- غزل 532
اىكه بر ماه از خطت،مِشكينْنقابانداختى! لطف كردى، سايهاى بر آفتاب انداختى
تا چه خواهد كرد با ما، آب ورنگِ عارضت حاليا، نيرنگِ نقش خود در آب انداختى
گوىِ خوبى بُردى از خوبان خَلُّخ، شاد باش جامِ كيخسرو طلب، كافَراسياب انداختى
گرچه از مستى خرابم، طاعتِ من رد مكن كاندر اين شغلم، به امّيد ثواب انداختى
گنج عشقِ خود نهادى در دلِ ويران من سايه دولت بر اين كُنجِ خراب انداختى
خواب بيداران ببستى، آنگه از نقشِ خيال تهمتى بر شبروانِ خيلِ خواب انداختى
پرده از رُخ برفكندى، يك نظر در جلوه گاه وزحيا، حور وپرى را در حجاب انداختى
از براى صيدِ دل، در گردنم زنجيرِ زلف چون كمندِ خسروِ مالكْ رِقاب انداختى
نصرت الدّين، شاه يحيى، آنكه تاجِ آفتاب از سر تعظيم وقدرت، در تراب انداختى
زينهار! از آب شمشيرت، كه شيران را از آن تشنهْ لب كُشتى، نهنگان را در آب انداختى
باده نوش از جامِ عالَمْ بين، كه بر اَورَنگِ جَمْ شاهدِ مقصود را از رُخ نقاب انداختى
هركسىباشمعِرُخسارتبهوجهىعشقباخت زين ميان، پروانه را در اضطراب انداختى
از فريبِ نرگس مخمور وچشمِ مىْ پرست حافظِ خلوت نشين را، در شراب انداختى
ابيات اين غزل به خصوص بيت آخر، نشان مىدهد كه خواجه به مشاهدهاى از جمال حضرت دوست نايل آمده، حكايت آن را نموده ومىگويد :
اىكه بر ماهاز خطت، مِشكينْ نقاب انداختى! لطف كردى، سايهاى بر آفتاب انداختى
اى محبوبى كه ماه جمالت را با كثرات مظاهرت پوشاندهاى! «لطف كردى، سايهاى بر آفتاب انداختى» سزاوار هم اين است كه آفتاب رخسارت را در حجاب خلقىات وجهان آفرينش بپوشانى، تا از گزند حوادث وديد نااهلان پنهان بماند؛ كه : (لاتُدْرِكُهُ الأبْصارُ، وَهُوَ يُدْرِكُ الأبْصارَ، وَهُوَ اللَّطيفُ الخَبيرُ)[1] : (ديدگان او را در نمىيابند، واو
ديدگان را ادراك مىنمايد واوست لطيف وآگاه وكاردان.) ونيز: «يا مَنِ احْتَجَبَ فى سُرادِقاتِ عَرْشِهِ عَنْ أنْ تُدْرِكَهُ الأبْصارُ! يا مَنْ تَجلّى بِكَمالِ بَهآئِهِ، فَتَحَقَّقَتْ عَظَمَتُهُ الإسْتِوآءَ! كَيْفَ تَخْفى، وَأنْتَ الظّاهِرُ؟! أمْ كَيْفَ تَغيبُ وَأنْتَ الرَّقيبُ الحاضِرُ؟! إنَّكَ على كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ، وَالْحَمْدُللهِِ وَحْدَهُ.»[2] : (اى خدايى كه در سراپردههاى عرش وموجوداتت از اينكه مبادا ديدگان تو را
دريابند، محجوب گشتهاى! اى خدايى كه با نهايت فروغ وزيبايى جلوه نمودى تا اينكه عظمتت تمام مراتب وجود را فرا گرفت! چگونه پنهانى با آنكه تنها تو آشكارى؟ يا چگونه غايبى در صورتى كه فقط تو مراقب وحاضرى؟ همانا تو بر هر چيز توانايى. وسپاس مخصوص خداوند يكتاست.). در جايى نيز مىگويد :
اى لبت، آبِحيات، و اى قدرت، سروِ چمن! اى رُخت، خورشيد خاور، وى خطت، مُشك ختن!
تا رُخت ديده است، گُل در باغ اى سروِ روان بر تن خود چاك مىسازد، زخجلت پيرُهن
رشته مور است آن، يا سبزه گِردِ رُخَت؟ ذرّه خورشيد، يا دُرج دُر است آن، يا دَهَن؟[3]
تا چه خواهد كرد با ما، آب ورنگِ عارضت حاليا، نيرنگِ نقش خود در آب انداختى
محبوبا! حال كه جمالت را از ملكوت كثراتت برايم آشكار كرده وبه مشاهدهات نايلم ساختهاى، نمىدانم پس از اين با من چه خواهى كرد: آيا همان گونه وفادار خواهى بود، يا به زير سايه مظاهرت مخفى خواهى شد وبه هجرانم مبتلا مىسازى؟ در جايى از وفادارى او سخن به ميان آورده ومىگويد :
تا سايه مباركت افتاد بر سرم دولت، غلام من شد واقبال، چاكرم
شد سالها كه از سَرِ من رفته بود بخت از دولتِ وصالِ تو باز آمد از درم
من عمر در غم تو، به پايان برم، ولى باور مكن كه بىتو زمانى بسر برم
زآن شب كه باز در دل تنگم درآمدى چون شمع، درگرفت، دماغِ مكدّرم[4]
ودر جايى از بىوفايىاش :
چون شوم خاكِ رَهَش، دامن بيفشاند زمن وربگويم: دل مگردان، رو بگرداند زمن
گر چو شمعش پيش ميرم، در غمم خندد چو صبح ور برنجم، خاطرِ نازك برنجاند زمن
عارض رنگين به هركس مىنمايد همچو گل ور بگويم: باز پوشان، باز پوشاند زمن
او به خونم تشنه ومن بر لبش تا چون شود كام بستانم از او، يا داد بستاند زمن[5]
وممكن است منظور خواجه از «نقش خود» در مصرع دوّم، نقش انسان باشد كه در نطفه انداخته وبه صورت مُلكى نمايش دارد؛ كه: (هَلْ أتى عَلَى الإنْسانِ حينٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُنْ شَيئآ مَذْكُورآ، إنّا خَلَقْنَا الإنْسانَ مِنْ نُطْفَةٍ أمْشاجٍ نَبْتَليهِ، فَجَعَلْناهُ سَميعآ بَصيرآ)[6] : (آيا زمانى از
روزگار بر انسان سپرى گشته كه چيزى قابل ذكر نبود. براستى كه ما انسان را از نطفهاى آميخته، در حالى كه او را ]از حالى به حال ديگر انتقال داده و [گرفتار مىنموديم، آفريديم، پس او را شنوا وبينا گردانيديم.) ومراد از «آب»، آب ورنگ عارض صورت ملكوتى او باشد؛ كه : (وَعَلَّمَ آدَمَ الأسْمآءَ كُلَّها)[7] : (وهمه نامها و كمالات خود را به آدم آموخت.) ونيز :
(وَنَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحى )[8] : (واز روح خويش در او دميدم.) وهمچنين: (ثُمَّ أنْشَأْناهُ خَلْقآ
آخَرَ)[9] : (سپس او را به آفرينش ديگرى پديد آورديم.).
گوىِ خوبىبردى از خوبان خَلُّخ، شاد باش جامِ كيخسرو طلب، كأَفراسياب انداختى
معشوقا! به حسن وجمال خويش بناز، كه گوى خوبى را از خوبان عالم ربودى وهمه صاحبان جمال وخوبان در پيشگاهت سر تعظيم فرود آورده وخاضعند؛ كه : «يامَنْ… خَضَعَتْ لَهُ الرِّقابُ، وَذَلَّتْ لَهُ الأعْناقُ!»[10] : (اى خدايى كه… گردنها براى او خاضع وفروتن
وذليل گشته!) وبه گفته خواجه در جايى :
اى روىِ ماهْ منظرِ تو نوبهارِ حسن خال وخطِ تو، مركزِ لطف ومدار حسن
در چشم پرخمار تو، پنهان فنونِ سحر در زلف بىقرار تو، پيدا قرارِ حسن
ماهى نتافت چون رُخَت از برجِ نيكويى سروىنخاست،چونقدتاز جويبار حسن
خُرَّم شد از ملاحت تو، عهدِ دلبرى فَرُّخ شد از لطافتِ تو، روزگارِ حُسن[11]
گرچه از مستى خرابم، طاعتِ من رد مكن كاندر اين شغلم، به امّيدِ ثواب انداختى
كنايه از اينكه: اى دوست! اگرچه مستى مشاهدهات با عمل صالحم مرا از من گرفته، وجز به تو نمىتوانم توجّه داشته باشم، طاعت ظاهرىام را قبول بفرما، خود به آن امرم فرمودهاى تا ثوابم عطادهى؛ كه: (مَنْ عَمِلَ صالِحآ مِنْ ذَكَرٍ أوْ أنْثى وَهُوَ مُؤْمِنٌ، فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً، وَلَنَجْزِيَنَّهُمْ أجْرَهُمْ بِأحْسَنِ ما كانُوا يَعْمَلُونَ )[12] : (هر كس از مرد وزن، در
حالى كه مؤمن باشد، عمل شايستهاى انجام دهد، مسلّمآ او را به زندگى پاكيزهاى زنده گردانيده، وآنان را به بهتر از آنچه انجام مىدادند، پاداش خواهيم داد.)
زيرا همين اعمال جوارحى بود كه حيات طيّبه ومستى ومشاهدهات را نصيبم نمود. چگونه مىتوانم دست از آن كشم، وحال آنكه بقاء حيات طيّبه به آن است. علاوه، نعمتهاى اخروى كه ثواب اعمال ظاهرى من است، مرا از مشاهده محبوب با خود بىبهره نخواهد گذاشت. چون عايشه به رسولالله 9 عرض كرد كه: چرا اين قدر خود را به مشقّت ]در عبادت[ مىاندازى، وحال آنكه خداوند گناه گذشته وآينده تو را بخشيده، حضرت در جواب فرمود: «ألا أكُونُ عَبْدآ شَكُورآ.»[13] : (آيا بنده بسيار
سپاسگزار نباشم؟!) يعنى شكرِ نعمت رسيدن به كمال وشكر اعضاء وجوارح، به اين
است كه آنها را پس از رسيدن به كمال بهتر به كار بندم. به گفته خواجه در جايى :
بر بُوىِ آنكه جرعه جامى به ما رسد در مصطبه، دعاىِ تو هر صبح وشام رفت
دل را كه مرده بود، حياتى زنو رسيد تا بويى از نسيمِ مىاش در مشام رفت
زاهد، غرور داشت، سلامت نبرد راه رند از رَهِ نياز، به دارالسّلام رفت
ديگر مكن نصيحتِ حافظ، كه رَهْ نيافت گمگشتهاى كه باده عشقش به كام رفت[14]
گنج عشق خود نهادى در دلِ ويران من سايه دولت بر اين كُنج خراب انداختى
دلبرا! اين عشق تو بود كه دل ويران به تعلّقات وخواطر مرا به آبادى كشانيد، ودر زير سايه دولتِ مشاهدهات قرار داد. شكرگذار آنم واز آن چشم نخواهم پوشيد. در جايى مىگويد :
بغير آنكه بشد، دين ودانش از دستم دگر بگو: كه زعشقت، چه طرف بربستم؟
اگرچه خرمن عمرم، غمِ تو داد به باد به خاك پاى عزيزت، كه عهد نشكستم
چو ذرّه گرچه حقيرم، ببين به دولت عشق كه در هواى رُخَت، چون به مهر پيوستم[15]
خواب بيدارن ببستى، آنگه از نقشِ خيال تهمتى بر شبروانِ خيلِ خواب انداختى
پردهاز رخ برفكندى، يك نظر در جلوه گاه وز حيا، حور وپرى را در حجاب انداختى
عشق ديدارت خواب را ازعاشقان بيدار دلت ربود، وخيالت زاهدان را چون شبگردان خواب آلود كه ظاهرآ به دنبال دزد مىگردند، به شب زنده دارى وعبادات ظاهرى واداشت. در جايى مىگويد :
هر كه شد محرمِ دل، در حرم يار بماند وآنكه اين كار ندانست، در انكار بماند
به تماشاگهِ زُلفش، دلِ حافظ، روزى شد كه باز آيد وجاويد، گرفتار بماند[16]
وچون چهره گشودى حور وپرى حيا كردند دم اززيبايى خويش زنند وياراى آن را نداشتند.
