- غزل 523
اى باد! نسيمِ يار دارى زآن نفحه مشكبار دارى
زنهار! مكن دراز دستى با طُرّه او چه كار دارى؟
اى گُل! تو كجا، وروى زيباش؟ او مشك وتو خار، بار دارى
ريحان! تو كجا، وخطّ سبزش او تازه وتو غُبار دارى
نرگس! تو كجا، وچشم مستش؟ او سرخوش وتو خمار دارى
اى سرو! تو با قَدِ بلندش در باغ، چه اعتبار دارى؟
اى عقل! تو با وجودِ عشقش در دست چه اختيار دارى؟
روزى برسى به وصل، حافظ! گر طاقتِ انتظار دارى
اين غزل، خوب شاهد است بر اينكه خواجه را در گذشته ايّام، تجلّيات از حضرت دوست نصيب گشته، سپس از آن محروم گرديده، با اين بيانات اشاره به مشاهدات خود كرده وبخواهد بگويد: جمالى كه من ديدهام مافوق آنچه راست كه در مظاهر مىبينم، بلكه جلوه همه كثرات ومظاهر از او وبه اوست. در ضمن اظهار اشتياق به ديدار دوباره دوست نموده ومىگويد :
اى باد! نسيمِ يار دارى زآن نفحه مشكبار دارى
زنهار! مكن دراز دستى با طُرّه او چه كار دارى؟
اى باد! اگرت نسيمى وعطرى است، از تو نيست، از يار من است. مبادا به خود ببالى وبر آن فخر كنى! ومبادا بيش از آنچه تو را دادهاند از طُرّه وگيسوان پيچيده به عطر او طلب نمايى! كنايه از اينكه: هر مظهرى از اسماء وصفات او نصيبى است مُعيَّن، نبايد بيش از آن را تمنّا داشته باشد؛ كه: (وَإنْ مِنْ شَىْءٍ إلّا عِنْدَنا خَزآئِنُهُ، وَما نُنَزِّلُهُ إلّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ )[1] : (وهيچ چيزى نيست مگر اينكه گنجينههايش نزد ماست وما جز به اندازه
معين آن را ]به عالَم خلق[ فرونمىفرستيم.).
ويا بخواهد بگويد: اى باد ونفحات جانان! كار شما آوردن نسيمها ونفحات
جانپرور دوست وپرده از كثرات برداشتن براى بندگان خاصّ او است، نه آنكه خود هم از آن بهرهمند شويد. «با طُرّه او چه كار دارى؟» در نتيجه بخواهد بگويد: اين منم كه بايد طُرّه او براى من گشوده گردد وعطر جمال وكمالش را به تمام وجود استشمام نمايم، پس محبوبا!
كرشمهاى كن وبازار ساحرى بشكن به غمزه، رونقِ بازار سامرى بشكن
به زلف گوى: كه آيين سركشى بگذار به طُرّه گوى: كه قلبِ ستمگرى بشكن
برون خرام وببر گُوى نيكى از همهكس سزاى حُور دِهْ ورونقِ پرى بشكن
به آهوانِ نظر، شيرِ آفتاب بگير به ابروانِ دو تا، قوس مشترى بشكن[2]
اى گُل! تو كجا، وروى زيباش؟ او مشك وتو خار، بار دارى
و اى گل! تو را نسزد نزد من دم از زيبايى خويش زنى؛ زيرا آن گونه كه در گذشته جمال يارم را نگريستم واستشمام عطر او نمودم، با زيبايى وبوى خوشى كه دارى تو را چون خارى مىنگرم.
آرى، آنان كه ديده حقيقت بينشان گشوده گشته، كجا ممكن است نظرى به مظاهر مجازى، كه جمال وكمالشان پرتوى از جمال وكمال معشوق حقيقى است، داشته باشند؟! اين ماييم كه در اثر دورى از حقيقت به چشم زيبايى به عالم مىنگريم. به گفته خواجه در جايى :
چو آفتابِ مِىْ از مشرقِ پياله برآيد زباغِ عارضِ ساقى، هزار لاله برآيد
نسيم بر سر گل بشكند كُلاله سنبل چو در ميان چمن، بوى آن كُلاله برآيد[3]
با اين بيان بخواهد بگويد :
بر خاكيانِ عشق، فشان جرعه لبت تا خاك، لعل گون شود ومشكبار هم
چون آبروى لاله وگل زآبِ فيض توست اى ابرِ لطف! بر من خاكى ببارهم
چونكاينات، جمله به بوى تو زندهاند اى آفتاب! سايه زمن برمدار هم[4]
ريحان! تو كجا، وخطّ سبزش او تازه وتو غُبار دارى
و اى ريحان! سبزى وطراوت تو كجا وجمال برافروخته محبوب؟! او همواره در تازگى وزيبايى مىباشد وتو را غبار عالم كثرت زود به تيرگى مىنشاند. با اين بيان بخواهد اظهار اشتياق به ديدار دوباره حضرت دوست نموده وبگويد :
نصابِ حُسن در حدّ كمال است زكاتم دِهْ، كه مسكين وفقيرم
قدح پر كن كه، من ازدولت عشق جوانبختِ جهانم، گرچه پيرم[5]
وبگويد :
بُتا! چون غمزهات ناوك گشايد دل مجروح من پيشش سپر باد!
