• غزل  553

جاىِ حضور و گُلشنِ اَمْن است اين سراى         زين در، به شادمانى و عيش وطرب درآى

اى كاخِ دولتى! ز چه خاكى؟ كه مَدْرَجْاست         در شاخسارِ گُلشنِ تو، سايه هُماى

هر صبح، در هواىِ دَرَت مى‌كند صبوح         جمشيدِ تخت، چرخ بجام جهان نماى

يادِ تو، همچو آتشِ موسى، خجسته پِى         خاكِ تو، همچو آب خِضِر، زندگى فزاى

فرخندهْ نوگُلِ تو، چمن را حياتْ دِهْ         جَعْدِ بنفشه تو، صبا را گرهْ گشاى

مَرغولِ سُنبل، از دَمِ كوىِ تو، خوش نسيم         زُلف صبا، ز خاك جناب تو، مُشكساى

خورشيد، در هواى تو، چون ذَرّه پاىْكوب         جمشيد، در حريم تو، چون بندگان به‌پاى

حافظ ! مقيمِ درگهِ او باش و عيش كن         كاندر بهشت، بهتر از اين گوشه، نيست جاى

خواجه در اين غزل، در مقام توصيف حضرت محبوب بوده؛ و در ضمن خود را تشويق به پا بر جايى و استقامت در طريق طلب او نموده و مى‌گويد :

جاىِ حُضُور و گُلشن اَمْن است اين سراى         زين در، به شادمانى و عيش و طرب درآى

اى خواجه! چون خواستى به سراى حضرت دوست روى كنى و دَرِ رحمت او بكوبى، به شادمانى او را بخوان، كه بارت دهد؛ زيرا درگاه او، در بارى نيست كه بندگان را به حضور خوانند، و آرامش و ايمنى در آنجا كسى را نبخشند. «يا مَنْ لايَفِدُ الوافِدُونَ عَلى أكْرَمَ مِنْهُ! وَلايَجِدُ القاصِدونَ أرْحَمَ مِنْهُ! يا خَيْرَ مَنْ خَلا بِهِ وَحيدٌ! وَيا أعْطَفَ مَنْ أوَى إلَيْهِ طَريدٌ! إلى سَعَةِ عَفوِکَ مَدَدْتُ يَدى، وَبِذَيْلِ كَرَمِکَ أعْلَقْتُ كَفّى؛ فَلا تُولِنِى الحِرْمانَ، وَلاتَبْتَلِنىِ بِالخَيْبَةِ وَالخُسْرانِ ياسَميعَ الدُّعآءِ»[1] : (اى خدايى كه وارد شوندگان بر كسى بزرگوارتر از

او وارد نشده‌اند، و قصد كنندگان مهربانتر از او را نيافته‌اند! اى بهترين كسى كه شخص تنها و بى‌كس با او خلوت مى‌كند، و اى دلجوترين كسى كه شخص رانده شده به او پناه مى‌آورد. تنها به عفو و گذشت گسترده تو دست گشاده‌ام، و فقط به دامن كرم و بزرگوارى‌ات دست زده و درآويخته‌ام؛ پس حرمان و بى‌بهرگى را نصيبم مفرما، و به محرومى و زيانكارى گرفتارم منما. اى شنونده دعا ]ى بندگان [!)

اى كاخِ دولتى! ز چه خاكى؟ كه مَدْرَجْ است         در شاخسارِ گُلشنِ تو، سايه هُماى

محبوبا! كوى تو منزلگاهى است كه هر آن كس پناهنده به آن شد و از جمال و كمالت بهره‌مند گرديد، سلطنت و عظمت يافت و هماى عزّتت بر سرش سايه افكند. بخواهد با اين بيان تقاضاى امر فوق را نموده و بگويد: «إلهى! فَاجْعَلْنا مِنَ الَّذينَ تَوشَّحَتْ ] تَرَسَّخَتْ [ أشْجارُ الشَّوْقِ إلَيْکَ فى حَدآئِقِ صُدُورِهِمْ… وَاطْمَأَنَّتْ بِالرُّجُوعِ إلى رَبِّ الأرْبابِ أنْفُسُهمْ، وَتَيَقَّنَتْ بِالفَوْزِ وَالفَلاحِ أرْواحُهُمْ، وَقَرَّتْ بِالنَّظَرِ إلى مَحْبُوبِهِمْ أعْيُنُهُمْ، وَاسْتَقَرَّ بِإدْراکِ السُؤُولِ وَنَيْلِ المَأْمُولِ قَرارُهُمْ، وَرَبِحَتْ فى بَيْعِ الدُّنْيا بِالآخِرَةِ تِجارَتُهُمْ.»[2] : (معبودا! پس ما را

از آنانى قرار ده كه نهالهاى شوق به تو در باغ دلشان سبز و خرّم ] يا: پايدار [ گشت… و جانهايشان به بازگشت به سوى پروردگار پروردگاران آرام گرفت، و روانشان به كاميابى و رستگارى يقين نمود، و چشمانشان به نگريستن به محبوبشان روشن گرديد، و قرار ] و دل [شان به رسيدن به خواسته‌ها و نيل به آرزويشان مستقرّ گشت، و داد و ستدشان در فروش دنيا به آخرت سود بُرد.)

هر صبح، در هواىِ دَرَت مى‌كند صبوح         جمشيدِ تخت، چرخ به جام جهان نماى

اى دوست! تو كيستى كه به هواى تو هر صبح، فلك دوّار از عناياتت برخوردار گشته، ظلمت شب را پشت‌سر مى‌گذارد و با روشنايى دادنش همه موجودات را به حضرتت توجّه مى‌دهد كه با گردنده، گرداننده‌اى هست. بخواهد با اين بيان بگويد : مرا از خمارى هجرانت، به روشنايى وصالت نايل ساز، تا تو را با خود و همه مظاهر ببينم؛ كه: «إلهى!… وَاقْشَعْ عَنْ بَصآئِرِنا سَحابَ الإرْتِيابِ، وَاكْشِفْ عَنْ قُلُوبِنا أغْشِيَةَ المِرْيَةِ وَالحِجابِ، وَأزْهِقِ الباطِلَ عَنْ ضَمآئِرِنا، وَأثْبِتِ الحَقَّ فى سَرآئِرنا؛ فَإنَّ الشُكُوکَ وَالظُّنُونَ لَواقِعُ الفِتَنِ، وَمُكَدِّرَةٌ لِصَفْوِ المَنآئِحِ وَالمِنَنِ.»[3] : (معبودا!… و ابر شك را از جلو چشمان ] دل [مان

بركنار فرما، و پرده‌هاى شك و حجاب را از دلهايمان برانداز، و باطل را از درونمان بيرون نموده، و حقّ را در باطنمان پا برجا دار؛ زيرا شك‌ها و گمانها باردارِ فتنه‌ها و آشوبها، و تيره كننده زُلالى و صافىِ عطايا و بخششها] ى تو [ست.)

ياد تو، همچو آتشِ موسى، خجستهْ پِىْ         خاكِ تو همچو آب خِضِر، زندگى فزاى

محبوبا! اين ياد توست كه عاشقان را چون موسى 7 برافروخته مى‌سازد، و به تمنّاى ديدارت برمى‌انگيزاند، و از تعلّقات جدا مى‌سازد؛ كه: «وَهَلْ أتاکَ حَديثُ مُوسى إذ رَءَا نارآ، فَقالَ لأهْلِهِ: امْكُثُوا، إنّى آنَسْتُ نارآ، لَعَلّى آتيüكُمْ مِنْها بِقَبَسٍ أوْ أجِدُ عَلَى النّارِ هُدىً. فَلَمّا أتيها، نُودِىَ: يا مُوسى! إنّى أَنَا رَبُّکَ، فَاخْلَعْ نَعْلَيْکَ، إنَّکَ بِالوادِ المُقَدَّسِ طُوىً، وَأنَا اخْتَرْتُکَ، فَاسْتَمِعْ لِما يُوحى، إنَّنى أنَا اللهُ لا إلهَ إلّا أنَا، فَاعْبُدْنى، وَأقِم الصَّلوةَ لِذِكْرى »[4] : (و آيا داستان