از براى صيد دل در گردنم، زنجيرِ زُلف چون كمند خسروِ مالكْ رقاب انداختى
محبوبا! مىخواستى خويش را به من بشناسانى وصيدم كنى، گرفتار عالم مظاهرم نمودى وبه دام كثراتم افكندى، به گونهاى كه از آن نمىتوانم جدايى گيرم وبدون آن هم نمىتوانم به تو آشنا گردم؛ كه: «كُنْتُ كَنْزآ مَخْفِيّآ]ظ: خَفِيّآ[، فَأحْبَبْتُ أنْ اُعْرَفَ، فَخَلَقْتُ الخَلْقَ لِكَىْ اُعْرِفَ.»[17] :
(گنجى پنهان بودم، خواستم كه شناخته شوم، پس مخلوقات را آفريدم تا شناخته شوم.) ونيز : «ألْحَمْدُللهِِ المُتَجَلّى لِخَلْقِهِ بِخَلْقِهِ.»[18] : (حمد وسپاس خدايى را كه با مخلوقات خويش براى آنها
متجلّى وآشكاراست.) وبه گفته خواجه در جايى :
كس نيست كه افتاده آن زلفِ دوتا نيست در رهگذرىنيست، كه دامى زبلا نيست[19]
ودر جايى مىگويد :
در نهانخانه عشرت،صنمى خوش دارم كز سر زلف ورُخَش، نعل در آتش دارم
يكسر موىبهدستمنويكسر با دوست سالها بر سر اين رشته، كشاكش دارم[20]
نصرت الدّين، شاه يحيى آن كه تاجِ آفتاب از سر تعظيم وقدرت، در تراب انداختى
زينهار! از آب شمشيرت، كه شيران را از آن تشنه لب كُشتى، نهنگان را در آب انداختى
بادهنوش از جامِ عالَمْ بين،كه بر اَوْرنگِ جَمْ شاهد مقصود را، از رُخ نقاب انداختى
دو بيت اوّل در مدح شاه يحيى، وبيت سوّم دعاى به وى است كه خداوند از جام معنويّتت بهرهمند سازد، كه با آمدنت وسايل آزادى ماعاشقانِ حضرت محبوب فراهم شد، وتوانستيم آزادانه كارهايى كه ما را به ديدار محبوبمان نايل مىسازد، انجام دهيم!
