- غزل 552
جان فداى تو كه هم جانى و هم جانانى هر كه شد خاكِ دَرَت، رَسْتْ ز سرگردانى
سرسرى از سرِكوى تو، نيارم برخاست كارِ دشوار، نگيرند بدين آسانى
خام را طاقتِ پروانه دلْ سوخته نيست نازكان را، نرسد شيوه جان افشانى
بىتو آرام گرفتن، بُوَد از ناكامى با تو گستاخ نشستن، بُوَد از حيرانى
فاش كردند رقيبانِ تو، سِرِّ دل من چند پوشيده بماند، خبرِ پنهانى؟
تا بماند تر و شاداب، نهالِ قَدِ تو واجب آن است، كه بر ديده ما بنشانى
در خَمِ زُلف تو ديدم دل خود را روزى گفتمش: چونى و چون مىكنى؟ اى زندانى!
گفت: آرى، چه كنى، گر نبرى رشك به من هر گدا را نَبُوَد مرتبه سلطانى
راستى، حدِّ تو حافظ ! نَبُوَد صحبتِ ما بس اگر بر سر اين كوى كُنى سگبانى
خواجه در اين غزل با بيانات عارفانهاش به قوّت طلب و اشتياقش به ديدار حضرت دوست اشاره فرموده و مىگويد :
جان فداى تو كه هم جانى و هم جانانى هر كه شد خاكِ دَرَت، رَست ز سرگردانى
آرى، عبوديّت و خاك در جانان شدن، كمال والاى انسانيّت و مقام «إنّى جاعِلٌ فِى الأرْضِ خَليفَةً »[1] : (براستى كه جانشينى براى خود در زمين قرار مىدهم.) را به بشر
عنايت مىكند و او را از سرگردانى در عالم طبيعت مىرهاند و به مشاهده ملكوت جهان هستى و اسماء و صفات و ذات حضرت حق نايل مىسازد؛ كه: «إلا! إنَّهُمْ فى مِرْيَةٍ مِنْ لِقآءِ رَبِّهِمْ، ألا! إنَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحيطٌ »[2] : (آگاه باش! كه همانا آنان از ملاقات
پروردگارشان در شَكّند، هان بدرستى كه او به هر چيزى احاطه دارد.) و نيز: «لَهُ مُلْکُ السَّمواتِ وَالأرْضِ، يُحيى وَيُميتُ، وَهُوَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ، هُوَ الأوَّلُ وَالآخِرُ، وَالظَاهِرُ وَالباطِنُ، وَهُوَ بِكُلِّ شَىْءٍ عَليمٌ »[3] : (ملك و سلطنت آسمانها و زمين تنها او راست، زنده نموده و
مىميراند، و او بر هر چيز تواناست، اوست آغاز و انجام و آشكار و نهان، و او به هر چيز آگاه مىباشد.) و همچنين: «قُلْ: مَنْ بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَىْءٍ»[4] »: (بگو: كيست كه ملكوت
هر چيزى به دست اوست؟)
و نيز: «ألْحَمْدُ للهِِ المُتَجَلّى لِخَلْقِهِ بِخَلْقِهِ.»[5] : (حمد و سپاس خدايى راست كه با
مخلوقات خويش براى مخلوقاتش تجلّى نموده.) و نيز: «يا مَنِ احْتَجَبَ فى سُرادِقاتِ عَرْشِهِ عَنْ أنْ تُدْرِكَهُ الأبْصارُ! يا مَنْ تَجلّى بِكَمالِ بَهآئِهِ! فَتَحقَّقَتْ عَظَمَتُهُ الإسْتِوآءَ، كَيْفَ تَخْفى وَأنْتَ الظّاهِرُ؟! أمْ كَيْفَ تَغيبُ وَأنْتَ الرَّقيبُ الحاضِرُ؟! إنَّکَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ، وَالْحَمْدُللهِِ وَحْدَهُ.»[6] : (اى
خدايى كه در سراپردههاى عرش و موجوداتت از اينكه مبادا ديدگان تو را دريابند، محجوب گشتهاى! اى خدايى كه با نهايت فروغ و زيبايى جلوه نمودى تا اينكه عظمتت تمام مراتب وجود را فرا گرفت! چگونه پنهانى با آنكه تنها تو آشكارى؟ يا چگونه غايبى درصورتى كه فقط تو مراقب و حاضر هستى همانا تو بر هر چيزى توانايى. و سپاس مخصوص خداوند يكتاست.) گويا خواجه هم مىخواهد بگويد: جان فداى تو محبوبى كه خاكساران و بندگانت را از سرگردانى در جستجويت مىرهانى، و به مشاهده ملكوت اسماء و صفات و حقيقت خود و عالم خلقت راهنما مىگردى! و با ديده دل مىنگرند كه تو هم جانى و هم جانانى. درواقع با اين بيان تقاضاى ديدار محبوب را نموده، و بخواهد بگويد: «هذا ذُلّى ظاهِرٌ بَيْنَ يَدَيْکَ، وَهذا حالى لايَخْفى عَلَيْکَ، مِنْکَ أطْلُبُ الوَصُولَ إلَيْکَ، وَبِکَ أسْتَدِلُّ عَلَيْکَ، فَاهْدِنى بِنُورِکَ إلَيْکَ، وَأقِمْنى بِصِدْقِ العُبُودِيَّةِ بَيْنَ يَدَيْکَ.»[7] : (اين است ذُلّ و خوارى من كه در پيشگاهت آشكار است، و اين حال من كه
بر تو پوشيده نيست؛ تنها از تو رسيدن به تو را خواهانم، و تنها به تو، بر تو راهنمايى مىجويم؛ پس با نور خويش مرا به سويت رهنمون شو، و به بندگى راستين در پيشگاهت برپادار.) و به گفته خواجه در جايى :
سالها دل، طلبِ جامِ جَمْ از ما مىكرد آنچه خود داشت زبيگانه تمنّا مىكرد
گوهرى كز صدفِ كَوْن و مكان بيرون بود طلب از گمشدگانِ لبِ دريا مىكرد
بىدلى در همه احوال خدا با او بود او نمىديدش و از دور خدايا مىكرد
فيضِ رُوح القُدُس ار باز مدد فرمايد دگران هم بكنند، آنچه مسيحا مىكرد[8]
سرسرى از سرِكوى تو، نيارم برخاست كارِ دشوار، نگيرند بدين آسانى
محبوبا! با آنكه تو هم جانى و هم جانانى، دشوار است دست از عبوديّت و خاكسار بودن در درگاهت كشيدن؛ زيرا مرا بر فطرت توحيدى ولايتت آفريدى و تعليم تمام اسمائم نمودى؛ كه: «فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لاتَبْديلَ لِخَلْقِ اللّهِ »[9] :
(سرشت خدايى كه مردم را بر آن آفريد، دگرگون شدنى براى آفرينش خدا نيست.) و نيز: «وَعَلَّمَ آدَمَ الأسْمآءَ كُلَّها»[10] : (و همه نامهاى خود را به آدم آموخت.)؛ پس كار بدين
مشكلى و دست كشيدن از توجّه به حضرتت را آسان نمىتوان شمردن. در جايى مىگويد :
هر كه را با خَطِ سبزت، سَرِ سودا باشد پاى از اين دايره، بيرون ننهد تا باشد
در قيامت، كه سر از خاكِ لَحَد برگيرم داغِ سوداى توام، سِرِّ سويدا باشد[11]
و نيز در جايى مىگويد :
هرگزم مهر تو از لوحِ دل و جان نرود هرگز از ياد من آن، سَرْوِ خرامان نرود
آنچنان مهر توام، در دل و جان، جاى گرفت كه گَرَم سر برود، مهر تو از جان نرود[12]
با اين همه :
خام را طاقت پروانه دلْ سوخته نيست نازكان را، نرسد شيوه جان افشانى
ناز پروردگان عالم طبيعت را تاب و تحمّلِ مشكلات طريق رسيدن به بندگى حقيقى و نايل شدن به مشاهدات حضرت محبوب نمىباشد. اين كار، عاشقى سوخته و دلباخته چون پروانه را مىطلبد تا درمقابل ناملايمات، ايستادگى و جانافشانى تمام داشته باشد. به گفته خواجه در جايى :
نَقْدِ صوفى، نه همه صافى بىغَش باشد اى بسا خرقه، كه مستوجب آتش باشد
خوش بود گر محك تجربه آيد به ميان تا سِيَهْ روى شود، هر كهدر او غش باشد
ناز پروردِ تَنَعُّم، نَبَرد راه به دوست عاشقى، شيوه رندانِ بلاكش باشد
غم دنياىِ دَنِى چند خورى؟ باده بخور حيفباشد، دلِ دانا، كه مشوّش باشد![13]
و در جايى به استقامت خود اشاره كرده و مىگويد :
از دماغ منِ سرگشته، خيالِ رُخِ دوست به جفاى فلك و غُصّه دوران نرود
آنچه از بار غمت،بر دلمسكينِ مناست برود دل ز من، و از دلِ من آن نرود
هر كه خواهد، كه چو حافظ، نشود سرگردان دل به خوبان ندهد، وز پى اينان نرود[14]
بىتو آرام گرفتن، بود از ناكامى با تو گستاخ نشستن، بود از حيرانى
محبوبا! آن كس كه كام از تو نگرفته سزاوار است كه آرام باشد و ادب عبوديّت را مراعات نكند و همواره سرگردان و گرفتار عالم طبيعت و مشكلات آن باشد. كنايه از اينكه: كام گرفتگان حضرت معشوق را آرامش درونى و ادب عبوديّت جز به ياد او حاصل نمىشود كه: «أفْضَلُ العِبادَةِ سَهَرُ العُيُونِ بِذِكْرِ اللهِ سُبْحانَهُ.»[15] : (برترين و با
فضيلتترين عبادت، بيدارى ديدگان به ياد خداوند سبحان است.) و نيز: «ذِكْرُ اللهِ جَلاءُ الصُّدُورِ وَطُمَأْنينَةُ القُلُوبِ.»[16] : (ياد خدا، ] موجب [ درخشش و شفافيّت سينهها، و آرامش
دلهاست.) و همچنين: «مُداوَمَةُ الذِّكْرِ خُلْصانُ الأوْلِيآءِ.»[17] : (مداومت ذكر و ياد ] خدا [،
همدم بىآلايش اولياء مىباشد.) و نيز: «مَنْ قامَ بِشرآئِطِ العُبُودِيَّةِ اُهِّلَ لِلْعِتْقِ.»[18] : (هركس
شرايط عبوديت و بندگى را برپا دارد، براى آزاد شدن شايسته مىگردد.) بخواهد با اين بيان بگويد :
دلم جز مِهْرِ مَهْ رويان، طريقى برنمىگيرد زِ هَر دَرْ مىدهم پندش، و ليكن در نمىگيرد
خدا را اى نصيحت گو: حديث از مطرب و مى گو كه نقشى در خيال ما، از اين خوشتر نمىگيرد
چه خوش صيد دلم كردى، بنازم چشم مستت را! كه كسآهوىِ وحشى را، از اين خوشتر نمىگيرد
خدا را رحمى اىمُنعِم ! كه درويشِ سر كويت درى ديگر نمىداند، رهى ديگر نمىگيرد[19]
فاش كردند رقيبانِ تو، سِرِّ دل من چند پوشيده بماند، خبرِ پنهانى؟
دلبرا! سرّى كه در خلقت آدم ابوالبشر 7 و من نهاده و «إنّى جاعِلٌ فِى الأرْضِ خَليفَةً »[20] : (براستى كه جانشينى براى خود در زمين قرار مىدهم.) و نيز: «وَعَلَّمَ آدَمَ
الأسْمآءَ كُلَّها»[21] : (و همه نامهاى خود را به آدم آموخت.) فرموده بودى، شيطان با
وسوسهاش فاش ساخت و سبب شد به عالم طبيعت بيايم و كمال حقيقى خود را بيابم؛ كه: «ثُمَّ اجْتَباهُ رَبُّهُ، فَتابَ عَلَيْهِ وَهَدى »[22] : (سپس پروردگارش او را برگزيده، پس بر
او رجوع نموده ] و توبهاش را پذيرفته [ و هدايت فرمود) چرا كه آدم و فرزندانش را براى آوردن در اين عالم خلق نموده بودى ولى اين امر وقتى تحقّق پذيرفت كه «فَوَسْوَسَ لَهُمَا الشَّيْطانُ »[23] : (آنگاه شيطان آن دو را وسوسه نمود.) صورت گرفت، و امر
فرمودى: «فيها تَحْيَوْنَ، وَفيها تَمُوتُونَ، وَمِنْها تَخْرُجُونَ »[24] : (در زمين زندگى مىكنيد، و در
آن مىميريد، و از آن خارج خواهيد شد.) «چند پوشيده بماند خبر پنهانى؟»
و ممكن است بخواهد بگويد: بشر با واقع شدنش درميان كشمكش هواهاى نفسانى و وسوسه شيطانى و مجاهداتش، مقام ملكوتى خود را مىيابد، بگذار تا خبر پنهانىام با اين كار فاش شود.
و يا بخواهد بگويد: من مىخواستم محبّت و عشق خود را به تو، پنهان بدارم، ولى اشك چشم و رنگ زرد، و يا بدخواهانم آن را فاش ساختند. بگذار فاش شود. «چند پوشيده بماند خبر پنهانى.» در نتيجه بخواهد بگويد :
سر سوداى تو اندر سَرِ ما مىگردد تو ببين در سَرِ شوريده، چهها مىگردد
هر كه دل در خَمِ چوگان سَرِ زُلفِ تو بست لاجرم، گُوىْ صفت، بىسر و پا مىگردد
هر چه بيداد و جفا مىكند آن دلبرِ ما همچنان در پى او، دل به وفا مىگردد
از جفاى فلك و غُصّه دوران، صد بار بر تنم پيرهنِ صبر، قبا مىگردد[25]
لذا مىگويد :
تا بماند تَر و شاداب، نهالِ قَدِ تو واجب آن است كه بر ديده ما بنشانى
محبوبا! آنان كه در حجاب و ظلمت فرو رفتهاند نمىتوانند قد و قامت و ياد تو را همواره براى خود شاداب نگهدارند. اين مشتاقان ديدارت مىباشند كه چون جلوه نمايى با اشك چشم خويش پايدار مىدارندت. پس: «واجب آن است كه بر ديده ما بنشانى.» با اين بيان بخواهد بگويد :
گر من از باغ تو يك ميوه بچينم، چه شود؟ پيش پايى، به چراغِ تو ببينم چه شود؟
يا رب! اندر كنف، سايه آن سَرْوِ بلند گر من سوخته، يك دم بنشينم چه شود؟
آخراى خاتَمِ جمشيدِ سليمانْ آثار! گر فُتَد عكسِ تو بر لعلِ نگينم، چه شود؟
صرف شد عُمر گرانمايه،به معشوقه ومِى تا از آنم چه به پيش آيد، از اينم چه شود؟[26]
در خَمِ زُلف تو ديدم دلِ خود را روزى گفتمش: چونى؟ و چون مىكنى؟ اى زندانى!
گفت: آرى، چه كنى، گر نبرى رشك به من هر گدا را نَبُوَد مرتبه سلطانى
معشوقا! روزى خويش را (در گذشته) در دام زلف و عالم كثرت خود و يا مظاهرت با ديده دل مشاهده نمودم. پرسيدمش در زندان عالم طبيعت چگونهاى؟ گفت: اين دامى نيست كه از آن رنج حاصل شود، برجستگان عالم، حسرت شهود چنين منزلتى را دارند. «هر گدا را نبود مرتبه سلطانى.» اگر حسرت اين مقام را نداشته باشى چه خواهى داشت؟ در جايى مىگويد :
اى بىخبر!بكوش كه صاحب خبر شوى تا راه بين نباشى، كى راهبر شوى
دست از مسِ وجود، چو مردانِ رَهْ بشوى تا كيمياىِ عشق بيابىّ و زَرْ شوى
خواب و خورت، ز مرتبه عشق دور كرد آن دم رسى به دوست،كه بىخواب و خور شوى[27]
لذا مىگويد :
راستى، حدِّ تو حافظ ! نَبُوَد صحبتِ ما بس اگر بر سر اين كوى كُنى سگبانى
اى خواجه! اگر سالها بر آستان ما سر نهى و از هواهاى نفسانى و وسوسههاى شيطانى و از هستى خود تهى نگشته باشى، لياقت انس ما را نخواهى داشت. به گفته خواجه در جايى :
در طريقِ عشقبازى،اَمْنوآسايش خطاست ريش باد آندل! كه با دردِ تو جُويد مَرْهَمى
اهلِ كامِ آرزو را، سوىِ رندان راه نيست رهروى بايد جهان سوزى، نه خامى بىغمى
آدمى، در عالمِ خاكى، نمىآيد به دست عالَمى از نو ببايد ساخت، وز نو آدمى[28]
[1] . بقره : 30.
[2] . فصّلت : 54.
[3] . حديثد : 3 ـ 2.
[4] . مؤمنون : 88.
[5] . نهج البلاغة، خطبه 108.
[6] . اقبال الاعمال : 350.
[7] . اقبال الاعمال : 349.
[8] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 205، ص171.
[9] . روم : 30.
[10] . بقره : 31.
[11] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 267، ص213.
[12] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 268، ص213.
[13] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 260، ص208.
[14] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 268، ص213.
[15] . غرر و درر موضوعى، باب ذكر الله، ص124.
[16] . غرر و درر موضوعى، باب ذكر الله، ص124.
[17] . غرر و درر موضوعى، باب ذكر الله، ص125.
[18] . غرر و درر موضوعى، باب العبادة، ص229.
[19] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 184، ص157.
[20] . بقره : 30.
[21] . بقره : 31.
[22] . طه : 122.
[23] . اعراف : 20.
[24] . اعراف : 25.
[25] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 281، ص221.
[26] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 232، ص191.
[27] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 524، ص376.
[28] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 577، ص414.