- غزل 529
اى دل! گر از آن چاهِ زَنَخدان بدر آيى هر جا كه روى، زود پشيمان بدر آيى
هُشدار! كه گر وسوسه عقل كنى گوش آدمْ صفت، از روضه رضوان بدرآيى
تا كى چو صبا، بر تو گمارم دمِ همّت؟ كز غنچه چو گل، خُرَّم وخندان بدر آيى
در تيرهْ شبِ هجرِ تو، جانم به لب آمد وقتاست،كه همچون مَهِ تابان بدر آيى
جانمىدهم از حسرتِديدارِتو، چون صبح باشد كه چو خورشيدِ درخشان بدر آيى
شايد كه به آبى فَلَكَت دست بگيرد گر تشنهْ لب از چشمه حيوان بدر آيى
در خانه غم چند نشينى، به ملامت؟ وقت است، كه از دولتِ سلطان بدر آيى
بر خاكِ درت بستهام از ديده، دو صد جوى تا بو كه تو چون سروِ خرامان بدر آيى
حافظ! مَبُر امّيد، كه آن يوسف مصرى باز آيد واز كلبه احزان بدر آيى
از بيانات اين غزل ظاهر مىشود خواجه پس از وصال به فراق طولانى مبتلا گشته وحالت نااميدى به وى رو آورده، به خود اميد بازگشت وپايان يافتن روزگار هجران وتنبّه به اينكه اگر دست از ياد حضرت محبوب بدارى جز پشيمانى نصيبت نمىشود، داده ومىگويد :
اى دل! گر از آن چاهِ زَنَخدان بدر آيى هر جا كه روى، زود پشيمان بدر آيى
اى خواجه! اگرچه به تعب روزگار هجران مبتلا گشتهاى، صبر را پيشه خود ساز، باشد كه باز يار دلنوازت مورد عنايت قرار دهد وبه ديدارش نايل آيى. در جايى به خود دلدارى داده ومىگويد :
بر سر آنم، كه گر زدست برآيد دست به كارى زنم، كه غصّه سرآيد
بگذرد اين روزگارِ تلختر از زَهْر بارِ دگر، روزگار چون شكر آيد
بلبلِ عاشق! تو عمر خواه كه آخر باغ شود سبز وسُرخ گُلْ بدر آيد
صبر وظفر، هر دو دوستان قديمند بر اثر صبر، نوبت ظفر آيد[1]
زيرا جمالى چون جمال وى نخواهى يافت و«هر جا كه روى، زود پشيمان بدر آيى»؛ چرا كه حُسنِ ديگران عاريتى واز دوست تو مىباشد، ولى حُسنِ او ازلى وابدى، وبه خود زيباست؛ كه: «أللّهُمَّ! إنّى أسْأَلُكَ مِنْ جَمالِكَ بِأجْمَلِهِ، وَكُلُّ جَمالِكَ جَميلٌ،
أللّهُمَّ! إنّى أسْأَلُكَ بِجَمالِكَ كُلِّهِ.»[2] : (خداوندا! همانا از جمال وزيبايىات زيباترينش را
خواستارم، وتمام جمال تو زيباست بار خدايا! به همه جمال وزيبايىات ]ويا: همه جمال و زيبايىات را[ از تو سؤال مىكنم.) لذا مىگويد :
هُشدار! كه گر وسوسه عقل كنى گوش آدمْ صفت، از روضه رضوان بدرآيى
بخواهد بگويد: همانگونه كه آدم ابوالبشر 7 را وسوسه شيطان از بهشت خارج كرد؛ كه: (فَأزَلَّهُمَا الشَّيْطانُ عَنْها، فَأَخْرَجَهُما مِمّا كانا فيهِ )[3] : (آنگاه شيطان آن دو ]آدم
وحوّاء 8[ را از آنجا ]بهشت[ لغزانيد، پس ايشان را از آنچه در آن بودند خارج ساخت.) مبادا تو را هم وسوسه عقل وپرهيز دادنش از تحمّل مشقّتهاى ايّام فراق، بر دوستى وتوجّه به دوست ثابت نگذارد واز بهشت ديدارش محروم سازد؛ زيرا :
هر آن كه جانب اهل وفا نگهدارد خداش در همه حال، از بلا نگهدارد
گرت هواست،كه معشوق نگسلد پيوند نگاهدار سَرِ رشته، تا نگهدارد
دلا! معاش چنان كن، كه گر بلغزد پاى فرشتهات به دو دست دعا نگهدارد
صبا! در آن سر زلف ار دل مرا بينى ز روىِلُطف بگويش: كه جا نگهدارد[4]
تا كى چو صبا، بر تو گمارم دمِ همّت؟ كز غنچه چو گل، خُرَّم وخندان بدر آيى
در تيرهْ شبِ هجرِ تو، جانم به لب آمد وقتاست، كه همچون مَهِ تابان بدر آيى
اى دوست! تا كى به انتظار ديدارت همّت گمارم وبه خود وعده گشوده شدن گل رخسار وديدارت را بدهم، تاكى جانم به هجرانت گداخته گردد ودر فراقت بسر برم.
بيا وشبى ديده دلم را به روشنايى رخسارت چون ماه تابان منوّر ساز وبه وصالت اُنس بخش.
بيار باده وبازم رهان ز رنجورى كه هم به باده توان كرد دفعِ مخمورى
به هيچ وجه نباشد فروغِ مجلس اُنس مگر به روىِ نگار وشرابِ انگورى
به هر كس نتوان گفت رازِ خود حافظ! مگر بدان كه كشيده است محنتِ دورى[5]
ونيز در جايى مىگويد :
دانىكه چيست دولت؟ ديدارِ يار ديدن در كوى او گدايى بر خسروى گزيدن
از جان طمع بريدن، آسان بود، وليكن از دوستان جانى، مشكل توان بريدن
خواهمشدنبهبُستان،چونغنچهبا دل تنگ وآنجا به نيك نامى، پيراهنى دريدن[6]
زيرا :
جانمىدهم از حسرتِ ديدارِتو،چون صبح باشد كه چو خورشيدِ درخشان بدر آيى
محبوبا! در تاريكى هجرت چون دميدن سپيده صبح، در حال جان كندنم وبه ظلمت فراق وحسرت ديدارت جان مىدهم. اميد آنكه خورشيد جمالت برايم آشكار شود وزندگى دوبارهاى به ديدارت بيابم. در جايى مىگويد :
صبحاست ساقيا! قدحى پر شراب كن دور فلك درنگ ندارد، شتاب كن
زآن پيشتر، كه عالم فانى شود خراب ما را زجام باده گلگون خراب كن
ايّام گل چو عُمر، به رفتن شتاب كرد ساقى! به دور باده گلگون شتاب كن[7]
شايد كه به آبى فَلَكَت دست بگيرد گر تشنهْ لب از چشمه حيوان بدر آيى
اى خواجه! چنانچه تشنه لب از تعلّقات وتوجّه به لهو ولعب دنيا وهواهاى خويش كه گمان مىكنى زندگىات در متابعت آن است، بدر آيى وهواى دوست را بر آن مقدّم دارى، حضرتش تو را با عنايات وشراب مشاهداتش در اين عالم دستگيرى خواهد كرد؛ كه: «لَنْ تَتَّصِلَ بِالخالِقِ حَتّى تَنْقَطِعَ عَنِ الْخَلْقِ.»[8] : (هرگز به خالق
نخواهى پيوست، تا اينكه از خلق جدا وگسسته گردى.) ونيز: «مَنْ أحَبَّ لِقآءَ اللهِ سُبْحانَهُ، سَلا عَنِ الدُّنيا.»[9] : (هر كس دوستدار ملاقات وديدار خداوند سبحان باشد، از دنيا ]دل [برمىكند.) وهمچنين: «مَنْ يَكُنِ اللهُ أمَلَهُ، يُدْرِكْ غايَةَ الأمَلِ وَالرَّجآءِ.»[10] : (هر كس تنها آرزويش خدا باشد، به نهايت آرزو واميد نايل مىگردد.) ويا اينكه: «مَنِ انْقَطَعَ إلى غَيْرِ اللهِ، شَقِىَ وَتَعنّى.»[11] : (هر كس ]از خدا گسسته و[ به غير خدا بپيوندد، به بدبختى وگرفتارى ورنج دچار مىگردد.) ونيز : «مَنْ أمَّلَ غَيْرَ اللهِ سُبْحانَهُ، أكْذَبَ آمالَهُ.»[12] : (هر كس غير خداى سبحان را آرزو كرد، تمام آرزوهايش را دروغ وخلاف واقع نموده است.) وهمچنين «مَنْ أحَبَّ نَيْلَ الدَّرَجاتِ العُلى، فَلْيَغْلِبِ الهَوى.»[13] : (هر كس دوستدار رسيدن به درجات والا وبلند باشد، بايد بر هوا
وهوس]خويش[ چيره گردد.) وبه گفته خواجه در جايى :
اگر از وسوسه نفس وهوا دور شوى بى شكى، ره ببرى در حرم ديدارش[14]
ونيز در جايى مىگويد :
مىخواه وگل افشان كن، از دهر چه مىخواهى؟ اينگفت سحرگه گُل، بلبل! تو چه مىگويى؟
