- غزل 544
بهصوتِ بلبل و قُمرى، اگر ننوشى مِىْ علاج كى كنمت؟ آخِرُ الدَّوآءِ الْكَىّ
ذخيرهاى بنه از رنگ و بوىِ فصل بهار كه مىرسند ز رَهْ،[1] رهزنانِ بهمن و دى
زمانه هيچ نبخشد، كه باز نستاند مجو ز سفله مروّت، كه شَيْئُهُ لاشَىْء
چو گُل نقاب برافكند و مرغ، زد: هوهو مَنِهْ ز دست پياله، چه مىكنى؟ هى هى!
خزينه دارىِ ميراثْ خوارگان، كفر است بهقول مطرب و ساقى، به فتوىِ دَفْ و نِىْ
چو هستآب حياتت بهدست، تشنه ممير فلا تَمُتْ وَمِنَ الْمآءِ كلُّ شَىْءٍ حَىّ
نوشتهاند بر ايوانِ جَنّةُ المأوى : كه هر كه عشوه دنيا خريد، واى بهوى!
سخا نماند، سخن طى كنم، بيا ساقى! بده به شادى روح و روانِ حاتَم طِىْ
شكوهِ سلطنت و حكم، كى ثباتى داشت؟ ز تختِ جَمْ، سخنى مانده است و اَفْسرِ كِىْ
بخيل، بوىِ خدا نشنود، بيا حافظ ! پياله گير و كرم كن، كه ألضَّمانُ عَلَىّ
باز خواجه در اين غزل، نصايحى عارفانه به خود و دوستان هم طريقش دارد، مىگويد :
بهصوتِ بلبل و قُمرى، اگر ننوشى مِىْ علاج كى كنمت؟ آخِرُ الدَّوآءِ الْكَىّ[2]
اى خواجه! و اى سالكين راه خدا! حال كه فصل بهار است، و موجودات و مظاهرِ كَوْن و همه در تجلّى خاصّ و طراوت بىنظيرى ظهور دارند، حيف است كه يادى از هستى بخش و جمال آراى عالم هستى ننماييم؟ و يا: حال كه بهار جوانى و شادمانى ماست، سزاوار است كه از لحظات عمر خود با ياد حضرت محبوب بهرهمند گرديم. چنانچه داروى خويش را در اين فصل بهدست نياوريم، و به مراقبه و توجّه او نپردازيم، آخرين مداواى خود را كه داغ عبوديّت اوست كى توانيم بدست آورد هشيار بايد بود.
در جايى به خود خطاب كرده و مىگويد :
كنون كه در چمن آمد گُل از عدم به وجود بنفشه در قدم او نهاد سر به سجود
بنوش جام صبوحى به ناله دف و چنگ ببوس غبغبِ ساقى، به نغمه نِىْ و عود
ز دستِ شاهِد سيمين عذارِ عيسى دم شراب نوش و رها كن حديثِ عاد و ثمود
به دور گُل منشين، بىشراب و شاهد و چنگ كه همچو دور بقا، هفتهاى بُوَد معدود[3]
ذخيرهاى بِنِهْ از رنگ و بوىِ فصل بهار كه مىرسند ز رَهْ،[4] رهزنانِ بهمن و دى
اى خواجه! و اى سالكين! بيايد تا فصل بهار و يا جوانى و نشاط باقى است از آن بهرهمند شويد؛ زيرا وقت مىگذرد و ديگر ممكن نيست پس از فرارسيدن بهمن و دى، و يا گذشت نشاط جوانى از ياد دوست بهرهمند شد. بهگفته خواجه در جايى :
درختِ دوستى بنشان، كه كام دل به بار آرد بسى گردش كند گردون، بسى ليل و نهار آرد
بهار عمر خواه اى دل! وگرنه اين چمن هر سال چو نسرين صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد
ز كار افتادهاى اى دل! كه صد من بار غم دارى برو يك جرعه مِىْ دركش،كه در حالت بكار آرد[5]
زمانه هيچ نبخشد، كه باز نستاند مجو ز سفله مروّت، كه شَيْئُهُ لاشَىْء
اى خواجه و يا اى سالكين ! عالم ناپايدار را مروّت در جبلّت نيست، هر آنچه ما را داده و مىدهد، مىستاند. دادههاى آن ناپايدار است و به پستى او اشاره دارد، كه : «ألمُواصِلُ لِلدُّنْيا مَقْطُوعٌ.»[6] : (هر كس با دنيا پيوند و وصلتى برقرار نمود، ] از او [ بُريده ] و
يا خواهد بُريد [.) و نيز: «ألدُّنْيا إنِ انْجَلَتْ إنْجَلَتْ؛ وَإذا جَلَتْ إرْتَحَلَتْ.»[7] : (دنيا اگر رفت، ] ديگر [ مىرود، و هرگاه رفت، كوچ مىكند، ] و ديگر برنمىگردد [.) و همچنين : «ألْمَغْبُونُ مَنْ شَغَلَ بِالدُّنْيا، وَفاتهُ حَظُّهُ مِنَ الآخِرَةِ.»[8] : (گول خورده و زيان ديده كسى است