موسى]  7 [ به تو رسيده،  آن هنگام كه آتشى ديد، و به اهل خود فرمود: درنگ كنيد، كه همانا من آتشى مشاهده كردم، اميد آنكه از آن، شعله آتشى براى شما بياورم، يا بر آتش هدايت و راهنمايى بيابم. پس آنگاه كه به آنجا آمد، ندا شد: اى موسى! همانا من پروردگار توام، پس نعلين خود را بركن، براستى كه تو در وادى مقدّسِ طُوى هستى، و من تو را برگزيدم، پس به آنچه وحى مى‌شود گوش فراده، بدرستى كه من خداوندى هستم كه معبودى جز من نيست، پس تنها مرا بپرست، و نماز را براى يادكردِ من بپادار.) و اين، خاك كويت شدن و بندگى خالصانه‌ات را اختيار نمودن است، كه به عاشقانت چون آبِ خضر، حيات ابد مى‌بخشد؛ كه: «مَنْ عَمِلَ صالِحآ مِنْ ذَكَرٍ أوْ اُنْثى وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً، وَلَنَجْزِينَّهُمْ أجْرَهُمْ بِأحْسَنِ ماكانُوا يَعْمَلُونَ »[5] : (هركس از مرد و زن عمل صالح و

شايسته انجام دهد، در حالى كه مؤمن باشد، بى‌گمان ما او را به زندگانى پاكيزه‌اى زنده
مى‌گردانيم، و به بهتر از آنچه انجام مى‌دهند، پاداش خواهيم داد.)

خلاصه با اين بيان بخواهد بگويد: مرا با مشاهده انوارت و توفيق بندگى حقيقى‌ات يافتن سرافراز فرما. در جايى پس از آنكه مژده اين ديدار را يافته، مى‌گويد :

مژده اى دل! كه مسيحا نفسى مى‌آيد         كه ز انفاسِ خوشش، بوىِ كسى مى‌آيد

ز آتشِ وادىِ ايمن، نه منم خرّم و بس         موسى اينجا، به اميدِ قَبَسى مى‌آيد

دوست‌را، گر سَرِ پرسيدنِ بيمارِ غم‌است         گو بيا خوش، كه هنوزش نَفَسى مى‌آيد

يار دارد سَرِ صيدِ دلِ حافظ، ياران!         شاهبازى، به شكارِ مگسى مى‌آيد[6]

و در جايى هم مى‌گويد :

جان فداى تو، كه هم جانى و هم جانانى         هركه شد خاكِ درت، رَست ز سرگردانى

سرسرى، از سركوى تو نيارم برخاست         كارِ دشوار، نگيرند بدين آسانى[7]

فرخندهْ نوگُلِ تو، چمن را حياتْ دِهْ         جَعْدِ بنفشه تو، صبا را گرهْ گشاى

اگر عالم و مظاهر را طراوت و دلربايى است، جمال توست كه به آن زيبايى داده، و به توست كه خودنمايى مى‌كنند، و اگر باد صبا گره گشايى از گل مى‌كند، اين جمال و جَعْدِ بنفشه توست كه او را گره گشا قرار داده.

مَرغولِ سُنبل، از دَمِ كوىِ تو، خوش نسيم         زُلفِ صبا، ز خاك جناب تو، مُشكساى

عزيزا! اگر سنبل از لابلاىِ كاكُل خود، عطر فشانى نموده؛ و اگر باد صبا نسيمهاى خوش شب را براى عاشقانت هديه مى‌آورد؛ از توست؛ زيرا همگى مظهر كمالات تواند. گويا با اين بيان مى‌خواهد بگويد :

اى صبا! نكهتى از خاكِ دَرِ يار بيار         ببر اندُوهِ دل و مژده دلدار بيار

نكته روح فزا، از دهنِ يار بگوى         نافه خوش خبر از عالمِ اسرار بيار

تا معطّر كنم از لطفِ نسيمِ تو مشام         شمّه‌اى، از نفحاتِ نَفَس يار بيار

روزگارى‌است كه دل، چهره‌مقصود نديد         ساقيا! آن قَدَحِ آينهْ كردار بيار[8]

خورشيد، در هواىِ تو چون ذرّه پاىْكوب         جمشيد، در حريم تو، چون بندگان به‌پاى

دلبرا! خورشيد در هواى تو مانند ذرّه، در نشاط و پايكوبى است و جمشيد و ديگر پادشاهان، چون بندگان در پيشگاهت سر تعظيم فرو آورده‌اند؛ كه: «وَبِجَبَرُوتِکَ الَّتى غَلَبْتَ بِها كُلَّ شَىْءٍ، وَبِعِزَّتِکَ الَّتى لايَقُومُ لَها شَىْءٌ، و بِعَظَمَتِکَ الَّتى مَلاََتْ أرْكانَ كُلِّ شَىْءٍ، وَبِسُلْطانِکَ الَّذى عَلا كُلَّ شَىْءٍ.»[9] : (] از تو مسئلت دارم… [ و به جبروت و برترى و

سربلندى‌ات كه بدان بر هر چيز چيره گشته‌اى، و به عزّت و سرافرازى‌ات كه هيچ چيزى ] توان [ ايستادگى در برابر آن را ندارد، و به عظمت و بزرگى‌ات كه اركان ] و شراشر وجود [ هر چيزى را پُر كرده، و به سلطنتت كه بر هر چيزى فراز آمده.) بخواهد با اين بيان بگويد: عنايتى هم به من بنما، تا به پيشگاهت چون ذرّه حيران و به بندگى‌ات شادمان باشم. در جايى مى‌گويد :

صبح است ساقيا! قَدَحى پُر شراب كن         دَوْرِ فَلك درنگ ندارد، شتاب كن

ز آن پيشتر كه عالَم فانى شود خَراب         ما را ز جامِ باده گلگون خراب كن

ما مرد زهد و توبه و طامات نيستيم         با ما، به جامِ باده صافى خطاب كن

ايام گُل چو عمر، به رفتن شتاب كرد         ساقى! به دورِ باده گلگون شتاب كن[10]

حافظ ! مقيم درگهِ او باش و عيش كن         كاندر بهشت، بهتر از اين گوشه، نيست جاى

اى خواجه! اگر عيش و لذّتى در دو عالم براى بندگان واقعى است، در انس و قرب با محبوب حقيقى بوده؛ كه: «أنْتَ الَّذى أزَلْتَ الأغْيارَ عَنْ قُلُوبِ أحِبّآئِکَ، حَتّى لَمْ يُحِبُّوا سِواکَ، وَلَمْ يَلْجَئُوا إلى غَيْرکَ. أنْتَ المؤنِسُ لَهُمْ حَيْثُ أوْحَشَتْهُمُ العَوالِم.»[11] : (تويى كه اغيار را از دلهاى

دوستانت زدودى، تا اينكه غير تو را به دوستى نگرفته، و به جز تو پناه نبردند. تويى مونس‌وهمدم ايشان آنگاه‌كه عوالم ]امكانى[ آنان‌را به‌وحشت و تنهايى دچار مى‌سازد.) و نيز: «] إلهى! [ ماذا وَجَدَ مَنْ فَقَدَکَ؟! وَمَا الَّذى فَقَدَ مَنْ وَجَدَکَ؟! لَقَدْ خابَ مَنْ رَضِىَ دُونَکَ بَدَلاً، وَلَقَدْ خَسِرَ مَنْ بغَى عَنْکَ مُتَحَوِلاً.»[12] : (] معبودا! [ كسى كه تو را از دست داد چه چيزى

يافت؟ و آنكه تو را يافت چه چيزى را از دست داد؟! مسلّمآ هركس به جاى تو به ديگرى خشنود شد، محروم گشت، و همانا هركس تو را گذاشت و از تو روى‌گردان شد، زيان برد.) در آخرت هم، اگر: «وَلَدَيْنا مَزيدٌ»[13] : (و آنچه نزد ماست افزونتر است.) و نيز :

«عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ »[14] : (نزد پروردگارشان روزى داده مى‌شوند.) و همچنين: «اولئِکَ لَهُمْ

رِزْقٌ مَعْلُومٌ »[15] : (براى آنان روزى مشخّصى فراهم است.) و يا: «عِنْدَ مَليکٍ مُقْتَدِرٍ»[16]  :

(در نزد پادشاه توانا و مقتدر.) و غيره فرموده‌اند، براى ايشان است؛ پس :

حافظ ! مقيمِ درگه او باش و عيش كن         كاندر بهشت، بهتر از اين گوشه، نيست جاى

[1] . بحارالانوار، ج94، ص149.

[2] . بحارالانوار، ج94، ص150 ـ 151.

[3] . بحار الانوار، ج94، ص147.

[4] . طه : 9 ـ 14.

[5] . نحل : 97.

[6] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 243، ص198.

[7] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 552، ص395.

[8] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 292، ص228.

[9] . اقبال الاعمال، ص706.

[10] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل477، ص347.

[11] . اقبال الاعمال، ص349.

[12] . اقبال الاعمال، ص349.

[13] . ق : 35.

[14] . آل‌عمران : 169.

[15] . صافات : 41.

[16] . قمر: 55.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا