- غزل 528
اى دل! به كوىِ عشق گذارى نمىكنى اسباب، جمع دارى وكارى نمىكنى
چوگانِ كام در كَفْ و، گويى نمىزنى بازى چنين بهدست و، شكارى نمىكنى
اينخون كه موج مىزند اندر جگر، چرا در كارِ رنگ وبوىِ نگارى نمىكنى؟[1]
مُشكين از آن نشد دمِ خلقتكهچون صبا بر خاكِ كوىِ دوست گذارى نمىكنى
گر ديگران به جان، غمِ جانان خريدهاند اى دل! تو اين معامله بارى نمىكنى
ترسم كز اين چمن نبرى آستينِ گل كز گلبنش تحمّل خارى نمىكنى
در آستين كامِ تو، صد نافهْ مندرج وآن را فداىِ طُرّه يارى نمىكنى[2]
ساغر لطيف وپر مِىْ ومىافكنى بهخاك[3] وانديشه از بلاىِ خمارى نمىكنى[4]
حافظ! برو كه بندگى بارگاه دوست گر جمله مىكنند تو بارى نمىكنى
خواجه در اين غزل خود را ترغيب به بهره بردارى از عمر وفرصتها واوقات نموده ومىگويد :
اى دل! به كوىِ عشق گذارى نمىكنى اسباب، جمع دارى وكارى نمىكنى
اى خواجه! تو را بر فطرت توحيد خلق نموده وتعليم اسمائت كرده وبه اين جهان آوردهاند ووسائل توجّه به حضرت دوست وغرض غايى از خلقت را برايت فراهم كرده وجوانى ونشاط وسلامتى وعافيتت دادهاند. چه شده كه عمر خود را به بطالت سپرى كرده وقدمى به كوى عشق ومعشوق حقيقىات برنمىدارى واز سرمايهاى كه دادهاندت بهره نمىگيرى؟ كه: «ألْعُمْرُ تُفْنيهِ اللَّحَظاتُ.»[5] : (عمر را لحظهها از بين برده
وبه آخر مىرسانند.) ونيز: «إنَّ عُمْرَكَ مَهْرُ سَعادَتِكَ، إنْ أنْفَذْتَهُ فى طاعَةِ رَبِّكَ.»[6] : (بدرستى كه
عمر تو كابين سعادت وخوشبختى توست اگر آن را در طاعت وعبادت پروردگارت سپرى نمايى.) وهمچنين: «إنَّ أنْفاسَكَ أجْزآءُ عُمْرِكَ، فَلاتُفْنِها إلّا فى طاعَةٍ تُزْلِفُكَ.»[7] : (براستى كه نَفَسها ودمهاى تو، جزء جزء عمر توست پس آنها را جز در طاعت وعبادتى كه ]به خدا[ نزديكت سازد از بين مبر.) وبه گفته خواجه در جايى :
درخت دوستى بنشان، كه كام دل به بار آرد نهال دشمنى بركن، كه رنج بىشمار آرد
شب صُحبت غنيمت دان، كه بعد از روزگار ما بسى گردش كند گردون، بسى ليل ونهار آرد
بهارِ عُمر خواه اىدل!وگرنه اين چمن هر سال چو نسرين، صَدْ گُل آرد بار وچون بلبل، هزار آرد[8]
چوگانِ كام در كَفْ و، گويى نمىزنى بازى چنين به دست و، شكارى نمىكنى
اى خواجه! به نعمت عقل وعلم وهوش وفراست وديگر امور ظاهرى ومعنوى آراسته اندت، چرا از خويش جدا نمىشوى وقدمى به پيش نمىنهى واز حضرت معشوق كام برنمىگيرى واز جمال وكمالش بهرهمند نمىگردى؟ كه: «أفِقْ ـأيُّهَا السّامِعُ!ـ مِنْ سَكْرَتِكَ، وَاسْتَيْقِظْ مِنْ غَفْلَتِكَ، وَاخْتَصِرْ مِنْ عَجَلَتِكَ.»[9] : (اى شنونده! از مستى خويش به
هوش آى، واز غفلت خويش بيدار شو، واز عجله وشتابت كم كن.) ونيز: «وَيْحَ ابْنِ آدَمَ ما أغْفَلَهُ! وَعَنْ رُشْدِهِ ماأذْهَلَهُ!.»[10] : (واى بر فرزند آدم كه چقدر غافل است، وچه اندازه رشد وهدايت خويش را فراموش مىكند!) وبه گفته خواجه در جايى :
گرچه بر واعظ شهر،اين سخن آسان نشود تا ريا ورزد وسالوس، مسلمان نشود
رندىآموز وكرم كن،كه نهچندين هنراست حيوانى كه ننوشد مىوانسان نشود
هر كه در پيش بُتان، بر سر جان مىلرزد بىتكلّف، تن او لايقِ قربان نشود
ذرّه را تا نبود همّتِ عالى، حافظ! طالبِ چشمه خورشيد درخشاننشود[11]
اين خون كه موج مىزند اندر جگر، چرا در كارِ رنگ وبوىِ نگارى نمىكنى؟
اى خواجه! تو را حيات اين جهان دادند تا به كار حضرت محبوب درآوردى واو
وجمال وكمالش را تمنّا كنى. افسوس! كه غفلت تو را از بهرهمندى از لحظات زندگىات بىنصيب گردانيده؛ كه: «مَنْ أفْنى عُمْرَهُ فى غَيْرِ مايُنْجيهُ، فَقَدْأضاعَ مَطْلَبَهُ.»[12] :
(هر كس عمر خويش را در غير آنچه مايه نجات ورهايى اوست تلف كند، بىگمان مقصودش را گم كرده است.) ودر جايى نيز به خود خطاب كرده ومىگويد :
نصيحتى كنمت، بشنو وبهانه مگير هر آنچه ناصحِ مشفق بگويدت، بپذير
زوصلِ روىِ جوانان، تمتّعى بردار كه در كمينگه عمر است مَكرِ عالم پير
نعيمِ هر دو جهان، پيش عاشقان به جوى كه اين متاع قليل است وآن بهاى حقير
بنوش باده وعزمِ وصال جانان كن سخنشنو،كه زنندت زبامِ عرش، صفير[13]
مُشكيناز آن نشد دمِ خلقتكه چون صبا بر خاكِ كوىِ دوست گذارى نمىكنى
اى خواجه! علّت آنكه در ظلمت سراى عالم طبيعت ماندهاى، وعطر فطرت وملكوت خويش وجهان هستى به مشام جانت نمىرسد، آن است كه به عبوديّت واقعى حضرت دوست چون صبا(انبياء واولياء عليهم السّلام) وآنان كه در نابودى خويش كوشيدهاند تا به كوى يار راه يافتهاند، سرنمىنهى؛ كه: «أنْصَحُ النّاسِ لِنَفْسِهِ، أطْوَعُهُمْ لِرَبِّهِ.»[14] : (خيرخواهترين مردم نسبت به خويشتن، مطيعترين ايشان نسبت به پروردگار
خويش است.) ونيز: «أحَبُّ العِباد إلَى اللهِ، أطْوَعُهُمْ لَهُ.»[15] : (محبوبترين بندگان در نزد خدا، مطيعترين ايشان از اوست.) وهمچنين: «إنَّ وَلِىَّ مُحَمَّدٍ 9 مَنْ أطاعَ اللهَ وَإنْ بَعُدَتْ لُحْمَتُهُ.»[16] : (براستى كه دوستدار حضرت محمّد 9 كسى است كه از خدا اطاعت نمايد، هرچند بستگى
وفاميلىاش دور باشد.) وهمچنين: «جِوارُ اللهِ مَبْذُولٌ لِمَنْ أطاعَهُ وَتَجَنَّبَ مُخالَفَتَهُ.»[17] : (جوار
خداوند را تنها به كسى عنايت كنند كه از او اطاعت نموده واز مخالفت با او بپرهيزد.) ونيز: «مَنْ أطاعَ اللهَ، عَلاأمْرُهُ.»[18] : (هر كس طاعت وعبادت خدا را پيشه سازد، كارش بالا مىگيرد ]وبه
مقامات بلند نايل مىگردد[.) ويا اينكه: «آفَةُ الرَّعِيَّةِ مُخالَفَةُ الطّاعَةِ.»[19] : (آفت مردمان
وزيردستان، مخالفت با طاعت ]وعبادت پروردگار [مىباشد.).
وممكن است بخواهد بگويد: اى خواجه! علّت آنكه هنوز متخلّق به اخلاقالله نشدهاى، آن است كه بندگىِ با اخلاص وشايسته چون انبياء واولياء(عليهم السّلام) از تو صادر نگشته.
گر ديگران به جان، غمِ جانان خريدهاند اى دل! تو اين معامله بارى نمىكنى
اى خواجه! تو را چه شده كه غم عشق جانان را چون بندگان خاصّ او اختيار نمىكنى ومىخواهى به آسانى به او راه يابى. در جايى مىگويد :
دل ودينم شد ودلبر به ملامتبرخاست گفت:با ما منشين، كز تو سلامت برخاست
كهشنيدىكهدراينبزم،دمى خوشبنشست كهنه در آخرِصحبت بهندامت برخاست؟!
