• غزل  547

بلبل ز شاخِ سَرْو، به گلبانگِ پهلوى         مى‌خواند دوش، درسِ مقامات معنوى

يعنى: بيا، كه آتشِ موسى نمود گُل         تا از درخت، نكته توحيد بشنوى

مرغانِ باغ، قافيه سنجند و بذله گو         تا خواجه مِىْ خورد به غزلهاىِ پهلوى

جمشيد، جز حكايتِ جام از جهان نبرد         ز نهار! دل مبند بر اسبابِ دنيوى

خوش فرش بوريا و گدايى و خوابِ اَمْن         كاين عيش نيست در خورِ اورنگ خسروى

درويشم و گدا و برابر نمى‌كنم         پشمينْ كلاهِ خويش، به صد تاجِ خسروى

اين قصّه عجب شنو از بختِ واژگون         ما را بكشت يار، به انفاسِ عيسوى

چشمت به غمزه، خانه مردم خراب كرد         مخمورى‌ات مباد! كه خوش مست مى‌روى

دهقانِ سالخورده، چه خوش گفت با پسر :         كاى نور چشم من! بجز از كِشته نَدْرَوى

مِىْ خور به شعرِ بنده، كه دلتنگى‌ات مباد         بعد از تو، خاك بر سرِ اسبابِ دنيوى

ساقى مگر وظيفه حافظ زياده داد         كآشفته گشت، طُرّه و دستارِ مولوى

اين غزل حكايت از شهودى مى‌كند كه خواجه را به خود مشغول ساخته، به‌گونه‌اى كه مشكلات عالم طبع خويش را فراموش نموده، مى‌گويد :

بلبل ز شاخِ سَرْوْ به گلبانگِ پهلوى         مى‌خواند دوش، درسِ مقامات معنوى

يعنى: بيا، كه آتشِ موسى نمود گُل         تا از درخت، نكته توحيد بشنوى

آرى، سالك چون تجافى و انقطاع از عالم طبيعت حاصل كند و ديده دلش روشن گردد، حضرت دوست را با تمام موجودات به اسم و صفت با ديده دلش جلوه‌گر مى‌بيند و سرِّ«أللّهُ نُورُ السَّمواتِ وَالأرْضِ »[1] : (خداوند نور آسمانها و زمين

مى‌باشد.) بر او آشكار مى‌شود، و هر مظهرى را مشتعل به شعله‌اى از انوار او مى‌بيند و از آنها «إنّى أنَا اللهُ»[2] : (براستى كه من خداوند هستم.) مى‌شنود.

گويا خواجه هم اين معنا مشهودش گشته كه مى‌گويد: ديشب شنيدم بلبل از روى شاخ سرو با شوق تمام به زبان فارسى فصيح درس مقامات معنوى مى‌داد و مى‌گفت: اى خواجه! آتش موسوى 7 باز برافروخته گرديده، بيا و از درخت، نكته توحيد بشنو چنانكه موسى 7 آن را شنيد، كه: «فَلَمّا قَضى مُوسَى الأجَلَ، وَسارَ بِأهْلِهِ،
آنَسَ مِنْ جانِبِ الطُّورِ نارآ، قالَ لاِهْلِهِ: امْكُثُوا، إنّى آنَسْتُ نارآ، لَعَلىّ آتيكُمْ مِنْها بِخَبَرٍ أوْ جَذْوَةٍ مِنَ النّارِ، لَعَلَّكُمْ تَصْطَلُونَ. فَلَمّا أتيها، نُودِىَ مِنْ شاطِئِ الوادِ الأيْمَنِ فِى البُقْعَةِ المُبارَكَةِ مِنَ الشَّجَرَةِ، أنْ يا موُسى! إنّى أنَا اللهُ رَبُّ العالَمين »[3] : (پس هنگامى كه موسى ] عليه السّلام  [مدّت ] ى كه

با حضرت شعيب عليه السّلام قرار گذاشته بود [ را به پايان رسانيد،  با اهل خود روانه شد، آتشى از سوى كوه طُور مشاهده نمود، به اهل خود فرمود: درنگ كنيد، كه همانا من آتشى ديدم. اميد آنكه از آن خبر يا آتش گيرانه‌اى براى شما بياورم، باشد كه ] به وسيله آن [ آتش روشن نماييد. پس هنگامى كه به آنجا آمد، از جانب راست وادى، در سرزمين مبارك و خجسته، از درخت ندا شد كه: اى موسى! بدرستى كه منم خداوند، پروردگار عالميان.) در جايى در تقاضاى اين مشهود مى‌گويد :

اى نسيمِ سحر! آرامگه يار كجاست؟         منزل آن مَهِ عاشق كُشِ عيّار كجاست؟

شبِ تار است و رهِ وادى ايمن در پيش         آتشِ طور كجا؟ وعده ديدار كجاست؟

عاشقِ خسته ز درد غم هجران تو سوخت         خود نپرسى تو كه‌آن‌عاشق غمخوار كجاست[4]

و نيز در جايى مى‌گويد :

بى‌تو اى‌سروِ روان! با گل‌وگلشن چه كنم؟         زلفِسنبل چه‌كشم؟ عارضِ سوسن چه‌كنم؟

مددى گر به چراغى نكند آتشِ طور         چاره تيره شب وادى ايمن چه كنم؟[5]

و در جايى به خود مژده رسيدن به همين مشاهده را داده و مى‌گويد :

مژده اى دل! كه مسيحا نَفَسى مى‌آيد         كه ز انفاس خوشش بوى كسى مى‌آيد

از غم و درد مكن ناله و فرياد كه دوش         زده‌ام فالى و فريادرسى مى‌آيد

ز آتش وادى ايمن نه منم خرّم و بس         موسى اينجا به اميد قَبَسى مى‌آيد

يار دارد سر صيدِ دل حافظ ، ياران!         شاهبازى به شكار مگسى مى‌آيد[6]

شاهد بر بيان گذشته، بيت بعد است كه مى‌گويد :

مرغانِ باغ، قافيه سنجند و بذله گو         تا خواجه مِىْ خورد به غزلهاىِ پهلوى

اى خواجه! اين خوانندگى كه از مرغان باغ به گوشت مى‌رسد، همه بدين جهت است كه تو را به چنان مشاهده‌اى دعوت كنند و با خواندن غزلهاى پهلوى به مراقبه جمال دوست و ملكوت عالم توجّه دهند و از توجّه به جهان فانى و جهت خلقى موجودات بازدارندت؛ لذا مى‌گويد :

جمشيد، جز حكايتِ جام از جهان نبرد         ز نهار! دل مبند بر اسبابِ دنيوى

اى خواجه! نگاه كن ببين از جمشيد با آن همه ملك و سلطنت و دلبستگى به عالم فانى، حكايتى جز قصّه جامِ جم باقى‌مانده؟[7]  كه: «لَقَدْ كانَ لِسَبَأٍ فى مَسْكَنِهِمْ

آيةٌ… فَقالُوا: رَبَّنا! باعِدْ بَيْنَ أسْفارِنا، وَظَلَمُوا أنْفُسَهُمْ، فَجَعلْناهُمْ أحاديثَ، وَمَزَّقْناهُمْ كُلَّ مُمَزَّقٍ، إنَّ ذلِکَ لاَياتٍ لِكُلِّ صَبّارٍ شَكُورٍ»[8] : (براستى كه براى ] قوم [ سبا نشانه روشنى در مساكن و

جايگاه‌هايشان بود… پس گفتند: پروردگارا! سفرهاى ما را دور و دراز گردان، آنها ]با ارتكاب گناهان [ به خود ستم نمودند، پس ما ] آباديهاى آنان را ويران و [ ايشان را سخنانى قرار داديم ] يعنى تنها حكايتى از آنان باقى ماند [ و آنها را كاملاً از هم جدا
ساختيم، همانا در اين ] داستان [ نشانه‌هاى روشنى براى هر شخص بسيار شكيبا و شكرگذار وجود دارد.) بخواهد بگويد: تو هم اى سالك! و اى بشر! و اى خواجه! خواهى رفت، چيزى كه برايت باقى مى‌ماند، همان كسب مقامات معنوى و عشق به محبوب حقيقى مى‌باشد. بكوش تا اين مقام را با دل ندادن به اسباب دنيوى بدست آورى. خواجه در ساقى نامه‌اش مى‌گويد :

