- غزل 551
تو مگر بر لب جويى ز هَوسَ ننشينى ور نه، هر فتنه كه بينى، همه از خود بينى
به خدايى كه تويى بنده بگزيده او به جاى منِ بيدل، دگرى نگزينى
صبر بر جور رقيبت چه كنم گر نكنم؟ عاشقان را نبود چاره، بجز مسكينى
ادب و شرم، تو را خسروِ مَهْ رويان كرد آفرين بر تو! كه شايسته صد تحسينى
عجب از لطف تو اى گل! كه نشينى با خار ظاهرآ مصلحتِ وقت، در آن مىبينى
حيفم آيد كه خرامى به تماشاىِ چمن كه تو خوشتر ز گل و تازهتر از نسرينى
گر امانت بسلامت ببرم، باكى نيست بىدلى سهل بُوَد گر نبود بىدينى
بادِ صبحى به هوايت، ز گلستان برخاست كه تو خوشبو چو گُلِ سُورى و چون نسرينى
سخنِ بىغرض از بنده مخلص بشنو اى كه منظورِ بزرگانِ حقيقتْ بينى!
نازنينى، چو تو پاكيزه رُخ و پاك نهاد بهتر آن است، كه با مردمِ بَدْ ننشينى
شيشه بازىِّ سرشكم،نگرى از چپ و راست گر بدين منظرِ بينش، نَفَسى بنشينى
بعد از اين، ما و گدايى به سر منزلِ عشق راهرو را نَبُوَد چاره، بجز مسكينى
تو بدين دلكشى و نازكىاى مايه ناز! لايقِ بزمگهِ خواجه جلال الدّينى
سيلِ اين اشكِ روان، صبرِ دل حافظ برد بَلَغَ الطّاقَةَ يا مُقْلَةَ عَيْنى! بينى
گرچه از بعضى ابيات اين غزل بنظر مىرسد كه خواجه آن را در اظهار عشق به استاد و مرشد طريق خود سروده باشد، ولى گمان مىشود اين غزل را هم چون غزلهاى ديگر، در اظهار اشتياق به ديدار معشوق حقيقى، به بيانات و گفتار عاميانه عشّاق مجازى، سروده باشد. مىگويد :
تو مگر بر لب جويى ز هَوسَ ننشينى ور نه،هر فتنه كه بينى، همه از خود بينى
محبوبا! تا در كنار ديده اشكبارم ننشينى و سرشك سيل آسايم را در فراقت ننگرى، گمان مكن كه مرا آرامش حاصل شود، و چنانچه عنايت خود را شامل حالم گردانى و دلم را به تجلّياتت برافروخته سازى، هر آشفتگى و دلدادگى كه از من ظاهر شود، همه را از جانب خود دان؛ زيرا اين تويى كه فتنه دلهايى، بخواهد با اين بيان بگويد :
طايرِ دولت اگر بازگذارى بكند يار بازآيد و با وصلْ قرارى بكند
دادهام بازِ نَظَر را به تَذَرْوى پروازى باز خواند مگرش بَخْت و شكارى بكند
كو كريمى؟ كه زبزمِ طربش، غمزدهاى جرعهاى دركشد و دفعِ خمارى بكند
حافظا! گر نروى از دَرِ او هم روزى گذرى بر سَرَت، از گوشهكنارى بكند[1]
به خدايى كه تويى بنده بگزيده او كه به جاى منِ بيدل، دگرى نگزينى
معشوقا! قسم به آن كه تو بنده آنى و خود به خود عشق مىورزى و خود، خود را مىستايى، مبادا به جاى منى كه هرچه داشتهام در راه ديدارت دادهام، ديگرى را اختيار كنى و مرا از نظر بياندازى. به گفته خواجه در جايى :
اى خسروِ خوبان! نظرى سوى گدا كن رحمى به من سوخته بىسر و پا كن
دَردِ دل درويش و تمنّاىِ نگاهى ز آن چشم سِيَهْ،مَسْت بهيك غمزه دوا كن
اى سروِ چمان! از چمن و باغ زمانى بخرام در اين بزم و دو صد جامه، قبا كن
با دلشدگان، جور و جفا تابكى آخر آهنگِ وفا، تركِ جفا، بَهْرِ خدا كن[2]
صبر بر جور رقيبت چه كنم گر نكنم؟ عاشقان را نَبُوَد چاره، بجز مسكينى
دلبرا! تو خود از ابتدا شيطان را بيافريدى تا بندگانت را به او بيازمايى، و قدرت تمامش دادى تا مرا و بندگانت را از هر طريق در تنگناى وسوسههاى خود قرار دهد. از طرفى هم فرمودى: «لاتَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّيْطانِ »[3] : (از گامها و وسوسههاى شيطان
تبعيّت و پيروى ننماييد.) مرا قدرت مقابله با او نمىباشد، مگر آنكه سر مسكنت در پيشگاهت بسايم، و تو يارىام دهى تا از متابعت او سرباز زنم و به پيشگاهت بپذيرىام و ديدارت را نصيبم گردانى، پس
صبر بر جور رقيبت چه كنم، گر نكنم؟ عاشقان را نَبُوَد چاره، بجز مسكينى[4]
خلاصه بخواهد با اين بيان بگويد :
آن كه رُخسارِ تو را، رنگِ گُلِ نسرين داد صبر و آرام تواند به من مسكين داد
آن كه گيسوى تو را، رسمِ تطاول آموخت هم تواند كَرَمش، دادِ من غمگين داد[5]
ادب و شرم، تو را خسروِ مَهْ رويان كرد آفرين بر تو! كه شايسته صد تحسينى
محبوبا! تو خسروِ مَهْ رُويان عالم (انبياء و اولياء 🙂 نشدى، مگر به واسطه خلق و خوى پاكيزهات، كه با خاكيان و ما بندگان ضعيف و ناچيز مىنشينى و مورد لطف خود قرارمان مىدهى. «آفرين بر تو: كه شايسته صد تحسينى» بخواهد با اين بيان بگويد :
من كه باشم، كه بر آن خاطرِ عاطر گذرم لطفها مىكنى اى خاكِ دَرَت، تاجِ سَرَم!
دلبرا! بنده نوازيت، كه آموخت؟ بگو كه من اين ظن، به رقيبانِ تو هرگز نبرم
راهِ خلوتگهِ خاصم بنما، تا پس از اين مِىْ خورم با تو و ديگر غمِ دنيا نخورم[6]
لذا مىگويد :
عجب از لطف تو اى گُل! كه نشينى با خار ظاهرآ مصلحتِ وقت، در آن مىبينى
معشوقا! اگر با خاكيانت سر عنايت نبود، كجا آنان را مورد لطفت قرار مىدادى؟ و كجا ايشان آرزوى انس با تو را به خود اجازه مىدادند؟ ظاهرآ مصلحت وقت و منزلت خويش را در آن دانستهاى كه با فقيران درگاهت بنشينى، با اين همه باز بخواهد بگويد :
آنان كه خاك را، به نظر، كيميا كنند آيا بود، كه گوشه چشمى به ما كنند؟
دَردم نهفته، بِهْ ز طبيبانِ مدّعى باشد كه از خزانه غيبش دوا كنند[7]
و بگويد :
در دِيْرِ مغان آمد، يارم قَدَحى در دست مستاز مىوميخواران،از نرگسِمستشمست
آخرزچهگويمهست،از خودخبرمچوننيست؟ وز بَهْر چهگويمنيست،بااو نظرمچونهست؟
باز آى، كه باز آيد، عُمرِ شده حافظ هرچند كه نآيد باز،تيرى كه بشد از شَست[8]
لذا مىگويد :
حيفم آيد كه خرامى به تماشاىِ چمن كه تو خوشتر ز گُل و تازهتر از نسرينى
عزيزا! موجودات و مظاهر و بندگانت چيستند كه به ديدار آنان آيى. حيف باشد از صاحب جمال و كمالى چون تو كه درميان آنان بخرامى! چرا «كه تو خوشتر ز گل و تازهتر از نسرينى». و شايسته نيست زيبايى تو را، با حُسن آفريدههايت مقايسه كرد؛ زيرا اين تويى كه به آنها جمال عطا فرمودهاى. درنتيجه باز با اين بيان بخواهد بگويد :
كسى نيست كه افتاده آن زُلفِ دوتا نيست در رهگذرى نيست، كه دامى ز بلا نيست
رُوى تو، مگر آينه لطفِ الهى است؟ حقّا كه چنيناستو دراين،روى و ريا نيست
باز آى، كه بىروىِ تو اى شمعِ دلافروز! در بزم حريفان، اثرِ نور و ضيا نيست
دى مىشد و گفتم: صنما! عهد بجا آر گفتا:غلط اىخواجه!دراينعهد،وفا نيست[9]
گر امانت به سلامت ببرم، باكى نيست بىدلى سهل بُوَد، گر نَبُود بىدينى
دلدارا! بار امانتى كه به من عرضه نمودى و من به حمل آن تن دَرْ دادم؛ كه: «إنّا عَرَضْنَا الأمانَةَ عَلَى السَّمواتِ وَالأرْضِ وَالجِبالِ، فَأبَيْنَ أنْ يَحْمِلْنَها، وَأشْفَقْنَ مِنْها، وَحَمَلَهَا الإنْسانُ؛
إنَّهُ كانَ ظَلُومآ جَهُولاً»[10] : (براستى كه ما امانتِ ] ولايت [ را بر آسمانها و زمين و كوهها
عرضه داشتيم، پس آنها از حمل آن سرباز زدند و از آن هراسيدند و انسان آن را حمل نمود، براستى كه او بسيار ستمگر و نادان بود.) اگر به سلامت آن را از اين جهان ببرم، باكى نيست؛. زيرا «بىدلى سهل بود، گر نبود بىدينى» از فطرتِ «فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها»[11] : (سرشت خدايى كه مردم را بر آن آفريد.) جدا شدن كه همان بىدينى
و از امانت الهى كناره گرفتن است، سختتر از بىدلى و جدا شدن از تعلّقات عالم طبيعت است، بخواهد با اين بيان بگويد :
من نه آن رندم، كه تركِ شاهد و ساغر كنم محتسب داند، كه من اين كارها كمتر كنم
عشق دُردانهاست و من غوّاص و دريا ميكده سر فرو بردم در آنجا، تا كجا سر بركنم
گرچه گَردْ آلودِ فقرم، شرم باد از همّتم گر به آبِ چشمه خورشيد، دامن تر كنم
من كه دارم در گدايى، گنجِ سلطانى به دست كىطمع در گردشِگردونِ دُون پرور كنم[12]
بادِ صبحى به هوايت، ز گلستان برخاست كه تو خوشبو چو گُلِ سُورى وچون نسرينى
محبوبا! نسيمهاى صبح چون عطرت را استشمام نمودند، عشق بوييدن آن ايشان را از بوييدن گلهاى ظاهر بازداشت. كنايه از اينكه: عاشقان بيدار شب كه عطر تو و جمالت را از ملكوت خود و جهان استشمام مىكنند، ديگر جمالهاى ظاهرى عالم آنها را نمىتواند بفريبد. به گفته خواجه در جايى :
نِسْبَتِ رُويت اگر با ماه و پروين كردهاند صورتِ ناديده، تشبيهى به تخمين كردهاند
نكهت جانبخش دارد، خاكِ كوى گُلرخان عارفان ز آنجا، مشامِ عقل مشكين كردهاند
خاكيان بىبهرهاند از جرعه كأس الكرام اينتطاول بين،كه با عُشّاقمسكينكردهاند[13]
باز خواجه با اين بيان تقاضاى مشاهده حضرت دوست را در سحرگاهان مىنمايد. در جايى مىگويد :
بيا كه مىشنوم بوىِ جان از آن عارض كه يافتم دل خود را، نشان از آن عارض
گرفته نافه چين، بوىِ مشك از آن گيسو گلاب، يافته بُوىِ جنان، از آن عارض
به شرم رفته تَنِ ياسمن از آن اندام به خون نشسته دلِ ارغوان از آن عارض[14]
سخنِ بىغرض از بنده مخلص بشنو اى كه منظورِ بزرگانِ حقيقتْ بينى!
نازنينى، چو تو پاكيزه رُخ و پاك نهاد بهتر آن است، كه با مردمِ بَدْ ننشينى
(سخنى است عاشقانه به طريق گفتار با معشوقههاى مجازى) مىگويد : اى دوست! حال كه منظور اهل كمال و حقيقت بينان گشتهاى و ايشان تو را مىستايند، چرا بَدان را موردنظر خود قرار مىدهى؟
آرى، حضرت دوست همه جا و با همه كس و هر مظهرى بوده و مىباشد، كه : «ألا! إنَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحيطٌ »[15] : (آگاه باش! كه همانا او به هر چيزى احاطه دارد.) عاشق
دلباخته چون چنين امرى را مىنگرد، نمىتواند تحمّل آن كند، اينجاست كه خواجه چنين سخنى را به لسان عاشقانه در دو بيت فوق يادآور مىشود، والّا ممكن نيست كه او تنها به يك موجود لطف داشته باشد.
شايد بخواهد با اين بيان بگويد: «أسْأَلُکَ بِسُبُحاتِ وَجْهِکَ وَبِأنْوارِ قُدْسِکَ، وَأبْتَهِلُ إلَيْکَ بِعَواطِفِ رَحْمَتِکَ وَلَطآئِفِ بِرِّکَ، أنْ تُحَقِّقَ ظَنّى بِما اُؤمِّلُهُ مِنْ جَزيلِ إكْرامِکَ وَجَميلِ إنْعامِکَ، فِى
القُرْبى مِنْکَ وَالزُّلْفى لَدَيْکَ وَالتَّمَتُّعِ بِالنَّظَرِ إلَيْکَ.»[16] : (به انوار ] و يا عظمت [ وجه ] = اسماء و
صفات [ و به انوار ] مقام ذات [ پاك و مقدّست از تو درخواست نموده و به عواطف مهربانى و لطائف احسانت تضرّع و التماس مىنمايم كه گمان مرا به آنچه از بخشش فراوان و انعام نيكويت، در قرب به تو و نزديكى و منزلت در نزدت و بهرهمندى از مشاهدهات آرزومندم، تحقّق بخشى.)، لذا مىگويد :
شيشه بازىِّ سرشكم، نگرى از چپ و راست گر بدين منظرِ بينش، نَفَسى بنشينى
محبوبا! اگر خود را به من بنمايانى و لحظهاى به ديدارت نايل گردم، خواهى ديد كه از شوق ديدارت در ديدگانم اشك حلقه مىزند و فرو مىريزد. به گفته خواجه در جايى :
مردم ديده ما، جز به رُخت ناظر نيست دل سرگشته ما، غير تو را ذاكر نيست
اشكم احرامِ طوافِ حَرمَت مىبندد گرچه از خون دلِ ريش، دمى طاهر نيست
سر پيوندِ تو تنها، نه دلِ حافظ راست كيستكه كَش سرپيوندِتو در خاطر نيست[17]
بعد از اين، ما و گدايى به سَرْ منزلِ عشق راهرو را نَبُوَد چاره، بجز مسكينى
آرى، عاشق سالك را چاره جز گدايى و مسكنت در پيشگاه حضرت دوست نمىباشد. اظهار فقر و مسكنت و عبوديّت است كه همه انبياء و اولياء : را به مقام والاى كمال انسانيّت نايل ساخته و حضرت دوست آنان را به كلمه «عبدنا» و «عبادنا» و «عبدى» خوانده و اين نام را براى ايشان بالاتر از نامهاى ديگر دانسته، كه : «وَوَهَبْنا لِداوُدَ سُلَيْمانَ، نِعْمَ العَبْدُ! إنَّهُ أَوّابٌ »[18] : (و به داوود، سليمان ] عليهماالسلام [ را
بخشيديم، چه خوب بندهاى! زيرا او بسيار بازگشت كننده بود.) و نيز: «فَوَجَدا عَبْدآ مِنْ عِبادِنا، آتَيْناهُ رَحْمةً مِنْ عِنْدِنا»[19] : (آنگاه آن دو ] حضرت موسى عليه السلام و همراهش [
بندهاى از بندگان ما را كه رحمتى از جانب خويش بدو عطا نموده بوديم، يافتند. و نيز : «وَإنْ كُنْتُمْ فى رَيْبٍ مِمّا نَزَّلْنا عَلى عَبْدِنا»[20] : (و اگر در آنچه ما بر بنده خويش فرو فرستاديم،
در شكّ هستيد…) و يا اينكه: «وَاذْكُرْ عَبْدَنا أيُّوبَ، إذْ نادى رَبَّهُ »[21] : (و به ياد آور بنده ما،
ايّوب ] عليه السلام [ را هنگامى كه پروردگارش را ندا كرد.) و نيز: «سُبْحانَ الَّذى أسْرى بِعَبْدِهِ…»[22] : (پاك و منزّه است خداوندى كه بندهاش را شبانه روانه ساخت…) و به گفته
خواجه در جايى :
وصال او، ز عُمرِ جاودان به خداوندا! مرا آن ده كه آن به
دلا! دايم گداىِ كوى او باش به حكمِ آنكه دولت، جاودان به
به داغ بندگى مردن در اين در به جان او، كه از مُلكِ جهان به
گلى كآن پايمالِ سروِ ما گشت بُوَد خاكش ز خون ارغوان به[23]
تو بدين دلكشى و نازكى اىمايه ناز! لايقِ بزمگهِ خواجه جلال الدّينى
آرى شايسته انس و قرب و وصل حضرت دوست آنان مىباشند كه از خود، وجودى و انّيّتى به جاى نگذاشته باشند، و هرچه دارند به پاى او ريخته باشند. و دانسته و مشاهده كرده باشند كه هيچاند خواجه هم بخواهد با اين بيان بگويد : محبوبا! تو در خدايى و معشوقى چنانى كه نمىخواهى كسى در پيشگاهت اظهار
وجود نمايد، و آنان كه دعوى عشقت كنند اگر سر مويى از خود بينى و تعلّقات با ايشان باشد نپذيرىشان، پس :
تو بدين دلكشى و نازكى اى مايه ناز! لايق بزمگه خواجه جلال الدّينى[24]
زيرا وى است كه از هر آلايش پاكيزه و لياقت حضورت را يافته، نه من و آنان كه از بستگيها نرستهايم. در جايى مىگويد :
خدا را كمنشين با خرقهپوشان رُخ از رندانِ بىسامان مپوشان
در اين خرقه، بسى آلودگى هست خوشا وقتِ قباىِ ميفروشان!
تو نازك طبعى و طاقت ندارى گرانيهاىِ مُشتى دَلْقپوشان
در اين صوفى وشان دَردى نديدم كه صافى باد عيشى دُرد پوشان![25]
سيلِ اين اشكِ روان، صبر دلِ حافظ بُرد بَلَغَ الطّاقَةَ يا مُقْلَةَ عَيْنى! بينى[26]
(اين بيت خوب شاهد است كه خواجه را فراق حضرت محبوب طولانى گشته بوده، با بيانات گذشته تمنّاى پايان يافتن آن را مىنموده.) مىگويد: معشوقا! دانستهام كه بايد در غم عشقت صبر را پيشه سازم، امّا چه كنم كه سيل سرشكِ ديدگانم، پرده از كار عاشقىام برمىدارد و ديگر نمىتوانم شكيبايى را اختيار نمايم و تو خود ـاى نور چشم و بينايىام!ـ مىدانى كه تاب انتظار هجرانم تمام شده، كه بىصبرى را پيشه ساخته مىگريم؛ كه: «رَبّنا ولاتُحَمِّلْ عَلَيْنا ما لاطاقة لَنا بِه »[27] :
(پروردگارا! و چيزى را كه تاب و توان آن را نداريم، بر دوش ما منه.) و به گفته خواجه
در جايى :
نماز شامِ غريبان، چو گريه آغازم به مويههاىِ غريبانه، قصّه پردازم
به ياد يار و ديار، آنچنان بگريم زار كه از جهان، رَهْ و رسمِ سفر براندازم
من از ديار حبيبم، نه از بلاد رقيب مهيمنا! به رفيقان خود رسان بازم
خداى را مددى اى دليلِ راه! كه من به كوى ميكده ديگر، عَلَم برافرازم[28]
و نيز در جايى مىگويد :
رشته صبرم به مقراضِ غمت ببريده شد همچنان در آتش هجرِ تو سوزانم چو شمع
گر كُميت اشك گلگونم نبودى تندرو كىشدى پيدا بهگيتى،رازِ پنهانم چو شمع
آتش مهر تو را، حافظ عجب در سر گرفت آتشدل، كى به آب ديده بنشانم چو شمع[29]
[1] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 223، ص184.
[2] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 464، ص339.
[3] . بقره : 168.
[4] . شايسته است اينجا بعضى از آيات مناسب با گفتار فوق را يادآور شويم: خداوند سبحان مىفرمايد: «يابنىآدَمَ لايَفْتِنَنَّكُمُ الشَّيْطانُ، كَما أخْرَجَ أبَوَيْكُمْ مِنَ الجَنَّةِ.» (اعراف27:): (اى فرزندان آدم! مبادا شيطانشما را گرفتار نمايد، چنانكه پدر و مادرتان را از بهشت خارج نمود.) و نيز: «وإمّا يَنْزَغَنَّکَ مِنَ الشَّيْطانِنَزْغٌ، فَاسْتَعِذْ بِاللّهِ.» اعراف200:): (و اگر انگيزش ]و وسوسه [ تباه كنندهاى از شيطان به تو برسد، بهخدا پناه ببر.) و همچنين: «وَلَوْ لافَضْلُ اللهِ عَلَيْكُمْ وَرَحْمَتُهُ، لاتَّبَعْتُمُ الشَّيْطانَ إلّا قَليلاً.» (نساء83:): (واگر فضل و رحمت خداوند بر شما نبود، مسلّمآ جز ]گروه [ اندكى از شيطان پيروى مىنموديد.)
[5] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 276، ص218.
[6] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 451، ص330.
[7] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 278، ص219.
[8] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 55، ص74.
[9] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 101، ص104.
[10] . احزاب : 73.
[11] . روم : 30.
[12] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 452، ص330.
[13] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 261، ص208.
[14] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 354، ص267.
[15] . فصّلت : 54.
[16] . بحارالانوار، ج94، ص145.
[17] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 106، ص108.
[18] . ص : 30.
[19] . كهف : 65.
[20] . بقره : 23.
[21] . ص : 41.
[22] . اسراء : 1.
[23] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 519، ص373.
[24] . شايد منظور از «جلال الدين» «محمد مولوى» و يا «ابوسعيد پورانى» و يا «محمود زاهد فرغانى» كهقبل از وى و يا معاصر با وى بودهاند باشد
[25] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 471، ص343.
[26] . اى سياهى ]نور[ چشم من! مىبينى كه صبرم به ]منتهاى [ طاقت و توانم رسيده.
[27] . بقره : 286.
[28] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 453، ص331.
[29] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 361، ص271.