شمع، گر زآن لب خندان به زبان لافى زد پيشعُشّاق تو،شبها بهغرامت برخاست[20]
لذا مىگويد :
ترسم كز اين چمن نبرى آستينِ گل كز گلبنش تحمّل خارى نمىكنى
اى خواجه! مىترسم از جمال حضرت دوست، گلى نچينى، زيرا تو را طاقت
تحمّل خارِ مشكلات نمىباشد. بخواهد بگويد كه: «كُنْ بِالبَلاءِ مَحْبُورآ، وَبِالمَكارِهِ مَسْرُورآ.»[21] : (به بلا وگرفتارى شادمان، وبه سختيها وامور ناخوشايند خوشحال ومسرور
باش.)ونيز: «كَمْ مِنْ مُنْعَمٍ عَلَيْهِ بِالْبَلاءِ!»[22] : (چه بسيار كسى كه با بلا وگرفتارى نعمتى به او عنايت شده.) وهمچنين: «لايَكْمُلُ ايمانُ المُؤْمِنِ، حَتّى يَعُدَّ الرُّخآءَ فِتْنَةً، وَالبَلاءَ نِعْمَةً.»[23] : (هرگز ايمان مؤمن كامل نمىشود، تا اينكه فراخى وخوشى را امتحان وبلا وگرفتارى را نعمت بشمارد.).
در آستين كامِ تو، صد نافه مندرج وآن را فداىِ طُرّه يارى نمىكنى
آرى، حضرت دوست، بشر را مظهر اسماء وصفات وتجلّيات خويش قرار داده؛ كه: (وَعَلَّمَ آدَمَ الأسمآءَ كُلَّها)[24] : (وهمه نامها و كمالات خود را به آدم آموخت.) ونيز :
«وَبِأسْمآئِكَ الَّتى غَلَبَتْ أرْكانَ كُلِّ شَىْءٍ»[25] : (و]از تو مسئلت دارم[ به اسمائت كه بر اركان
وشراشر وجود هر چيزى چيره گشته.)؛ ولى از جايى كه خلقت خاكىاش بر پايه جهل نهاده شده؛ كه: «بَناهُمْ بِنْيَةً عَلَى الجَهْلِ.»[26] : (پايه واساس آنها ]=مخلوقات[ را بر جهل
ونادانى بنا نهاد.)، تمام كمالاتى كه در خويش مىنگرد، از آنِ خود مىداند، نه از او وبه او؛ كه: (وَإنْ مِنْ شَىْءٍ إلّا عِنْدَنا خَزآئِنُهُ، وَما نُنَزِّلُهُ إلّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ )[27] : (وهيچ چيزى نيست
مگر اينكه گنجينههايش نزد ماست وما جز به اندازه معيّن آن را ]به عالم خلق[ فرو نمىفرستيم.) ونيز: «لاحَوْلَ وَلاقُوَّةَ إلّا بِاللهِ.»[28] : (هيچ تحرّك ونيرو وقدرتى جز به خدا صورت نمىگيرد.)
خواجه هم مىگويد :
در آستين كام تو، صد نافه مندرج وآن را فداىِ طرّه يارى نمىكنى
لذا مىگويد :
ساغر لطيف وپر مِىْ ومىافكنى بهخاك وانديشه از بلاىِ خمارى نمىكنى
با آنكه در آستين حقيقتِ تو صد نافه مندرج است ومىتوانى در اين جهان از آن برخوردار شوى وكمال خويش را بيابى، افسوس! كه به آن توجّه ندارى وانديشه فرداى قيامتت را كه روز تجلّى تامّ حضرت دوست است وبه خمارى مبتلا خواهى شد، نمىكنى؛ كه: (وَمَنْ كانَ فى هذِهِ أعْمى، فَهُوَ فِى الآخِرَةِ أعْمى وَأضَلُّ سَبيلا)[29] :
(وهركس در اينجا]=دنيا[ كور]دل[ باشد، در آخرت نابيناتر وگمراهتر خواهد بود.) ونيز: (وَمَنْ أعْرَضَ عَنْ ذِكْرى، فَإنَّ لَهُ مَعيشَةً ضَنْكآ، وَنَحْشُرُهُ يَوْمَ القِيامَةِ أعْمى. قال: رَبِّ! لِمَحَشَرْتَنى أعْمى، وَقَدْ كُنْتُ بَصيرآ؟ قالَ: كَذلِكَ أتَتْكَ آياتُنا، فَنَسيüتَها، وَكَذلِكَ اليَوْمَ تُنْسى )[30] :(وهر كس از ذكر
وياد من روى گردان شد، بىگمان زندگانى سختى براى او خواهد بود، ودر روز قيامت او را نابينا وكور محشور خواهيم نمود ]در آن روز[ عرض مىكند: پروردگارا! چرا مرا كور محشور نمودى در صورتى كه ]در دنيا[ بينا بودم؟ ]خداوند[ مىفرمايد: همچنانكه نشانههاى روشن ما براى تو آمد وتو آن را فراموش نمودى، اينچنين امروز فراموش مىشوى.).
