- غزل 522
اكنون كه زگُل، باز چمن شد چو بهشتى ساقى! مِىِ گُلگون بِطَلَب بر لَبِ كشتى
زنگِ غمت از دل مِىِ گلرنگ زدايد بشنو كه چنين گفت مرا پاك سرشتى
گر محتسبت بر كَدُوىِ باده زَنَد سنگ بشكن تو كدوىِ سَرِ او نيز به خِشتى
جهلِ من وعلمِ تو، فَلَك را چه تفاوت آنجاكه بصر نيست، چه خوبىّ وچه زشتى
بر خاكِ دَرِ خواجه، كه ايوان جلال است گر بالش زَرْ نيست، بسازيم به خشتى
ترسا بچهاى دوش همىگفت: كه حافظ حيف است كه هر دم كند آهنگِ كنشتى!
خواجه در اين غزل خود را ترغيب به باده نوشى وذكر ومراقبه وتوجّه وياد دوست نموده ومىگويد :
اكنون كه زگُل، باز چمن شد چو بهشتى ساقى! مِىِ گُلگون بِطَلَب بر لَبِ كشتى
اى خواجه! ويا اى سالك! حال كه فصل گل فرا رسيده وچمن وسبزه صفايى ديگر دارد، بر كنار كشتزارى بنشين وساقى گلرخى طلب نما وبه عيش ونوش با او بپرداز.
كنايه از اينكه: چون وسايل عيش ونوش با دوست برايت ميسّر گشت ودانستى كه حضرتش مىخواهد از شراب پرشور مشاهداتش بهرهمندت سازد، از فرصت واوقات خوشِ خود استفاده كن ومراقب وبه ياد او باش وديدارش را طلب نما. به گفته خواجه در جايى :
دوستان!وقتگل آنبِهْ كه بهعشرتكوشيم سخنِپير مغان است، به جان بنيوشيم
نيست در كسكَرَم ووقت طرب مىگذرد چاره آن است، كه سجّاده به مى بفروشيم
خوشهوايىاستفرحبخش،خدايا!بفرست نازنينى كه به رويش مِىِ گلگون نوشيم[1]
زيرا
زنگِ غمت از دل مِىِ گلرنگ زدايد بشنو كه چنين گفت مرا پاك سرشتى
شراب تجلّيات اوست كه غم هجران وعشقش را از سينه عاشق مىزدايد. اين نه سخنى است كه من گويم، پاك سرشتان آن را فرمودهاند كه: «مَوْلاىَ! بِذِكْرِكَ عاشَ قَلْبى، وَبِمُناجاتِكَ بَرَّدْتُ ألَمَ الخَوْفِ عَنّى.»[2] : (]اى[ سرور من! دلم تنها به ذكر وياد تو زنده است، وبه
مناجات ]ودرد دل نمودن[ باتو، درد ورنج خوف وهراس ]از عظمتت را[ از خود خنك مىكنم.) ونيز فرمودهاند: «أللّهُمَّ! إنّى أسْأَلُكَ أنْ تَمْلاََ قَلْبى حُبّآ لَكَ وَخَشْيَةً مِنْكَ وَتَصديقآ لَكَ ]بِكِتابِكَ[، وَإيمانآ بِكَ، وَفَرَقآ مِنْكَ، وَشَوْقآ إلَيْكَ يا ذَاالجَلالِ وَالإكْرامِ! حَبِّبْ إلَىَّ لِقآئَكَ، وَأحْبِبْ لِقآئى، وَاجْعَلْ لى فى لِقآئِكَ الرّاحَةَ وَالْفَرَجَ وَالكَرامَةَ.»[3] : (خداوندا! از تو مسئلت دارم كه دلم را از دوستى
ومحبّت خويش، وترس از عظمتت، وتصديق وباورداشتن تو]كتابت[، وايمان وباور به خويش، وفزع وهراس از تو، وشوق واشتياق به درگاهت پر نمايى. اى صاحب جلال بزرگى وبزرگوارى! ملاقات وديدارت رامحبوبم گردان وملاقات وديدار مرا دوست بدار، ودر لقاء وديدارت، راحتى وآسودگى وگشايش وكرامت وبزرگوارى رانصيبم گردان.) وهمچنين: «إلهى! بِكَ هامَتِ القُلُوبُ الوالِهَةُ، وَعَلى مَعْرِفَتِكَ جُمِعَتِ العُقُولُ المُتَبايِنَةُ، فَلاتَطْمَئِنُّ القُلُوبُ إلّا بِذِكْراكَ، وَلاتَسْكُنُ النُّفُوسُ إلّا عِنْدَ رُؤْياكَ.»[4] : (معبودا! دلهاى واله وحيران، پابست عشق ومحبّت توست، وعقول مختلف
وگوناگون بر معرفت وشناسايى تو متّفقند؛ پس دلها جز به يادت اطمينان وآرامش نمىيابند، وجانها جز هنگام ديدارت آرام نمىگيرند.) وبه گفته خواجه درجايى :
چون نقش غم زدور ببينى، شراب خواه تشخيص كردهام ومداوا، مقرَّر است[5]
ونيز در جايى مىگويد :
اگر به باده مشكين دلم كِشد، شايد كه بوى خير، ز زهد وريا نمىآيد
مقيم حلقه ذكر است دل، بدان اميد كه حلقهاى ز سر زُلفِ يار بگشايد[6]
گر محتسبت بر كَدُوىِ باده زَنَد سنگ بشكن تو كدوىِ سَرِ او نيز به خِشتى
كنايه از اينكه: اى خواجه! ويا اى سالك! چنانچه زاهد كه محتسب وداروغه عُشّاق است، بخواهد از طريق عشق ومراقبه جمال دوست بازداردت، ازاو دورى گزين وبه سخنش گوش مده؛ كه: (فَأعْرِض عَمَّنْ تَوَلّى عَنْ ذِكْرِنا)[7] : (پس از هر كس كه
به ياد ما پشت نموده، روى گردان.)؛ زيرا وى نادانسته طريق فطرت را انكار نموده وبه صورت، خود را عالم وتو را جاهل مىداند. به گفته خواجه در جايى :
زاهد، اگر به حور وقصور است اميدوار ما را شرابخانه، قصور است ويار، حور
مِىْخوربهبانگچنگومخورغُصّه،ور كسى گويد تو را: كه باده مخور، گو: هُوَ الغَفُور[8]
جهلِ من وعلمِ تو، فَلَك را چه تفاوت آنجا كه بصر نيست،چه خوبىّ وچه زشتى
تو مراجاهل وخود را عالم مىدانى، امّا بايد توجه داشته باشى كه «جهلِ من وعلمِ تو، فَلَك را چه تفاوت؟» گردش فلك به جهل وعلم من وتو چه كار دارد؟ بينايى من وتو موجب تشخيص خوب وزشت وراه حق وباطل مىشود امّا آن كس كه نابينا است خوبى وزشتى بر او تفاوت نمىكند، همه جهان هستى من وتو را به توجّه به دوست وفطرت دعوت مىنمايند، تو چشم خود بستهاى ومرا به طريقهاى كه اختيار نمودهام سرزنش مىكنى. گويا: (وَمَنْ كانَ فى هذِهِ أعْمى، فَهُوَ فِى الآخِرَةِ أعْمى وَأضَلُّ سَبيلا)[9] : (وهر كس در اينجا]دنيا[ كور ونابينا شد، در آخرت كورتر وگمراهتر خواهد
بود.) را نديدهاى، و(وَمَنْ أعْرَضَ عَنْ ذِكْرى، فَإنَّ لَهُ مَعيشَةٍ ضَنْكآ، وَنَحْشُرُهُ يَوْمَ القِيامَةِ أعْمى. قال: رَبِّ! لِمَحَشَرْتَنى أعْمى، وَقَدْ كُنْتُ بَصيرآ؟ قالَ: كَذلِكَ أتَتْكَ آياتُنا، فَنَسيتَها، وَكَذلِكَ اليَوْمَ تُنْسى )[10] :(وهر كس از ياد وذكر من روى بگرداند، مسلّمآ زندگانى سختى براى او خواهد
بود، ودر روز قيامت كور ونابينا محشورش مىنماييم. مىگويد: پروردگارا! چرا مرا كور ونابينا محشور نمودى، با اينكه ]در دنيا[ بينا بودم؟ ]خداوند [مىفرمايد: چنانكه آيات ونشانههاى روشن ما آمد وتو فراموشش نمودى، امروز نيز اينچنين فراموش مىشوى ]ما فراموشت مىكنيم[.) را نخواندهاى.
بر خاكِ دَرِ خواجه، كه ايوان جلال است گر بالش زَرْ نيست، بسازيم به خشتى
اى زاهد! راهى كه اختيار نمودهام طريقه عالَم محمّد مصطفى9 است كه جلال وعظمت پروردگار در او ظهور نمود، از آن سر باز نخواهم زد وبر آن ثابت قدم خواهم بود، حضرت دوست پيروى از او را بر اُمّتش فرض فرموده؛ كه: (وَأطيعُوااللهَ، وَأطيعُوا الرَّسُولَ، فَإنْ تَوَلَّيْتُمْ فَإنَّما عَلى رَسُولِنَا البَلاغُ المُبينُ )[11] : (واز خداوند ورسول اطاعت
نماييد، پس اگر پشت كنيد، تنها تبليغ ورساندن آشكار بر ]گردن[ رسول ما مىباشد.) ونيز: (يا أيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا! إسْتَجيبُوا للهِِ وَلِلرَّسُولِ إذا دَعاكُمْ لِما يُحْييكُمْ، وَاعْلَمُوا أنَّ اللهَ يَحُولُ بَيْنَ المَرْءِ وَقَلْبِهِ، وَأنَّهُ إلَيْهِ تُحْشَرُونَ )[12] : (اى كسانى كه ايمان آوردهايد، هنگامى كه خداوند ورسول شما
را براى آنچه كه مايه حيات وزندگانى شماست فرا مىخوانند، بپذيريد واجابت نماييد، وبدانيد كه همانا خداوند ميان انسان ودلش حائل مىشود]واينچنين به شما نزديك است[ وتنها به سوى او محشور مىشويد.) وتبعيّت از وى را بر خود لازم مىدانم اگرچه به فقر ظاهرى (همان گونه كه در صدر اسلام، صحابه آن حضرت 9 چنين بودند) مبتلا باشم.
ترسا بچهاى دوش همىگفت: كه حافظ حيف است كه هر دم كند آهنگِ كنشتى
زاهدا! مىگويىام پيروى از طريقهات نمايم، چه كنم كه استاد كامل وراهنمايم شب گذشته فرمود: با داشتن طريقه نبوى 9 به طريقه ديگر رو كردن صحيح نيست.
وممكن است منظور از «ترسا بچه» تجلّيات حضرت دوست باشد. بخواهد بگويد: شب گذشته چون يار برايم جلوه نمود، با من گفت: با چنين جمالى كه مراست حيف نيست كه دل به ديگرى دهى؟ در جايى مىگويد :
كسىكه حُسنِ رُخ دوست در نظر دارد مُحقَّق است كه او حاصلِ بَصَر دارد
كسى به وصل تو چون شمع يافت پروانه كه زيرِ تيغِ تو، هر دم سرى دگر دارد
ززهد خشك ملولم، بيار باده ناب كه بوى باده، دماغم مدامتر دارد[13]
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 412، ص 304.
[2] ـ اقبال الاعمال، ص 73.
[3] ـ اقبال الاعمال، ص75.
[4] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 151.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 44، ص 67.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 277، ص 219.
[7] ـ نجم: 29.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 295، ص 230.
[9] ـ اسراء: 72.
[10] ـ طه: 126 – 124.
[11] ـ تغابن: 12.
[12] ـ انفال: 24.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 231، ص 190.