هركسى با شمع رُخسارت، بهوجهى عشقباخت زين ميان، پروانه را در اضطراب انداختى
دلبرا! هيچ موجودى نيست كه به تو عشق نورزد، همهات شناختهاند وفريفتهات مىباشند؛ كه: (وَإنْ مِنْ شَىْءٍ إلّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ )[21] : (وهيچ چيز نيست مگر آنكه با حمد
وسپاس به تسبيح او مشغول است.) ونيز: (يُسَبِّحُ للهِِ ما فِى السَّمواتِ وَمافِى الأرْضِ، ألْمَلِكِ الْقُدُّوسِ العَزيز الحَكيمِ )[22] : (تمام آنچه در آسمانها وزمين است براى خداوندى كه داراى
سلطنت وپاك ومنزّه وارجمند وفرزانه است، تسبيح مىنمايند.) وهمچنين: (للهِِ يَسْجُدُ ما فِى السَّمواتِ وَمافِى الأرْضِ )[23] : (تمام آنچه در آسمانهاوزمين است تنها براى خداوند سجده
وكرنش مىنمايند.) ويا اينكه: «تَعَرَّفْتَ لِكُلِّ شَىْءٍ، فَما جَهِلَكَ شَىْءٌ.»[24] : (خود را به همه اشياء
شناساندى پس چيزى به تو جاهل نيست.)؛ امّا چه شده كه پروانه را در اضطراب قرار دادى؟
كنايه از اينكه: محبوبا! با اينكه عرض امانتِ ولايتت را بر همه موجودات ارائه دادى وآنها را فريفته خود ساختى؛ كه: (إنّا عَرَضْنَا الأمانَةَ عَلَى السَّمواتِ وَالأرْضِ
وَالجِبالِ )[25] : (براستى كه ما امانتِ ]ولايت[ را بر آسمانها وزمين وكوهها عرضه داشتيم.)، چه
شده كه تنها انسان كامل، ويا همه انسانها ديوانهوار با شور وعشق تمام آن را كشيدند؟ كه: (وَحَمَلَهَا الإنْسانُ، إنَّهُ كانَ ظَلُومآ جَهُولا)[26] : (وانسان آن را حمل نمود، براستى كه بسيار ستمگر ونادان بود.) به گفته خواجه در جايى :
آسمان، بارِ امانت، نتوانست كشيد قرعه فال، به نام منِ ديوانه زدند
نقطه عشق، دلِ گوشهنشينان خون كرد همچو آن خال، كه بر عارض جانانه زدند
آتش آن نيست، كه بر خنده او گريد شمع آتش آن است، كه در خرمنِ پروانه زدند[27]
وممكن است بخواهد بگويد: عاشقانت بسيارند، ولى چه شده؟ كه در اين ميان خواجهات را در حيرت ديدارت افكندهاى و :
از فريب نرگسِ مخمور وچشمِ مِىْ پرست حافظِ خلوت نشين را، در شراب انداختى
در ميان همه عشّاق وفريفتگانت، مرا با چشمان وجذبات جمالى پرشورت به وصالت نايل ساخته واز انس با خويش بهرهمند نمودى. در جايى مىگويد :
شاهِ شمشادْ قدان، خسروِ شيرينْ دهنان كه بهمژگان شكند، قلبِ همه صف شكنان
مستبگذشتونظر،بر منِدرويشانداخت گفت:كاى چشم وچراغِهمه شيرينْدهنان!
تا كىاز سيموزرت،كيسهتهىخواهد بود؟ بنده ما شو وبر خور، زهمه سيم تنان
كمتر از ذرّه نهاى، پست مشو، مهر بورز تا به خلوتگهِ خورشيد رسى، چرخ زنان[28]
[1] ـ انعام: 103.
[2] ـ اقبال الاعمال، ص 305.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 490، ص 354.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 395، ص 294.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 470، ص 342.
[6] ـ انسان: 2 – 1.
[7] ـ بقره: 31.
[8] ـ حجر: 29.
[9] ـ مؤمنون: 14.
[10] ـ اقبال الاعمال، ص 638.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 465، ص 339.
[12] ـ نحل: 97.
[13] ـ اصول كافى، ج 2، ص 95، از روايت 6.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 73، ص 86.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 389، ص 290.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 263، ص 210.
[17] ـ بحارالانوار، ج 87، ص 344.
[18] ـ نهج البلاغة، خطبه 108.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 101، ص 104.
[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 411، ص 304.
[21] ـ اسراء: 44.
[22] ـ جمعه: 1.
[23] ـ نحل: 49.
[24] ـ اقبال الاعمال: ص 350.
[25] و 2 ـ احزاب: 72.
[27] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 174، ص 151.
[28] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 475، ص 346.