وممكن است بخواهد بگويد: اى خواجه! حال كه فرصت دارى، در غفلت وبىاعتنايى به حقيقت خود مباش؛ زيرا چون به خود آيى، ديگر تو را قدرت نمانده تا از حضرت محبوب بهرهمند شوى ودر خمارى بسر خواهى بُرد. به گفته خواجه در جايى :
اى نورِ چشم من! سخنى هست گوش كن تا ساغرت پر است،بنوشان ونوش كن
پيران، سخن به تجربه گفتند، گفتمت هان! اىپسر! كه پير شوى، پند گوش كن
در راهعشق، وسوسه اهرمن بسىاست هُشدار وگوش دل به پيام سروش كن[31]
حافظ! برو كه بندگى بارگاه دوست گر جمله مىكنند تو بارى نمىكنى
از اين بيت ظاهر مىشود، خطابات خواجه در اين غزل متوجّه به خود بوده. مىگويد: اى خواجه! بنگر همه موجودات به بندگىِ حضرت دوست قيام نموده ووظيفه خويش را انجام مىدهند؛ كه: (وَإنْ مِنْ شَىْءٍ إلّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ )[32] : (وهيچ
چيزى نيست مگر اينكه با حمد وستايش او، تسبيح گوى اوست.) ونيز: (وَللهِِ يَسْجُدُ مافِى السَّمواتِ وَمافِى الأرْضِ )[33] : (وتمام آنچه در آسمانها وزمين است تنها براى خداوند سجده
وكرنش مىكنند.)؛ ولى تو از اين بندگى سرباز مىزنى واو را چون بندگان خاصِّ حضرتش عبادت نمىكنى؛ كه: (وَلَهُ مَنْ فِى السَّمواتِ وَالأرضِ، وَمَنْ عِنْدَهُ لايَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِهِ وَلايَسْتَحْسِرُونَ، يُسَبِّحُونَ اللَّيْلَ وَالنَّهارَ لايَفْتُرُونَ )[34] : (وهمه آنان كه در آسمانها
وزمين هستند از آنِ اويند، وآنان كه در پيشگاه او هستند ] ملائكه و بندگان خاصّ پروردگار[ هرگز از عبادت وپرستش او سرپيچى ننموده وخسته نمىشوند، بدون سستى، شب وروز او را به پاكى ياد مىكنند.).
[1] ـ در بعضى نسخهها بيت زير نيز آمده است: شرمنده نيستى زقدومِ مباركش ـ جان را به پاى دوست،نثارى نمىكنى.
[2] ـ اين مصرع در بعضى از نسخهها بدون «و» آمده است: (آن را فداى…).
[3] ـ در نسخههاى متداول اين مصرع چنين آمده: ساغرْ لطيف ودلكش ومىافكنى به خاك.
[4] ـ اين بيت نيز در بعضى از نسخههاى خطى ديده شده: آرى غرور ومستىات از راه برده است ـ انديشهخمار فگارى نمىكنى. در بعشى ازنسخهها نيز مصرع دوّم بدون «و» آمده است: (انديشه از…).
[5] ـ غرر ودرر موضوعى، باب العمر، ص 275.
[6] و 3 ـ غرر ودرر موضوعى، باب العمر، ص 276.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 188، ص 160.
[9] و 3 ـ غرر ودرر موضوعى، باب الغفلة، ص 296.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 240، ص 195.
[12] ـ غرر ودرر موضوعى، باب العمر، ص 275.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 304، ص 236.
[14] و 4 و 5 ـ غرر ودرر موضوعى، باب الطّاعة، ص 217.
[17] ـ غرر ودرر موضوعى، باب الطّاعة، ص 218.
[18] ـ غرر ودرر موضوعى، باب الطّاعة، ص 219.
[19] ـ غرر ودرر موضوعى، باب الطّاعة، ص 217.
[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 70، ص 84.
[21] و 2 و 3 ـ غرر ودرر موضوعى، باب البلاء، ص 38.
[24] ـ بقره: 31.
[25] ـ اقبال الاعمال: ص 707.
[26] ـ بحارالانوار، ج 3، ص 15.
[27] ـ حجر: 21.
[28] ـ بحار الانوار، ج 45، ص 50.
[29] ـ اسراء: 72.
[30] ـ طه: 126 – 124.
[31] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 462، ص 337.
[32] ـ اسراء: 44.
[33] ـ نحل: 49.
[34] ـ انبياء: 19 و 20.