كه به دنيا سرگرم شد و بهره آخرتىاش از دستش بشد.) و يا اينكه: «أوْقاتُ الدُّنْيا وَإنْ طالَتْ قَصيرَةٌ، وَالمُتْعَةُ بِها وَإنْ كَثُرَتْ يَسيرَةٌ.»[9] : (اوقات دنيا هر چند بلند باشد، كوتاه است، و
برخوردارى از آن اگرچه زياد باشد، اندك مىباشد.) پس بايد بكوشيم از آنچه به عاريت ما را مىدهد بهرهمند شويم، و براى غرض غايى از خلقت و عالم ديگر خود كسب كمال و درجات كنيم، و در همين عالم به مقام خلافة اللّهى و سير صعودى خويش با همين وسايل عاريتى برسيم؛ كه: «إحْفَظْ عُمْرَکَ مِنَ التَّضْيعِ لَهُ فى غَيْرِ العِبادَةِ وَالطّاعاتِ.»[10] : (عمر
خويش را از تباه ساختن آن در غير عبادت و طاعتهاى ] خداوند [نگاه دار.) و نيز: «إنَّ أوْقاتَکَ أجْزآءُ عُمْرِکَ، فَلا تَنْفُدْ لَکَ وَقْتآ إلّا فيما يُنْجيکَ.»[11] : (همانا اوقات تو جزء جزء عمرت مىباشد، پس مبادا وقتى را جز در آنچه مايه نجاتت مىباشد، صرف نمايى.)
چو گُل نقاب برافكند و مرغ زد: هوهو مَنِهْ ز دست پياله، چه مىكنى؟ هى هى!
حال كه اى خواجه! اى راهروان! گل شُكفته گشته، و از اين طريق شما را به ملكوت خود دعوت مىكند و مرغان با خوانندگى خود شما را به دوست توجّه مىدهند، آرام از ياد او منشينيد، تا شايد بهرهاى از وصالش بگيريد.
و ممكن است بخواهد با اين بيان بگويد: در انتظار ديدار حضرت محبوب باشيد، تا از هر طريق كه باشد به ديدارش نايل آييد، و چون نايل آمديد، با توجّه به دار فانى، غافل از مشاهده مشويد، كه خسران نصيبتان خواهد شد؛ به گفته خواجه در جايى :
گُل عزيزاست، غنيمت شمريدش صحبت كه بهباغ آمد از اين راه و از آن خواهد شد
اى دل! ار عشرت اِمروز به فردا فكنى مايه نقد بقا را، كه ضمان خواهد شد؟
ماه شعبان مده از دستقدح، كاينخورشيد از نظر، تا شبِ عيدِ رمضان خواهد شد[12]
خزينه دارىِ ميراثْ خوارگان، كفر است بهقول مطرب و ساقى، به فتوىِ دَفْ و نِىْ
چو هست آبحياتت بهدست،تشنه ممير فلا تَمُتْ وَمِنَ الْمآءِ كُلُّ شَىْءٍ حَىّ[13]
اى خواجه! و آنان كه طريق دوست را اختيار نمودهايد! سرمايه عمرى كه خدا شما را عطا فرموده، در راهِ جمعآورى اموال براى ميراث خوارگان صرف مكنيد، كه طريقهاى است خلاف آنچه كه نفحات دم به دم الهى شما را بدان دعوت مىنمايد و براى آن آفريده شدهايد؛ كه: «إنَّ للهِِ فى أيّامِ دَهْرِكُمْ نَفَحاتٍ، ألا! فَتَرَصَّدُوا لَها.»[14] : (براستى
كه خداوند را در روزهاى عمرتان نسيمهايى است، هان! پس مترصّد و چشم به راه آنها شويد.)، و چشمپوشى از گفتار رسول الله 9 مىباشد كه فرموده: «إغْتَنِمْ خَمْسآ قَبْلَ خَمْسٍ: شَبابَکَ قَبْلَ هَرَمِکَ، وَصِحَّتَکَ قَبْلَ سُقْمِکَ، وَغِناکَ قَبْلَ فَقْرِکَ، وَفَراغَکَ قَبْلَ شُغْلِکَ، وَحَياتَکَ قَبْلَ مَوْتِکَ.»[15] : (پنج چيز را پيش از پنج چيز مغتنم شمرده و قدر بدان: جوانىات را پيش
از پيرى؛ و تندرستىات را پيش از بيمارى؛ و توانگرىات را پيش از ندارى و فقر؛ و آسودگى و فراغت را پيش از مشغول بودن، و زندگانىات را پيش از مرگت.) و سخن دف و نى با زبان بىزبانى هم بر اين است: كه يكى اشاره به شور و عشق محبوب، و ديگرى به توجّه از غير او بر داشتن مىنمايد و مىگويدتان: از اين عالم تشنه رفتن با آنكه آب حيات در كف داريد، نه كارى شايسته مىباشد. شما را به فطرت توحيدى خلق كردهاند، و به «وَنَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحى »[16] : (و از روح خويش در او دميدم) و
نيز: «ثُمَّ أنْشَأْناهُ خَلْقآ آخَرَ»[17] : (سپس او را به آفرينش ديگرى پديد آورديم.) آراستهاند،
سزاوار نيست تهيدست مردن، و از حيات طيّبه الهى بهره نگرفتن، پس از آنكه مىبينيم همه موجودات به قدر سعه وجودىشان از آن حيات جرعهاى نوشيدهاند، كه تسبيح و حمد او را مىكنند و در مقابلش خاضعند؛ كه: «وَإنْ مِنْ شَىْءٍ إلّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ »[18] : (و هيچ چيز نيست مگر آنكه با حمد و سپاس به تسبيح او مشغول
است.) و نيز: «وَللهِِ يَسْجُدُ ما فِى السَّمواتِ وَما فِى الأرْضِ »[19] : (و تمام آنچه در آسمانها و
زمين است تنها براى خداوند سجده و كرنش مىكنند.) در جايى مىگويد :
نصيحتى كُنَمت، بشنو و بهانه مگير هر آنچه ناصحِ مشفق بگويدت، بپذير
ز وصلِ روىِ جوانان، تمتّعى بردار كه در كمينگهِ عمر است، مَكْرِ عالَم پير
نعيمِ هر دو جهان، پيش عاشقان به جوى كه اين متاع قليل است و آن بهاى حقير
بيار ساغرِ ياقوتْ فام و دُرِّ خوشاب حسود گو: كرمِ آصفى ببين و بمير[20]
نوشتهاند بر ايوانِ جَنّةُ المأوى : كه هر كه عشوه دنيا خريد، واى بهوى!
خلاصه بخواهد بگويد: بهشت به تمام ظهورش مىگويد: من مال كسى هستم كه دل به دنيا و عشوه آن نداده باشد؛ كه: «وَوَيْلٌ لِلْكافِرينَ مِنْ عَذابٍ شَديدٍ، ألَّذينَ يَسْتَحِبُّونَ الحَيوةَ الدُّنيا عَلَى الآخِرَةِ »[21] : (و واى بر كافران از عذاب سخت، آنان كه زندگانى دنيا را بر
آخرت نيكو شمرده و برمىگزينند.) و نيز: «وَإنَّ مَنْ باعَ جَنَّةَ المَأْوى لعاجِلَةِ الدُّنْيا، تَعِسَ جَدُّهُ وَخَسِرَتْ صَفْقَتُهُ.»[22] : (و براستى كه هركس بهشت ماندگار و جاودان را به دنياى
زودرس و زودگذر بفروشد، بدبخت گشته، و در معاملهاش زيان برده است) و يا اينكه : «طَلاقُ الدُّنْيا مَهْرُ الجَنَّةِ.»[23] : (مهريه و كابين بهشت، طلاق و جدايى از دنياست.) و به گفته
خواجه در جايى :
آمرزشِ نقد است كسى را كه در اينجا يارىاست چو حورىّ و سرايى چو بهشتى
مفروش به باغ ارم و نخوتِ شدّاد يك شيشه مى و نوشْ لبىّ و لبِ كشتى
تا كى غمِ دنياى دنى؟ اى دلِ دانا! حيفاست ز خوبى، كه شود عاشق زشتى[24]
سخا نماند، سخن طى كنم، بيا ساقى! بده به شادىِ روح و روانِ حاتَمِ طى
شكوهِ سلطنت و حكم، كى ثباتى داشت؟ ز تختِ جَمْ، سخنى مانده است و اَفْسرِ كِىْ
در اين دو بيت هم گله از بىعنايتى دوست نموده، و با اين بيان تمنّاى ديدار او را مىنمايد. بخواهد بگويد: محبوبا! تو كه عمرى ما را مورد عنايت خود قرار مىدادى، چرا اينگونه از نظر انداختهاى. از ديدارت بهرهمندمان ساز و شكوه سلطنت خود را به ما ارائه ده، و بگذار باز هم به چشم عظمت و بزرگى و شكوه و سلطنت و حمكرانىات بر بندگان ياد كنيم؛ كه: «ألسَّخآءُ يَزْرَعُ المَحَبَّةَ.»[25] : (بخشندگى،
تخم دوستى و محبّت را ] در دل [ مىفشاند.) و نيز: «ألسَّخآءُ يَكْسِبُ الحَمْدَ.»[26] : (بخشندگى، حمد و سپاس ] ديگرا [ را به دنبال دارد.) و نيز: «سَبَبُ السّيادَةِ ألسَّخآءُ.»[27] :
(سبب سيادت و آقايى، بخشندگى و گشاده دستى است.)
و ممكن است بخواهد بگويد: معشوقا! بندگان تو دست از سخا و بذل و
بخشش برداشتهاند، تو چنين مباش و مرا از عنايتهاى خود بهرهمند ساز. سپس به خود خطاب كرده و مىگويد :
بخيل، بوىِ خدا نشنود، بيا حافظ ! پياله گير و كرم كن، كه اَلضَّمانُ عَلَىّ
چرا اى خواجه! از بخل مردمان، خود را آزرده خاطر مىسازى؟ بگذار هرچه مىكنند بكنند؛ كه: «ألبَخيلُ بَعيدٌ مِنَ اللهِ.»[28] : (بخيل و تنگ چشم، از خداوند بهدور
است.) تو در فكر پياله گرفتن از تجلّيات حضرت دوست باش، و به ديگران جود و بخشش بنما، كه در اين كار خسران و زيان تو را نباشد؛ كه: «ألجُودُ فِى اللهِ عِبادَةُ المُقَرَّبينَ.»[29] : (بخشش در ] راه رضا و خشنودى [ خداوند، عبادت نزديكان و مقرّبان
] درگاه الهى [ مىباشد.) و همچنين: «أحْسَنُ المَكارِمِ ألْجُودُ.»[30] : (نيكوترين اخلاق
پسنديده و بزرگوارانه، جود و بخشش مىباشد.) و نيز: «سُنَّةُ الكِرامِ ألْجُودُ.»[31] : (روش
گراميان و بزرگواران، جود و بخشندگى است.) و همچنين: «إنَّ اللهَ تَبارَکَ وَتَعالى يَأْخُدُ بِناصِيَةِ السَّخِىِّ إذا اُعْثِرَ.»[32] : (هنگامى كه سخىّ و گشاده دست بلغزد، خداوند ـتبارك و
تعالى ـ از او دستگيرى مىكند.)
[1] . نسخه بدل: زپى.
[2] . داغ نهادن، آخرين درمان مىباشد.
[3] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 238، ص194.
[4] . نسخه بدل: زپى.
[5] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 188، ص160.
[6] و 4 . غرر و درر موضوعى، باب الدنيا، ص106.
[8] . غرر و درر موضوعى، باب الدنيا، ص107.
[9] . غرر و درر موضوعى، باب الدنيا، ص107.
[10] و 3 . غرر و درر موضوعى، باب العمر، ص276.
[12] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 259، ص207.
[13] . پس مَمير، كه هر چيز زندهاى از آب است.
[14] . بحارالانوار، ج77، ص168.
[15] . بحارالانوار، ج77، ص77.
[16] . حجر : 29.
[17] . مؤمنون : 14.
[18] . اسراء : 44.
[19] . نحل : 49.
[20] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 304، ص236.
[21] . ابراهيم : 2 ، 3.
[22] . غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص108.
[23] . غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص112.
[24] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 520، ص373.
[25] و 4 . غرر و درر موضوعى، باب السخاوة، ص155.
[27] . غرر و درر موضوعى، باب السخاوة، ص156.
[28] . بحارالانوار، ج73، ص308.
[29] . غرر و درر موضوعى، باب الجود، ص47.
[30] . غرر و درر موضوعى، باب الجود، ص47.
[31] . غرر و درر موضوعى، باب الجود، ص47.
[32] . بحارالانوار، ج71، ص355.