مرا از توست، هر دم تازه عشقى تو را هر ساعتى، حُسنى دگر باد!
به جان، مشتاق روى توست حافظ تو را بر حالِ مشتاقان نظر باد![6]
نرگس! تو كجا، وچشم مستش؟ او سرخوش وتو خمار دارى
و اى گل نرگس! چشم مست وسرخوش وبرافروخته وخمارين محبوب من كجا وزيبايى تو كجا؟! جذبات جمال او عاشقان را جان تازه مىدهد ومدهوش خويش مىگرداند؛ ولى تو خود محتاج جرعهاى از شارب اويى تا بتوانى دلربايى نمايى، پس چرا دل به تو دهم واز معشوق حقيقىام غافل مانم. اميد است بازم به خود راه دهد. به گفته خواجه در جايى :
باز آى ساقيا! كه هواخواهِ خدمتم مشتاق بندگىّ ودعاگوى دولتم
زآنجا كه فيض جام سعادت، فروغ توست بيرون شدن نماى، زظلمات حيرتم
من كز وطن سفر نگزيدم، به عمرِ خويش در عشق ديدن تو، هواخواهِ غربتم
دورم به صورت از دَرِ دولتسراىِ دوست ليكن بهجان ودل، زمقيمان حضرتم[7]
اى سرو! تو با قَدِ بلندش در باغ، چه اعتبار دارى؟
و اى سرو خوش قد وقامت! تو را در مقابل قيّوميّت حضرت محبوب كه قيام همه مظاهر به اوست، وتو هم يكى از آنان مىباشى، چه است؟ كه: (أللهُ لا إلهَ إلّا هُوَ الحَىُّ القَيُّومُ )[8] : (اوست خداوندى كه معبودى جز او نيست وزنده وبرپادارنده ]موجودات[
مىباشد.) ونيز: (وَعَنَتِ الوُجُوهُ لِلحَىِّ القَيُّومِ )[9] : (وچهرهها در برابر خداوند زنده وبرپا
دارنده ]موجودات[ خاضع وفروتنند.). در نتيجه بخواهد بگويد: آن گونه كه در گذشته با مظاهرت مشاهدهات نمودم، زيبايى آنان از نظرم افتاد، حال مىگويم :
چو رويت، مهر ومَهْ تابان نباشد چو قدّت، سرو در بستان نباشد
چو لعل ولؤلؤت در دلفروزى دُر دريا ولَعْلِ كان نباشد
سوادِ زُلف تو، كفرى است دل را كه روشنتر از آن، ايمان نباشد
به تو نسبت نباشد، هيچ تن را نه تن، بالله، كه مثلث جان نباشد[10]
اى عقل! تو با وجودِ عشقش در دست چه اختيار دارى؟
و اى عقل! زمانى مرا با تو كار بود ودوست اختيار مرا به تو سپرده بود، كه او را
نديده وبه عشقش نايل نگشته بودم؛ ولى اكنون كه عشقش بر من چيره گشته، اختيار از كف عقلم ربوده وخود صاحب اختيارم گشته؛ كه: «وَلاََسْتَغْرِقَنَّ عَقْلَهُ بِمَعْرِفَتى، وَلاَقُومَنَّ لَهُ مَقامَ عَقْلِهِ.»[11] : (ومسلّمآ عقل او ]عامل به رضاى خود[ را غرق در معرفت وشناخت خودساخته
وخود به جاى عقل او قرار خواهم گرفت.) وبه گفته خواجه در جايى :
خرقه زهد مرا، آب خرابات ببرد خانهعقل مرا، آتش خمخانه بسوخت[12]
ونيز در جايى مىگويد :
نكتهاى دلكش بگويم، خال آن مَهْ رو ببين عقل وجان را بسته زنجير آن گيسو ببين[13]
ودر جايى هم مىگويد :
هزار عقل وادب داشتم، من اى خواجه! كنون كه مست وخرابم، صلاى بىادبى است[14]
روزى برسى به وصل، حافظ! گر طاقتِ انتظار دارى
از اين بيت ظاهر مىشود كه گفتار گذشته خبر از ديدارى مىداده كه خواجه داشته وسپس به فراق مبتلا گشته، به خود نويد وصال دوباره را مىدهد. در جايى مىگويد :
گر بُوَد عمر، به ميخانه روم بار دگر بجز از خدمتِ رندان نكنم، كار دگر
گر مُساعِد شودم دايره چرخ كبود هم بدست آورمش باز به پرگار دگر
يار اگر رفت وحقِصحبت ديرين نشناخت حاش لله! كه رَوَم من زپى يار دگر[15]
[1] ـ حجر: 21.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 479، ص 348.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 156، ص 139.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 457، ص 334.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 447، ص 327.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 154، ص 138.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 385، ص 287.
[8] ـ آل عمران: 2.
[9] ـ طه: 111.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 155، ص 138.
[11] ـ وافى، ج3، ابواب المواعظ، باب مواعظ الله سبحانه، ص40.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 34، ص 61.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 489، ص 353.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 63، ص 80.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 303، ص 235.