و به وى عنايتى نمىفرمايى؟ با نگاهى، از فراق رهايىاش دِهْ؛ كه: «أسْأَلُکَ بِسُبُحاتِ وَجْهِکَ وَبِأنْوارِ قُدْسِکَ، وَأبْتَهِلُ إلَيْکَ بِعَواطِفِ رَحْمَتِکَ وَلَطآئِفِ بِرِّکَ، أنْ تُحَقِّقَ ظَنّى بِما اُؤمَّلِهُ مِنْ جَزيلِ إكْرامِکَ وَجَميلِ إنْعامِکَ، فِى القُرْبى مِنْکَ وَالزُّلْفى لَدَيْکَ وَالتَّمَتُّعِ بِالنَّظَرِ إلَيْکَ.»[16] : (به انوار ] و يا عظمت [ وجه ] اسماء و
صفات [ و به انوار ] مقام ذات [ پاك و مقدّست از تو درخواست نموده و به عواطف مهربانى و لطائف احسانت تضرّع و التماس مىنمايم كه گمان مرا به آنچه از بخشش فراوان و انعام نيكويت، در قرب به تو و نزديكى و منزلت در نزدت و بهرهمندى از مشاهدهات آرزومندم، تحقّق بخشى.) و به گفته خواجه در جايى :
تو همچو صبحى و من، شمعِ خلوتِ سحرم تبسّمىكنوجان بين، كه چون همى سپرم
چنين كه در دل من، داغِ زُلف سركشِ توست بنفشهْ زار شود، تُربتم چو در گذرم
بر آستان اميدت، گشادهام دَرِ چشم كه يك نظر فكنى، خود فكندى از نظرم!
به خاكِ حافظ اگر يار بگذرد چو نسيم ز شوق در دل آن تنگنا كَفَن بدرم[17]
[1] . بحارالانوار، ج94، ص148.
[2] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 389، ص290.
[3] . بحارالانوار، ج94، ص150.
[4] . اقبال الاعمال، ص686.
[5] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 334، ص255.
[6] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 329، ص252.
[7] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 85، ص93.
[8] . بحارالانوار، ج94، ص148.
[9] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 336، ص256.
[10] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 292، ص228.
[11] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 516، ص371.
[12] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 200، ص168.
[13] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 377، ص282.
[14] . قيامت : 22 و 23.
[15] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 464، ص339.
[16] . بحارالانوارب، ج4)، ص145.
[17] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 397، ص295.