مَسند به گلستان بر، تا شاهد وساقى را لبگيرى ورُخ بوسى، مى نوشى وگل بويى[15]
در خانه غم چند نشينى، به ملامت؟ وقت است، كه از دولتِ سلطان بدر آيى
اى خواجه! تا كى مىخواهى در غمخانه دنيا افسوس بر محروميّت روزگار هجران خورى، وخويش را ملامت بر اختيار طريقه عشق ورزىات به محبوب نمايى. وقت آن رسيده كه سايه دولتش به سرت افتد واز اين ناراحتى خلاصى يابى. در جايى مىگويد :
دوش سوداىِ رُخش گفتم زسر بيرون كنم گفت : كو زنجير؟ تا تدبيرِ اين مجنون كنم
زرد رويى مىكشم زآن طبعِ نازك، بىگناه ساقيا! جامى بده، تاچهره را گلگون كنم
اى مَهْ نامهربان! از بنده حافظ ياد كن تادعاىِ دولت آن حُسنِ روزافزونكنم[16]
بر خاكِدرتبستهام از ديده، دو صد جوى تا بو كه تو چون سروِ خرامان بدر آيى
محبوبا! سر عبوديّت به آستانهات نهاده وآنقدر مىگريم تا شايد سروِ قامت وجمالِ دلربايت را مشاهده كنم. به گفته خواجه در جايى :
اى غايب از نظر! به خدا مىسپارمت جانم بسوختىّ وبه دل، دوست دارمت
تا دامن كفن نكشم زيرِ پاى خاك باور مكن كه دست زدامن بدارمت
صد جوى آب بستهام از ديده در كنار بر بُوىِ تخم مِهر كه در دل بكارمت
خونم بريز واز غمِ هجرم خلاص كن منّتْ پذيرِ غمزه خنجره گذارمت
بارم دِهْ از كرم بَرِ خود، تا به سوز دل در پاى، دمبدم، گهر ازديده بارمت[17]
حافظ! مَبُر امّيد، كه آن يوسف مصرى باز آيد واز كلبه احزان بدر آيى
اى خواجه! گرچه بسيار در فراق دوست نشستى وبه حسرت ديدارش از هر چه
غير ازاو گذشتى وگريهها نمودى، ديده اميد به اوداشته باش، تا شايد روزى جلوه كندواز حزن واندوهت رهايى دهد. به گفته خواجه در جايى :
گرچه افتاد ززلفش، گرهى در كارم همچنان چشمِ گشاد ازكَرَمش مىدارم
به صد امّيد نهاديم در اين مرحله، پاى اى دليلِ دلِ گمگشته! فرومگذارم
ديدهبخت، به افسانه او شد در خواب كو نسيمى زعنايت؟ كه كند بيدارم[18]
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 146، ص 132.
[2] ـ اقبال الاعمال، ص 517.
[3] ـ بقره: 26.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 265، ص 212.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 549، ص 393.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 472، ص 344.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 477، ص 347.
[8] و 2 و 3 و 4 و 5 ـ غرر ودرر موضوعى، بابالله تعالى، ص 17.
[13] ـ غرر ودرر موضوعى، باب الهوى، ص 428.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 343، ص 261.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 588، ص 422.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 414، ص 306.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 49، ص 70.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 433، ص 318.