- غزل 554
چو سَرْو اگر بخرامى، دمى به گلزارى خُورَد ز غيرتِ روىِ تو، هر گُلى خارى
ز كُفر زُلف تو، هر حلقهاىّ و آشوبى ز سِحْرِ چشم تو، هر گوشهاىّ و بيمارى
نِثار خاكِ رَهَت نقدِ جانِ ما، هرچند كه نيست نقدِ روان را، بَرِ تو مقدارى
مَرُو چو بختِمن اىچشمِمستِيار!بهخواب كه در پى است ز هر سوت، آهِ بيدارى
دلا! هميشه مزن لافِ زُلف دلبندان چو تيره رأى شدى، كى گشايدت كارى؟
سرم برفت و زمانى بسر نرفت اين كار دلم گرفت و نبودت سَرِ گرفتارى
چو نقطه گفتمش: اندر ميانِ دايرهاى به خنده گفت: كه حافظ ! برو چو پرگارى
خواجه در اين غزل، در عين اينكه توصيف حضرت دوست را نموده، با اين بيان اظهار اشتياق به ديدار او كرده و مىگويد :
چو سرو اگر بخرامى، دمى به گلزارى خُورَد ز غيرتِ روىِ تو، هر گُلى خارى
دلبرا! اين تويى كه در زيبايى يكتا، و در صفات و كمالات بىهمتا مىباشى. چنانچه درميان صاحب جمالان جلوه كنى، قيامت بپا خواهى كرد، و ايشان ديگر از حسن خود دم نخواهند زد، و از رشكِ روى تو در كام جز خار نبينند؛ در جايى مىگويد :
يارم چو قَدَح بهدست گيرد بازارِ بُتان، شكست گيرد[1]
و در جايى نيز مىگويد :
عارضش را به مَثَل، ماهِ فَلَك نتوان خواند نسبتِ دوست، به هر بىسر و پا نتوان كرد
نظرِ پاك توان در رُخِ جا] نا [ن ديدن كه در آئينه نَظَر، جز به صفا نتوان كرد[2]
بخواهد با اين بيان بگويد: محبوبا! تا تو برايم جلوه نمايى، مظاهرت از من دلربايى مىكنند. بيا و ديدارم بنما، تا جمال آنان در نظرم چون خارى نمايد. به گفته خواجه در جايى :
اى روىِ ماهِ منظرِ تو، نوبهارِ حُسن خال و خط تو، مركزِ لُطف و مدارِ حُسن
در چشم پر خُمار تو، پنهان فُنُون سِحْر در زلف بىقرارِ تو، پيدا قرارِ حُسن
ماهى نتانت چون رُخَت از بُرجِ نيكويى سروىنخاست چونقدت از جويبارِ حُسن
حافظ، طمع بريد كه بيند نظيرِ دوست ديّار نيست غيرِ تو اندر ديارِ حُسن[3]
لذا باز مىگويد :
ز كُفر زُلف تو، هر حلقهاىّ و آشوبى ز سِحْرِ چشم تو، هر گوشهاىّ و بيمارى
معشوقا! خود را با حجاب كثرات و مظاهر مستور ساخته، و عاشقانت را به عشق ديدارت برافروخته، و با جذبات تجلّياتت بيمارشان نمودهاى، و خلاصه آنكه ايشان را در كشمكش جلال و جمالت قرار دادهاى.
و يا بخواهد بگويد: اين تويى كه به ظهور دادن عالم مُلكىِ همه موجودات، وحدتت را از نظرها افكندهاى و در هر حلقهاى از كثراتت، آشوبى بپا نمودهاى؛ و به كشش و توجّه دادن آنها به ملكوت خويش و جهان و جذبههاى باطنى براى عاشقانت شورى برپا كردهاى؛ لذاست كه به هر گوشهاى بيمارى است. بخواهد با اين بيان بگويد :
نَفَس برآمد و كامْ از تو برنمىآيد فغان! كه بَختِ من از خواب درنمىآيد
در اين خيالت، بسر شد زمانِ عمر و هنوز بلاىِ زُلفِ سياهت، بسر نمىآيد
مقيمِ زُلف تو شد دل، كه خوش سوادى ديد وز آن غريبِ بلاكش، خبر نمىآيد
قدِ بلند تو را، تا ببر نمىگيرم درختِ بَخْتِ مرادم، ببر نمىآيد[4]
نِثار خاكِ رهت نقدِ جانِ ما، هرچند كه نيست نقدِ روان را، بَرِ تو مقدارى
عزيزا! گرچه نقدِ روانم ارزشى براى نثار به پيشگاهت ندارد، و تو بالاتر از آنى كه با دادن جان و هستىام خريدارىات نمايم؛ ولى چه مىتوان كرد كه جز اين، سرمايهاى نداشته و آن هم از توست. مىدانم اگر در پيشگاهت نريزم، ديده به ديدارت نخواهم گشود، و نمىپذيرىام. به گفته خواجه در جايى :
سَرِ ارادت ما و آستانِ حضرتِ دوست كه هرچه بر سر ما مىرود،ارادتِ اوست
نظير دوست نديدم، اگرچه از مَهْ و مِهْر نهادم آينهها، در مقابلِ رُخ دوست
نثار روى تو، هر برگِ گل كه در چمناست! فداىِ قدِّ تو،هر سرْوْ بن كه بر لبِجوست!
نه اين زمان، دلِ حافظ در آتشِطلب است كه داغدارِ ازل، همچو لاله خود رُوست[5]
مَرُو چو بختِ من اىچشمِ مستِيار! بهخواب كه در پى است ز هر سوت، آهِ بيدارى
اى چشم مست و جذّاب و خمار آلود يار! به خواب مرو، و با جذباتت به بخت خفتگان عنايتى فرما، اگر به ديده ترحّم به ايشان ننگرى، آه سحرخيزانت بسر لطف خواهد آورد و هر دو را در زير سايه لطفت قرار خواهى داد. با اين بيان گله از روزگار فراق و تقاضاى وصال حضرتش را نموده. جايى مىگويد :
زبانِ خامه ندارد، سَرِ بيان فراق وگرنه شرح دهم، با تو داستانِ فراق
دريغِ مدّتِ عمرم! كه بر اميدِ وصال بسر رسيد و نيامد، بهسر زمانِ فراق
چگونه باز كنم بال در هواىِ وصال كه ريخت مرغ دلم، پر در آشيان فراق
فراق و هجر كه آورد در جهان؟ يارب! كه روى هِجْر، سِيَه باد و خانمانِ فراق[6]
دلا! هميشه مزن لافِ زُلفِ دلبندان چو تيره رأى شدى، كِىْ گشايدت كارى؟
اى خواجه! همواره به كثرات دلبستن و به مجاز عشق ورزيدن، از تيره رأيى است، و سزاوار همچون تويى نمىباشد ديده از جمالهاى ظاهرى بركش، و به جمال دهنده توجّه داشته باش، تا تو را گشايشى حاصل آيد و هجرانت پايان يابد. به گفته خواجه در جايى :
هر آن كه جانبِ اهلِ وفا نگهدارد خداش در همه حال، از بلا نگهدارد
گرت هواست، كه معشوق نگلسد پيوند نگاه دار سَرِ رشته، تا نگهدارد
سرو زَرْ و دل و جانم فداىِ آن محبوب كه حقِّ صحبتِ مِهْر و وفا نگهدارد
نگه نداشت دل ما و جاى رنجش نيست ز دست بنده چه خيزد؟ خدا نگهدارد[7]
سرم برفت و زمانى بسر نرفت اين كار دلم گرفت و نبودت سَرِ گرفتارى
معشوقا! مرا در عشقت به نابودى كشانيدى، و در راه وصالت هرآنچه داشتم از دست دادم، به سامانم نرسانيدى و به غم هجرانت بسر بردم، نگفتى از غمش برهانم؛ با اين همه از عناياتت نمىتوانم چشم بردوزم. اميد آنكه اين محروميّتم پايدار نباشد (گلهاى است عاشقانه) بخواهد بگويد :
گداخت جان كه شود كارِ دل تمام و نشد بسوختيم در اين آرزوىِ خام و نشد
فغان! كه در طلبِ گنجِ گوهرِ مقصود شدم خرابِ جهانى ز غم تمام و نشد
دريغ و درد! كه در جستجوىِگنجِ حضور بسى شدم به گدايى بَرِ كرام و نشد
هزار حيله برانگيخت، حافظ از سَرِ مِهْر بدان هوس كه شود آنحريف رامو نشد[8]
چو نقطه گفتمش: اندر ميان دايرهاى به خنده گفت: كه حافظ ! برو چو پرگارى
آرى، عالم وجود و كثرات و همه مخلوقات الهى قائم به حقيقت خود و هستىبخش از آنان جدا نبوده و نخواهد بود؛ كه: «ألا! إنَّهُمْ فى مِرْيَةٍ مِنْ لِقآءِ رَبِّهمْ. ألا! إنَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحيطٌ »[9] : (آگاه باش! كه همانا آنان از ملاقات پروردگارشان درشكّند، هان!
براستى كه او بر هر چيز احاطه دارد.) و همه مظاهر (توجّه داشته باشند يا نه) بهدنبال او مىگردند و فريفتهاش مىباشند؛ كه: «وَلِلّهِ يَسْجُدُ ما فِى السَّمواتِ وما فِى الأرْضِ »[10] : (و
تمام آنچه در آسمانها و زمين است تنها براى خداوند سجده و كرنش مىكنند.) و نيز : «وَلِلّهِ يَسْجُدُ مَنْ فِى السَّمواتِ وَالأرْضِ طَوْعآ وَكَرْهآ…»[11] : (و تمام كسانى كه در آسمانها و
زمين هستند، خواهى نخواهى، براى خداوند سجده و كُرنش مىنمايند.) شايد خواجه هم در بيت ختم مىخواهد به چنين مطلبى اشاره كند و بگويد: با دوست گفتم : همواره تو با منى و مَنَت نمىبينم. خنديد و فرمود: همواره سرگردان منى و نمىدانى، گويا به همين معنى در غزلى اشاره مىفرمايد و مىگويد :
غلام نرگسِ مست تو، تاجدارانند خرابِ باده لَعْلِ تو، هوشيارانند
به زيرِ زُلفِ دوتا، چون گُذر كنى، بينى كه از يمين و يسارت، چه بىقرارانند
گذار كن چو صبا، بر بنفشهْ زار و ببين كه از تطاولِ زُلفت، چه سوگوارانند
نه من بر آن گلِ عارض، غزل سرايم وبس كه عندليبِ تو از هر طَرَف، هزارانند
تو دستگير شو اىخضِر پِىْ خجسته!كهمن پياده مىورم و همرهان، سوارانند
خلاصِ حافظ از آن زلفِ تابدار مباد كه بستگانِ كَمَندِ تو، رستگارانند[12]
[1] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 274، ص217.
[2] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 170، ص148.
[3] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 465، ص339.
[4] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 256، ص205.
[5] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 29، ص57.
[6] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 364، ص273.
[7] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 265، ص212.
[8] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 233، ص191.
[9] . فصلت : 54.
[10] . نحل : 49.
[11] . رعد : 15.
[12] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 226، ص187.