همان منزل است اين جهانِ خراب         كه ديده است ايوانِ افراسياب

كجا رايت پيرانِ لشگر كشش؟         كجا شيده آن تُرْكِ خنجر كشش؟

مغنّى! از اين پرده نقشى برآر         ببين تا چه گفت از حرم، پرده دار

چنان بركش آهنگِ اين داورى         كه ناهيدِ چنگى به رقص آورى

كه تمكينِ اورنگِ شاهى از اوست         تن‌آسايى مرغ و ماهى از اوست

فروغ دل و ديده مقبلان         وَلىْ نعمتِ جملهْ صاحبدلان[9]

لذا مى‌گويد :

خوش فرش بوريا و گدايىّ و خوابِ اَمْن         كاين عيش، نيست در خورِ اورنگِ خسروى

اى جهانيان! سلطنت اين است كه عارفِ به دوست دارد و به انس و عشرت با او بسر مى‌برد و مى‌گويد: «يا مَوْلاىَ! بِذِكْرِکَ عاشَ قَلْبى، وَبِمُناجاتِکَ بَرَّدْتُ ألَمَ الخَوْفِ عَنّى.»[10]  :

(اى سرور من! دل من تنها به ياد تو زنده است، و فقط با مناجاتت دردِ خوف و هراس ] از تو [ را از خود دور ] و دلم را خنك [ مى‌كنم.) و از اسباب دنيوى دل بركنده و به مختصرى از آن اكتفا نموده و خواب امنى دارد، و وحشتى از فقر و آمد و نيامد جهان نداشته، و بندگى و گدايى حضرتِ جانان را پيشه خود قرار داده. كجا سلاطين را اين
عيش ميسّر مى‌شود؟! لذا مى‌گويد :

درويشم و گدا و برابر نمى‌كنم         پشمينْ كلاهِ خويش، به صد تاج خسروى

حال كه مرا چنين شهودى با دوست رُخ داده، آن را با صد تاج پادشاهى برابر نمى‌كنم. اين همان فقرى است كه گفته‌اند رسول خدا 9 فرموده: «ألْفَقْرُ فَخْرى، وَبِهِ أفْتَخِرُ عَلى سآئِرِ الأنْبِيآءِ وَالمُرْسَلينَ.»[11] : (فقر و نادارى ] موجب [ فخر و بالندگى من است،

و بدان بر تمام پيامبران و رسولان افتخار مى‌نمايم.) در جايى مى‌گويد :

سحرم، هاتفِ ميخانه، به دولت خواهى         گفت: باز آى، كه ديرينه اين درگاهى

همچوجَمْ جرعه‌مِىْ كش،كه ز سرِّ ملكوت         پرتوِ جامِ جهانْبين، دهدت آگاهى

اگرت سلطنتِ فقر ببخشند اى دل!         كمترين مُلكِ تو از ماه بود تا ماهى

اى سكندر! بنشين و غم بيهوده مخور         كه نبخشند تو را آبِ حيات از شاهى[12]

اين قصّه عجب شنو از بختِ واژگون         ما را بكُشت يار به انفاسِ عيسوى

محبوب، چون حيات واقعى مرا در نيستى مى‌دانست، به فقر و تهيدستى‌ام مبتلا ساخت و از اسباب دنيوى بى‌بهره نمود، تا يكسره بدو منقطع شوم و به مقام واقعى خويش واصل گردم؛ كه: «إنّى جاعِلٌ فِى الأرْضِ خَليفَةً »[13] : (براستى كه جانشنى براى

خود در زمين قرار مى‌دهم.) و نيز: «وَما خَلَقْتُ الجِنَّ وَالإنْسَ، إلّا لِيَعْبُدُونِ »[14] : (و جنّ و انس

را نيافريدم، جز آنكه مرا بپرستند.) و همچنين: «إلهى! هَبْ لى كَمالَ الإنْقِطاعِ إلَيْکَ… فَتَصِلَ
إلى مَعْدِنِ العَظَمَةِ، وَتَصيرَ أرْواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزّ قُدْسِکَ.»[15] : (معبودا! گسستن كامل از غير به

سوى خويش را به من عطا نما… و در نتيجه به معدن عظمتت واصل گشته، و ارواحمان به مقام پاك عزّتت بپيوندد.) و نيز: «إلهى! فَاجْعَلْنى مِمَّنْ نادَيْتَهُ فَأجابَکَ، وَلاحَظْتَهُ فَصَعِقَ لِجَلالِکَ.»[16] : (بار الها! مرا از آنانى قرار ده كه ندايشان كردى و اجابتت نمودند و به آنها نظر افكندى و در برابر جلال و عظمتت مدهوش گشتند.) اين فناء است كه بقاء و حيات ابد را دربر دارد؛ كه: «فَناجَيْتَهُ سِرّآ، وَعَمِلَ لَکَ جَهْرآ.»[17] : (سپس در باطن با آنها مناجات كردى و آشكارا و در ظاهر براى تو عمل نمودند.) قصّه عجيب خواجه اين است كه حضرت دوست با داشتن انفاس عيسوى، بنده خود را به مردن و فنا مى‌دهد ولى در واقع او را از عالم طبع به مقام مخلَصيّت (به فتح لام) رسانده و حيات ابدى مى‌بخشد. لذا مى‌گويد :

چشمت به غمزه، خانه مردم خراب كرد         مخمورى‌ات مباد! كه خوش مست مى‌روى

محبوبا! با چشم مست و جمال جذّاب و غمزه‌ات مرا به خود متوجّه ساختى و از خويش بگرفتى و خانه خرابم نمودى و با بى‌اعتنايى بگذشتى. مخمورى‌ات مباد! كه خوش‌مست مى‌روى». در واقع با اين بيان به مطلوب بودن مخمورى و مستى دايمى چشم دوست اشاره مى‌نمايد، زيرا مقصودش جز به آن حاصل نمى‌شود. در جايى مى‌گويد :

بر آن چشمِ سِيَهْ صد آفرين باد!         كه در عاشق كُشى، سِحْرْ آفرين است

ز چشمِ شوخِ تو، كِىْ جان توان برد         كه دايم با كمان، اندر كمين است[18]

و در جايى مى‌گويد :

در دَوْرِ چشمِ مستِ تو، هشيار كس نديد         كو ديده كز تصوّرِ چشمت خراب نيست؟![19]

دهقانِ سالخورده، چه خوش گفت با پسر :         كاى نورِ چشم من! بجز از كِشته نَدْرَوى

آرى، اين كِشته بشر و مجاهدتهاى اوست كه وى را به مقام كمال و فنا و بقا و حيات طيّبه و عبوديّت واقعى مى‌رساند و او را مخاطب خطاب «يا أيَّتُها النَّفْسُ المُطْمَئنَّةُ! ارْجِعى إلى رَبِّکِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً »[20] : (اى نفس مطمئن و روان آسوده! به سوى

پروردگارت باز گرد در حالى كه هم تو از او خشنودى و هم او از تو خرسند است.) مى‌سازد. گويا خواجه با اين بيان مى‌خواهد به خود خطاب كند و بگويد: هرچه بكارى همان را درو خواهى كرد، اگر دل به اسباب دنيوى و يا اخروى دهى از هر كدام مناسب خود برداشت خواهى كرد و اگر به مولاى خود توجه كنى، از دنيا محروم نخواهى شد و به آخرت هم خواهى رسيد و  «لَهُمْ ما يَشآؤُنَ فيها، وَلَدَيْنا مَزيدٌ»[21] : (هرچه بخواهند در آنجا براى ايشان مهيّاست، و نزد ما افزون بر آن وجود

دارد.) را خواهى داشت. به گفته خواجه در جايى :

هر كه را با خطِ سبزت، سَرِ سودا باشد         پاى از اين دايره، بيرون ننهد تا باشد

در قيامت، كه سر از خاكِ لَحَد برگيرم         داغِ سوداى توام، سِرِّ سويدا باشد

ظلّ ممدودِ خَمِ زلفِ توام بر سر باد!         كاندر اين سايه، قرار دلِ شيدا باشد[22]

و نيز در جايى مى‌گويد :

بگذار تا به شارعِ ميخانه بگذريم         كز بَهْرِ جرعه‌اى، همه محتاج آن دريم

روزِ نخست چون دمِ رندى زديم و عشق         شرط آن بود كه جز رَهِ اين شيوه نسپريم

زآن پيشتر كه عُمرِ گرانمايه بگذرد         بگذار تا مقابلِ روىِ تو بگذريم[23]

مِىْ خور به شعرِ بنده، كه دلتنگى‌ات مباد         بعد از تو، خاك بر سرِ اسبابِ دنيوى

آرى، مراقبه و توجّه به دوست است كه غم و دلتنگى را در زندان عالم طبيعت از دل مى‌زدايد. دنيا چيست كه از بود و نبودش كسى غمگين شود؟ خواجه هم مى‌گويد: اى راهروان كوى عشق! اشعار توحيدى توجّه دهنده به معارف الهى مرا بخوانيد تا دلتنگى اسباب دنيوى از شما زدوده گردد و با توجّه به حضرت محبوب آرامش برايتان حاصل شود؛ كه : «إلا بِذِكْرِ اللهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ »[24] : (آگاه باشيد! كه دلها تنها

به ياد خدا آرام مى‌گيرند.) و به گفته خواجه در جايى :

درختِ دوستى بِنشان، كه كامِ دل ببار آرد         نهال دشمنى بركن، كه رنج بى‌شمار آرد

ز كار افتاده‌اى اى دل! كه صد من بارِ غم دارى         برو يك جرعه مِىْ دركش، كه در حالت بكار آرد[25]

ساقى مگر وظيفه حافظ زياده داد         كآشفته گشت، طُرّه و دستارِ مولوى

بخواهد با اين بيان بگويد تنها چيزى كه خواجه را باعث آشفتگى حال و يا گفتار و توجّه برداشتن از عالم طبيعت شد، آن بود كه معشوق، عنايات خود را به وى زياده فرمود و در شور و مستى، بى‌پروا به گفتار اين غزل پرداخت. و يا بگويد مگر حضرت دوست به خواجه بيش از ديگران عنايت فرمود كه اشعار نغز و لطيف او موجب رشك آنان گرديد.

[1] . نور : 35.

[2] . قصص : 30.

[3] . قصص : 29 و 30.

[4] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 95، ص100.

[5] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 394، ص293.

[6] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 243، ص198.

[7] . گويا ظرفى براى وى ساخته بودند كه در آن مى‌نگريسته و به پيشآمدهاى مملكت خود آگاه مى‌شده، واگر دشمنى قصد مملكتش را مى‌كرده، در آن مى‌ديده.

[8] . سبأ : 15 ـ 19.

[9] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، ص440 ـ 443.

[10] . اقبال الاعمال، ص73.

[11] . مستدرك الوسائل، ج2، ص279، از روايت 8.

[12] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 572، ص419.

[13] . بقره : 30.

[14] . ذاريات : 56.

[15] و 2 و 3 . اقبال الاعمال، ص687.

[16]

[17]

[18] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 92، ص98.

[19] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 91، ص97.

[20] . فجر : 27 و 28.

[21] . ق : 35.

[22] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 267، ص213.

[23] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 390، ص290.

[24] . رعد : 28.

[25] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 188، ص160.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا