• غزل  549

بيار باده و بازم رهان ز رنجورى         كه هم به باده توان كرد دفعِ مخمورى

به هيچ‌وجه نباشد فروغِ مجلس انس         مگر به روى نگار و شرابِ انگورى

زسِحْرِ غمزه فتّان خويش غَرّه مباش         كه آزمودم و سودى نداشت مغرورى

به يك فريب بدادم صلاحِ خويش از دست         دريغ از آن همه زهد و صلاح و مستورى!

اديب! چند نصيحت كنى كه عشق مباز         اگر چه نيست ادب اين سخن به دستورى

به عشق زنده بُوَد جانِ مردِ صاحبدل         اگر تو عشق ندارى، برو كه معذورى

رسيد دولتِ وصل و گذشت محنتِ هجر         نهاد كشورِ دل، باز رو به معمورى

به‌هر كسى نتوان گفت رازِ خود،حافظ !         مگر بدان‌كه كشيده است محنتِ دورى

از اين غزل ظاهر مى‌شود كه پيش از اين خواجه به فراق مبتلا بوده و سپس ديدارش حاصل گشته و پس از آن باز دورى از دلدار به رنجورى‌اش دچار نموده، طلب شهود ديگر نموده تا دفع محرومى خود نمايد. مى‌گويد :

بيار باده و بازم رهان ز رنجورى         كه هم به باده توان كرد دفعِ مخمورى

اى دوست! از باده تجلياتت مرا ارزانى‌دار، تا از رنجورى و ناتوانى‌ام برهانى. تنها باده ديدارت مى‌تواند مخمورانت را از خمارى برهاند؛ كه: «فَقَدِ انْقَطَعَتْ إلَيْکَ هِمَّتى، وَانْصَرَفَتْ نَحْوَکَ رَغْبَتى؛ فَأَنْتَ لاغَيْرُکَ مُرادى، وَلَکَ لا لِسِواکَ سَهَرى وَسُهادى، وَلِقآؤُکَ قُرَّةُ عَيْنى، وَوَصْلُکَ مُنى نَفْسى، وَإلَيْکَ شَوْقى، وَفى مَحَبَّتِکَ وَلَهى، وَإلى هَواکَ صَبابَتى.»[1] : (توجّهم از همه

بريده و تنها به تو پيوسته و ميل و رغبتم تنها به سوى تو منصرف گشته، پس تويى مقصودم نه غير تو، و تنها براى توست شب بيدارى و كم‌خوابى‌ام، و لقايت نور چشمم. و وصالت تنها آرزوى جانم، و شوقم منحصر به تو. و شيفتگى‌ام در محبّتت. و سوز و حرارت عشقم براى توست.) و به گفته خواجه در جايى :

مژده وصلِ تو كو؟ كز سر جان برخيزم         طاير قدسم و از دام جهان برخيزم

يارب! از ابر هدايت برسان بارانى         پيشتر ز آنكه چو گردى ز ميان برخيزم

به ولاى تو، كه گر بنده خويشم خوانى         از سرخواجگىِ كَوْن و مكان برخيزم

گرچه پيرم، تو شبى تنگ در آغوشم گير         تا سحرگه، ز كنارِ تو جوان برخيزم[2]

لذا مى‌گويد :

به هيچ‌وجه نباشد فروغِ مجلس اُنس         مگر به روى نگار و شرابِ انگورى

محبوبا! بر من معلوم گشته كه مجلس انس و عشرت عارفانت، بى‌جمال دلآرايت فروغى ندارد. چگونه مى‌شود بى‌ديدار و مشاهده رخسارت مجلس انسم را فروغى باشد؟ كنايه از اينكه: «إلهى! مَنِ الَّذى نَزَلَ بِکَ مُلْتَمِسآ قِراکَ، فَما قَرَيْتَهُ؟! وَمَنِ الَّذى أناخَ بِبابِکَ مُرْتَجيآ نَداکَ، فَما أوْلَيْتَهُ؟! أيَحْسُنُ أنْ أرْجِعَ عَنْ بابِک بِالخَيْبَةِ مَصْرُوفآ، وَلَسْتُ أعْرِفُ سِواکَ مَوْلىِ بالإحْسانِ مَوْصُوفآ؟!»[3] : (معبودا! كيست كه به التماس پذيراى‌ات بر تو فرود

آمد و ميهمانى‌اش ننمودى؟! و كيست كه به اميد بخششت به درگاه تو مقيم شد و به او احسان ننمودى؟! آيا سزاوار است به نااميدى از درگاهت برگردم با آنكه جز تو مولايى كه موصوف به احسان باشد نمى‌شناسم؟!) و اشاره به اينكه: «] إلهى! [ ماذا وَجَدَ مَنْ فَقَدَکَ؟ وَمَا الَّذى فَقَدَ مَنْ وَجَدَکَ؟ لَقَدْ خابَ مَنْ رَضِىَ دُونَکَ بَدَلاً، وَلَقَدْ خَسِرَ مَنْ بَغى عَنْکَ مُتَحَوِّلاً.»[4] : (] معبودا! [ كسى كه تو را از دست داد چه چيزى يافت؟ و آن كه تو را يافت

چه چيزى را از دست داد؟ مسلّمآ هركس كه به جاى تو به ديگرى خشنود شود، محروم گشته و به مقصودش نرسيد، و محققّآ هركس از تو روى‌گردان شد، زيان برد.) و به گفته خواجه در جايى :

ساقيا! مايه شباب بيار         يك دو ساغر شراب ناب بيار

داروى درد عشق يعنى مى         كوست درمان شيخ و شاب بيار

بزن اين آتش مرا آبى         يعنى آن آتشِ چو آب بيار

گل اگر رفت، گو: به شادى رو         باده ناب چون گلاب بيار[5]

زسحرِ غمزه فتّان خويش غَرّه مباش         كه آزمودم و سودى نداشت مغرورى

اين بيت هم سخنى است بر طريق گفتار با معشوقه‌هاى ظاهرى بخواهد بگويد : محبوبا! غمزه‌ات دلربايى و فتنه‌گرى دارد، و عاشقان را دل مى‌فريبد. چرا خواجه‌ات را از آن محروم مى‌دارى و از مقام و منزلت و جمال خويش براى عاشقانت مضايقه مى‌فرمايى. در جايى مى‌گويد :

شاهدان گر دلبرى زينسان كنند         زاهدان را رخنه در ايمان كنند

هر كجا آن شاخِ نرگس بشكفد         گلرخانش، ديده، نرگس دان كنند

كن نگاهى از دو چشمت، تا در آن         مرگ را بر بى‌دلان آسان كنند

عيد رخسار تو كو؟ تا عاشقان         در وفايت، جان و دل قربان كنند[6]

به يك فريب بدادم صلاحِ خويش از دست         دريغ از آن همه زهد و صلاح و مستورى!

كنايه از اينكه: در گذشته كه ديدارم نمودى همه صلاح و زهد و هشيارى را از من گرفتى، و حال به دورى‌ام مبتلا ساختى. اشاره به اينكه :

اى خسرو خوبان! نظرى سوى گدا كن         رحمى به من سوخته بى‌سر و پا كن

شمع و گل و پروانه و بلبل همه جمعند         اى دوست! بيا رحم به تنهايى ما كن

با دلشدگان، جور و جفا تا به كى آخر         آهنگ وفا، ترك جفا، بهرِ خدا كن

مشنو سخن دشمن بدگوى، خدا را         با حافظ مسكين خود اى‌دوست! وفا كن[7]

اديب! چند نصيحت كنى كه عشق مباز         اگر چه نيست ادب اين سخن به دستورى

آرى، آن كس كه بهره‌اى از عشق ندارد، سزاوار نيست عاشقان را از طريقى كه اختيار كرده و مى‌پيمايند منع كند؛ زيرا ايشان  «يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ »[8]  :(خداوند آنان را به

دوستى گرفته، ]درنتيجه[ ايشان نيز دوستدار او شدند.) و نيز: «قُلْ: إنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللهَ، فَاتَّبِعُونى يُحْبِبْكُمُ اللهُ.»[9] : (بگو: اگر خدا را دوست داريد، از من پيروى نماييد تا خداوند

شما را مورد محبّت خويش قرار دهد.) را نديده‌اند. خواجه هم مى‌خواهد بگويد: اى واعظ ! و يا اى زاهد! و اى آنكه در مقام ادب و راهنمايى من به طريق مستقيم برآمده‌اى چرا مرا از طريقه فطرى و عشق محبوب حقيقى كه آن هم خلاف نمى‌باشد منع مى‌نمايى؟ ادب آن نيست كه مرا با گفتارت از محبّت او محروم بدارى. علاوه :

به عشق زنده بُوَد جانِ مردِ صاحبدل         اگر تو عشق ندارى، برو كه معذورى

اديبا! دلى كه محبّت حضرت دوست در آن نباشد، مرده‌اى است متحرّك، جان عاشقان همواره در خيال ديدن رخسار او و انتظار مشاهده‌اش زنده مى‌باشد. «اگر تو عشق ندارى، برو كه معذورى.» كه: «إلهى! فَاجْعَلْنا مِنَ الَّذينَ تَوَشّحَتْ ] تَرَسَّخَتْ [ أشْجارُ الشَّوْقِ إلَيْکَ فى حَدآئِقِ صُدُورِهِمْ، وَأخَذَتْ لَوْعَةُ مَحَبَّتِکَ بِمَجامِعِ قُلُوبِهِمْ، فَهُمْ إلى أوْكارِ الأفْكارِ ] الأذْكارِ [ يَأْوُونَ، وَفى رِياضِ القُرْبِ وَالمُكاشَفَةِ يَرْتَعُونَ، وَمِنْ حِياضِ المَحَبَّةِ بِكَأْسِ المُلاطَفَةِ يَكْرَعُونَ.»[10] : (معبودا! پس ما را از آنانى قرار ده كه نهالهاى شوق به تو در باغ دلشان سبز

و خرّم ] يا: پايدار [ گشته، و سوز و محبتت شراشر قلب ايشان را فرا گرفته، پس به
آشيانه‌هاى افكار ] يا: اذكار [ پناه برده، و در باغستانهاى قرب و مكاشفه بهره‌مند گشته، و با جام مهربانى و نوازشى از حوضهاى محبّت نوشيده‌اند.) خواجه در جايى مى‌گويد :

هر كس كه ندارد به جهان مهرِ تو در دل         حقّا كه بود طاعت او ضايع و باطل

برداشتن از عشق تو دل، فكر محال‌است         از جان خود آسان‌بود،از عشق تو مشكل

از عشق تو ناصح چو مرا منع نمايد         اى‌دوست! مگر هم‌تو كنى حلّمسائل[11]

رسيد دولتِ وصل و گذشت محنتِ هجر         نهاد كشورِ دل، باز رو به معمورى

گويا در لحظاتى كه خواجه تمنّاى ديدار حضرت محبوب را مى‌نموده، به مقصودش نايل گرديده كه مى‌گويد: «رسيد دولت وصل و گذشت محنت هجر…»، و يا آنكه با اين بيان مى‌خواهد اميد وصالش را به خود بدهد و بگويد: اى خواجه! دولت وصل دوست فرا رسيد، و يا نزديك است هجرانش سپرى شود، و كشور دل به ديدار او از خرابى به معمورى پيوندد، ديگر ناآرامى چرا؟ در جايى مى‌گويد :

شَمَمْتُ رَوْحَ وِدادٍ وَشِمْتُ بَرْقَ وِصالٍ         بيا كه بوى تو را ميرم اى نسيم شمال!

أحاديآ لِجَمالِ الحَبيبِ! قِفْ إنْزِل         كه نيست صبر جميلم در اشتياق جمال

شكايت شبِ هجران فروگذار اى دل!         به شكر آنكه برافكند پرده روز وصال

قتيل عشق تو شد حافظِ غريب، ولى         به‌خاك ما گذرى‌كن،كه خون ماست حلال[12]

به هر كسى نتوان‌گفت رازِ خود، حافظ !         مگر بدان‌كه كشيده است محنتِ دورى

هجران كشيده مى‌داند من در دورى حضرت دوست چه مى‌كشم و كشيده‌ام. اين رازى نيست كه با هر كس بتوان گفت. در جايى مى‌گويد :

گرچه از آتش دل چون خُم مِىْ در جوشم         مُهر بر لب زده، خون مى‌خورم و خاموشم

قصد جان‌است، طمع در لبِ جانان كردن         تو مرا بين كه در اين كار، به جان مى‌كوشم

خرقه پوشىّ من از غايت دين‌دارى نيست         پرده‌اى بر سرِ صد عيبِ نهان مى‌پوشم[13]

[1] . بحارالانوار، ج94، ص148.

[2] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 448، ص328.

[3] . بحارالانوار، ج94، ص144.

[4] . اقبال الاعمال، ص349.

[5] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 298، ص232.

[6] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 215، ص179.

[7] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 464، ص339.

[8] . مائده : 54.

[9] . آل‌عمران: 31.

[10] . بحارالانوار، ج94، ص150.

[11] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 379، ص283.

[12] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 381، ص284.

[13] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 432، ص317.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا