• غزل  550

تو را كه هرچه مراد است در جهان دارى         چه غم ز حال منِ زارِ ناتوان دارى؟

بخواه جان و دل از بنده و روان بستان         كه حكم، بر سَرِ آزادگان، روان دارى

بنوش مِىْ چو سبك‌روحى اى حريف!مدام         علىالخصوص در اين دم، كه سَرْ گِران دارى

بياض روى تو را نيست نَقْشِ درخور از آنك         سَوادى از خَطِ مشكين، بر ارغوان دارى

ميان ندارى و دارم عجب، كه هر ساعت         ميانِ مجمعِ خوبان كنى ميان دارى

مكن عتاب از اين بيش و جور بر دلِ من         بكن هر آنچه توانى، كه جاى آن دارى

به اختيار، اگرت صدهزار تيرِ جفاست         به قصدِ جانِ منِ خسته در كمان دارى

بكش جفاى رقيبان مدام و دل خوش دار         كه سهل باشد اگر يارِ مهربان دارى

وصال دوست، گرت دست مى‌دهد روزى         برو كه هرچه مراد است، در جهان دارى

چو ذكر لعلِ لبت مى‌كنم، خِرَد گويد :         حديث،يا شكر است،اينكه در دهان دارى؟

چو گل به دامن از اين باغ مى‌برى، حافظ !         چه غم ز ناله و فريادِ باغبان دارى

خواجه در قسمتى از اين غزل در مقام گله‌گذارى از حضرت محبوب و توصيف او برآمده. گويا گرفتار هجران بوده و طاقتش تمام گشته، و از طرفى خود را قادر بر اينكه از او دست كشد، نمى‌ديده، لذا به خود اميد وصال دوباره‌اش را داده و مى‌گويد :

تو را كه هرچه مراد است در جهان دارى         چه غم ز حالِ منِ زارِ ناتوان دارى؟

اى محبوبى كه هر كمال و جمالى تو را شايسته، و هر حاكميّت و مالكيّت و عظمت، زيبنده مقام تو مى‌باشد! از خواجه فقير و تهيدست و هجران كشيده‌ات دستگيرى بنما و به خود راهش ده. خود فرموده‌اى: «يا أيُّهَا النّاسُ! أنْتُمُ الفُقَرآءُ إلَى اللهِ، وَاللهُ هُوَ الغَنىُّ الحَميدُ»[1] : (اى مردم ! همه شما فقيران و نيازمندان درگاه خداوند هستيد و

تنها خداست كه بى‌نياز ستوده مى‌باشد.) و دعوت به خويش نموده‌اى. به گفته خواجه در جايى :

عِمارى‌دارِ ليلى‌را،كه مِهْرِ و ماه‌در حكم است         خدايا! در دل اندازش، كه بر مجنون گذار آرد

خدا را چون دل ريشم، قرارى بسته با زلفت         بفرما لعلِ نوشين را،كه جان را برقرار آرد

دراين‌باغ‌ار خداخواهد،دراين‌پيرانه‌سر حافظ         نشيند بر لب‌جويىّ و سَرْوى در كنار آرد[2]

بخواه جان و دل از بنده و روان بستان         كه حكم، بر سَرِ آزادگان، روان دارى

محبوبا! آزادگان از غير تو، جان و دل و روان خويش را به پيشگاهت نثار مى‌كنندتا به مراد خود كه وصالت باشد برسند، پس جان و دل و روح و عالم خيالى‌شان را، طلب كن و ببين چگونه از آن دست مى‌شويند، و چگونه حُكمت بر ايشان جارى است؛ زيرا دانشته‌اند تا از خود بيرون نشوند به تو نخواهند رسيد. در نتيجه بخواهد بگويد :

روى بنما و مرا گو: كه دل از جان برگير         پيشِ شمع،آتش پروانه، به جان گو درگير

در لب تشنه من بين و مدار آب دريغ         بر سر كُشته خويش آى و زخاكش برگير

دوست گو يار شو و جُملهْ جهان دشمن باش         بَخْت‌گو روى كن و روىِ زمين لشگر گير[3]

و بگويد :

روى بنما و وجود خودم از ياد ببر         خرمنِ سوختگان را، همه گو باد ببر

ما كه داديم دل و ديده به طوفانِ بلا         گو بيا سيل غم و خانه ز بنياد ببر[4]

بنوش مِىْ چو سبك‌روحى اى حريف! مدام         على‌الخصوص در اين دم، كه سَرْ گِران دارى

اى خواجه! و يا اى سالك! تا سبك‌روح و آزادى و هنوز تعلّقات وخودخواهى‌ها دامنت را نگرفته و جوانى و نشاط و فرصت دارى، به مراقبه وتوجّه به محبوب بپرداز، بخصوص در لحظاتى كه به خمارى و تهيدستى از مشاهده حضرت دوست مبتلا مى‌باشى. شايد باز ديدارت حاصل شود، به گفته خواجه در جايى :

خيز تا از دَرِ ميخانه گشادى طلبيم         بر دَرِ دوست نشينيم و مرادى طلبيم

زادِ راهِ حَرَمِ دوست نداريم، مگر         به گدايى، زَدرِ ميكده، زادى طلبيم

بر در مدرسه تا چند نشينى حافظ !         خيز تا از دَرِ ميخانه گشادى طلبيم[5]

بياض روى تو را نيست نَقْشِ درخور از آنك         سَوادى از خَطِ مشكين، بر ارغوان دارى

ميان ندارى و دارم عجب، كه هر ساعت         ميانِ مجمعِ خوبان كنى ميان دارى

خواجه در اين دو بيت، در مقام بيان مصرع بيت اوّل غزل «تو را كه هر چه مراد است در جهان دارى»، بوده. مى‌گويد: محبوبا! جهان هستى كه روى تو و مظهر اسماء و صفاتت مى‌باشند، نمى‌توانند نقش كثرت را به ذاتت بزنند؛ زيرا تو احدى و نقش بردار نيستى و صفاتت عين ذاتت بوده؛ كه: «قُلْ: هُوَ اللهُ أحَدٌ»[6] : (بگو: خدا يكتاى

بى‌همتاست.)، و تو صمدى و ميان ندارى تا نقشى چون مظاهرت عارضت گردد؛ كه: «أللّهُ الصَّمَدُ، لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ، وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوآ أحَدٌ»[7] : (خداوند بى‌نياز ] و مبرّاى از

صفات مخلوقات [ مى‌باشد نه زاييده و نه زاده شده، و هرگز احدى همتاى او نبوده است.) و نيز: «تَأْويلُ الصَّمَدِ لا إسْمٌ وَلا جِسْمٌ، وَلامِثْلٌ وَلا شِبْهٌ، وَلاصُوَرةٌ وَلاتِمْثالٌ، وَلاحَدٌّ وَلاحُدُودٌ، وَلامَوْضِعٌ وَلامَكانٌ، وَلاكَيْفٌ وَلاأيْنٌ، وَلاهُنا وَلاثَمَّةَ، وَلامَلاٌَ وَلاخَلاٌَ، وَلاقِيامٌ وَلاقُعُودٌ، وَلاسُكُونٌ وَلاحَرَكَةٌ، وَلاظُلْمانِىٌّ وَلانُورانِىٌّ، وَلارُوْحانِىٌّ وَلانَفْسانِىٌّ، وَلايَخْلُو مِنْهُ مَوْضِعٌ، وَلايَسَعُهُ مَوْضِعٌ، وَلاعَلى لَوْنٍ، وَلاعَلى خَطِرِ قَلْبٍ، وَلاعَلى شَمّ رآئِحَةٍ، مَنْفىٌ عَنْهُ هذِهِ الأشْيآءُ.»[8] : (تأويل

و حقيقت صَمَد» ] اين است كه خداوند [ نه اسم است و نه جسم، و نه مانندى دارد و نه
همانندى، و نه عكس و نگاره‌اى دارد و نه تنديس و پيكره‌اى، و نه حدّ و مرزى دارد و نه كرانه‌ها و اندازه‌ها ] يى كه نتواند از آن بگذارد [، و نه جايى دارد و نه مكانى، و نه چگونگى دارد و نه جايگاهى، و نه اينجاست و نه آنجا، و نه پُر است و نه تُهى، و نه ايستاده است و نه نشسته، و نه سكون است و نه حركت، و نه ظلمانى و تاريك است و نه نورانى و روشن، و نه روح و روان دارد و نه نَفْس و جان، و هيچ جايى از او تُهى نيست و ] در عين حال [ هيچ جايى گنجايش او را ندارد، و نه رنگى دارد و نه بر دلى خطور مى‌كند و نه بويى دارد كه بتوان آن را بوييد. اين‌گونه امور از او دور است.) با اين همه مى‌بينم درميان مجمع خوبان (انبياء و اولياء 🙂 با تجلّيّاتت آنان را دلربايى مى‌كنى و ايشان را به وجد و حال مى‌آورى. به گفته خواجه در جايى :

بُتى دارم كه گِرْدِ گُل، زسُنبل سايبان دارد         بهارِ عارضش خطّى، به خونü ارغوان دارد

غُبارِ خَط بپوشانيد،خورشيدِرُخش يا رب!         حيات جاودانش دِهْ، كه حُسْنِ جاودان دارد

چه‌افتاده‌است دراين ره،كه‌هر سلطانِمعنى را         در اين درگاه مى‌بينم، كه سر بر آستان دارد[9]

و در نتيجه بخواهد با اين بيان و توصيف، تقاضاى ديدارش را بنمايد و بگويد :

ز خوف هجرم ايمن كن، اگر امّيد آن دارى         كه از چشم بد انديشان، خدايت در امان دارد

به‌فَتْراكْ اَرْ همى‌بندى،خدا را زود صيدم‌كن         كه‌آفتهاست در تأخير و طالب را زيان دارد

زَسْروِ قدّ دلجويت، مكن محروم، چشمم را         بدين سرچشمه‌اش‌بنشان، كه خوش‌آب روان‌دارد[10]

لذا مى‌گويد :

مكن عتاب از اين بيش و جور بر دلِ من         بكن هر آنچه توانى، كه جاى آن دارى

معشوقا! هر آنچه خواهى با من بنما؛ زيرا تو مالك على‌الاطلاق بندگان خودى؛ كه: «ألا! لَهُ الخَلْقُ وَالأمْرُ»[11] : (آگاه باشيد! كه ] عالَم [ خلق و امر از آنِ اوست.) و

همچنين: «وَكانَ أمْرُ اللهِ مَفْعُولاً»[12] : (و امر خداوند شدنى است.) و نيز: «هُوَ المالِکُ لِما

مَلَّكَکَ، وَالقادِرُ عَلى ما عَلَيْهِ أقْدَرَکَ.»[13] : (اوست مالك ] حقيقى [ تمام آنچه را كه تو را مالك

] اعتبارى [ آن قرار داده، و اوست تواناى ] واقعى [ بر تمام آنچه كه تو را بر آن توانا و قادر گردانيده.) ولى عتاب و جورت را بر من روا مدار كه دل و عالم خيالى و عنصريم را تاب و تحمّل آن نخواهد بود، و خود مرا ضعيف و ناتوان فرموده‌اى كه «الله خَلَقَكُمْ مِنْ ضَعْفٍ »[14] : (خداوند شما را از سستى و ناتوانى آفريده.)

به اختيار، اگرت صدهزار تيرِ جفاست         به قصدِ جانِ منِ خسته، در كمان دارى

باز خواجه در اين بيت، صورتآ در مقام گله‌گذارى است؛ ولى نهايت مطلوب خود را با اين بيان اظهار مى‌كند و مى‌گويد: اى دوست ! اگرچه همواره جفاهاى خود را برايم اختيار مى‌كنى، باكى نيست؛ زيرا مى‌دانم كمال و وصالم جز به آن حاصل نمى‌شود، و تا جفا نكشم و به كلّى از خود رسته نگردم به قُربت راه نخواهم يافت: در جايى مى‌گويد :

دلا! بسوز، كه سوزِ تو كارها بكند         دعاىِ نيم شبى، دفع صد بلا بكند

عتاب يار پرى چهره، عاشقانه بكش         كه يك كرشمه، تلافىّ صد جفا بكند

ز مُلك تا ملكوتش، حجاب برگيرند         هر آن كه خدمتِ جامِ جهانْ نما بكند

طبيب عشق، مسيحا دم است و مشفق، ليك         چو درد در تو نبيند، كه را دوا بكند

تو با خداى خود انداز كار و دل، خوش‌دار         كه رحم اگر نكند مدّعى، خدا بكند[15]

بكش جفاى رقيبان مدام و دل خوشدار         كه سهل باشد اگر يارِ مهربان دارى

اى خواجه ! چون معشوق با تو بر سر لطف باشد، از جفاى شيطان و ملامت كنندگان و آنان كه نمى‌خواهند طريق خود را بپيمايى، باكت نباشد؛ زيرا تحمّل آن امور «سهل باشد اگر يار مهربان دارى».

و ممكن است منظور از «رقيبان»، امورى باشد كه حضرت محبوب براى آزمايش عاشق خود پيش مى‌آورد، بخواهد بگويد: اى خواجه ! مبادا ابتلائاتى كه از جانب محبوب به تو مى‌رسد، سبب شود دست از او بدارى، او را رها مكن و بگو :

سر سوداى تو اندر سَرِ ما مى‌گردد         تو ببين در سَرِ شوريده، چه‌ها مى‌گردد

هر كه دل در خَمِ چوگان سَرِ زُلف تو بست         لاجرم، گوىْ صفت، بى‌سر و پا مى‌گردد

هرچه بيداد و جفا مى‌كند آن دلبرِ ما         همچنان درپىِ او، دل به وفا مى‌گردد

دل حافظ چو صبا، بر سَرِ كوى تو مقيم         دردمندى است، به امّيد دوا مى‌گردد[16]

زيـرا  :

وصال دوست، گرت دست مى‌دهد روزى         برو كه هرچه مراد است، در جهان دارى

روزى اگر وصال حضرت دوست دست دهدت، جفاهاى رقيبان را فراموش خواهى كرد و به تمام مرادت در اين جهان و بلكه در جهان ديگر رسيده‌اى؛ كه :
«لَيْلَةُ القَدْرِ خَيْرٌ مِنْ ألْفِ شَهْرٍ»[17] : (شب قدر، از هزار ماه بهتر است.) و به گفته خواجه در

جايى :

وصال او ز عُمرِ جاودان به         خداوندا! مرا آن ده كه آن به

دلا! دايم گداىِ كوى او باش         به حكم آنكه دولت، جاودان به

به داغِ بندگى مُردن در اين در         به جان او، كه از مُلك جهانِ بِهْ

گلى، كآن پايمالِ سَرْوِ ما گشت         بُوَد خاكش ز خونِ ارغوان به[18]

چو ذكر لعلِ لَبَت مى‌كنم، خِرَد گويد :         حديث، يا شكر است اينكه در دهان دارى؟

محبوبا! آنقدر يادِ لعل لب تو در نزد من زيباست، و كام دلم با آن شيرين مى‌شود، كه عقلم فريفته آن گرديده و به من مى‌گويد: اين كه در دهان دارى گفتار يا شكر است؟ كه : «ألذِّكْرُ هِدايَةُ العُقُولِ وَتَبْصِرَةُ النُّفُوسِ.»[19]  : (ذكر و ياد ] خدا، موجب [ هدايت و راهنمايى عقلها، و بينايى جانها مى‌باشد.) و نيز : «ألذِّكْرُ نُورُ العَقْلِ وَحياةُ النُّفُوسِ وَجَلاءُ الصُّدُورِ.»[20]  : (ذكر و ياد ] خدا، سبب [ روشنايى عقل، و زندگانى جانها، و صيقل سينه‌ها

مى‌باشد.) و همچنين «أيْنَ العُقُولُ المُسْتَصْبِحَةُ لِمصابيحِ الهُدى؟»[21]  : (كجاست عقلهايى كه

به چراغهاى هدايت روشن گشته‌اند؟) و يا اينكه : «حَدُّ العَقْلِ، ألاْنْفِصالُ عَنِ الفانى، وَالإتِّصالُ بِالباقى.»[22]  : (كرانه و مرز و نهايت عقل، گسستن و جدا شدن از فانى و ناپايدار، و پيوستن

به پايدار مى‌باشد.)

چو گل به دامن از اين باغ مى‌برى، حافظ !         چه غم ز ناله و فريادِ باغبان دارى

آرى، دنيا خانه‌اى است كه دلدادگان به خويش را از توجّه به دوست باز مى‌دارد و به خود مشغول مى‌سازد؛ كه: «ألدُنْيا تَغُرُّ وَتَضُرُّ وَتَمُرُّ.»[23] : (دنيا، فريب داده و آسيب

رسانده و مى‌گذرد.) و نيز: «إيّاکَ أنْ تَبيعَ حَظَّکَ مِنْ رَبِّکَ وَزُلْفَتَکَ لَدَيْهِ بِحَقيرٍ مِنْ حُطامِ الدُّنْيا.»[24] : (مبادا بهره‌ات را از پروردگارت و قرب و منزلت در پيشگاهش را به كالاى

ناچيز و بى‌ارزش دنيا بفروشى.)؛ و حال آنكه خداوند آن را براى تكميل بشر آفريده، تا با مجاهده و دست شستن از لهو و لعب آن، از حضيض پستى به اوج سربلندى و ديدار حقّ نايل آيد؛ كه: «يَنْبَغى لِمَنْ عَرَفَ شَرَفَ نَفْسِهِ، أنْ يُنَزِّهَها عَنْ دَنآئَةِ الدُّنْيا.»[25] : (براى

هر كس كه شرافت نَفْس خويش را شناخته، سزاوار است كه آن را از پستى دنيا پاكيزه و منزّه كند.) و نيز: «ما أصِفُ مِنْ دارٍ أوَّلُها عَنآءٌ، وَآخِرُها فَنآءٌ…. وَمَنْ أبْصَرَ بِها بَصَّرَتْهُ، وَمَنْ أبْصَرَ إلَيْها أعْمَتْهُ.»[26] : (چگونه توصيف كنم خانه‌اى ] = دنيا [ را كه اوّل آن رنج و زحمت، و پايانش

فناء و نيستى است… و هركس به وسيله آن نگريست، دل او را بينا مى‌گرداند، و هركس به‌سوى آن چشم دوخت، نابينا و كورش مى‌گرداند.)

خواجه هم مى‌خواهد بگويد: حال كه دامن از گلهاى معنوى پر كرده‌اى و ياد محبوب نصيبت گشته، از ناله و فرياد باغبان كه چرا گل مى‌چينى، چه غم دارى؟

[1] . فاطر : 15.

[2] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 188، ص160.

[3] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 296، ص230.

[4] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 297، ص231.

[5] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 405، ص300.

[6] . توحيد : 1.

[7] . توحيد : 2 ـ 5.

[8] . بحارالانوار، ج3، ص230، روايت 21.

[9] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 138، ص126.

[10] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 138، ص127.

[11] . اعراف : 54.

[12] . احزاب : 37.

[13] . بحارالانوار، ج3، ص75.

[14] . روم : 54.

[15] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 168، ص146.

[16] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 281، ص221.

[17] . قدر : 3.

[18] و 3 . غرر و درر موضوعى، باب الذّكر، ص123.

[19]

[20] . غرر و درر موضوعى، باب ذكر الله، ص123.

[21] . غرر و درر موضوعى، باب العقل، ص257.

[22] . غرر و درر موضوعى، باب العقل، ص259.

[23] . غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص106.

[24] . غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص107.

[25] . غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص117.

[26] . نهج البلاغة : خطبه 82.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا