- غزل 521
أتَتْ رَوآئِحُ رَنْدِ الحِمى وَزادَ غَرامى مَنِ المُبَلِّغُ عَنّى إلى سُعادَ سَلامى؟
پيام دوست شنيدن، سعادتاست وسلامت فداىِ خاك دَرِ دوست باد، جانِ گرامى!
بيا به شام غريبان وآب ديده من بين بسانِ باده صافى در آبگينه شامى
إذا تَغَرَّبَ[1] عَنْ ذِى الأراكِ طآئِرُ خَيْرٍ فَلا تَفَرَّدَ عَنْ رَوْضِها أنينُ حَمامٍ
خوشا! دمى كه در آيىّ وگويمت بسلامت : قَدِمْتَ خَيْرَ قُدُومٍ، نَزَلْتَ خَيْرَ مَقامٍ
بسى نماند، كه روزِ فراق سرآيد رَأَيْتُ مِنْ هَضَباتِ الحِمى قِيامَ خِيامى
من ار چه هيچ ندارم، سزاىِ خدمت شاهان زبَهْرِ كار صوابم، قبول كن به غلامى[2]
اميد هست كه زودت به كام خويش ببينم تو، شاد گشته به فرماندهىّ ومن به غلامى
بَعُدْتُ مِنْكَ وَقَدْصِرْتُ ذآئِبآ كَهِلالٍ اگرچه روى چو ماهت، نديدهام به تمامى
وَإنْ دُعيتُ بِنَجْدٍ وَصِرْتُ ناقِضَ عَهْدٍ فَما تَطَيَّبَ نَوْمى وَما اسْتَطابَ مَنامى
چو سِلْك دُرِّ خوشاباست،نظمِشعر تو حافظ! كه گاهِ لُطف، سبق مىبرد زنظم نظامى
گويا خواجه مژده وصالى را پس از هجران، از جانب نفحات الهى دريافت نموده در اين غزل اشتياق به فرا رسيدن آن نموده ومىگويد :
أتَتْ رَوآئِحُ رَنْدِ الحِمى وَزادَ غَرامى مَنِ المُبَلِّغُ عَنّى إلى سُعادَ سَلامى؟[3]
كنايه از اينكه: نسيمهاى جانفزاى كوى يار وزيدن گرفت ومژده ديدارش را داد وبه مشام جانم شور وعشقى سرشار بخشيد. كيست تا سلام مرا به معشوق رساند وبگويدش :
آن كيست كز روى كَرَم، با من وفادارى كند؟ برجاى بدكارى چو من، يك دم نكوكارى كند؟
اوّل به بانگ ناى ونى، گويد به من پيغام وى وآنگه به يك پيمانه مِى، با من هوادارى كند
دلبر، كه جان فرسود از او، كام دلم نگشود از او نوميد نتوان بود از او، باشد كه دلدارى كند
چون من گدايى بىنشان، مشكل شود يار فلان سلطان كجا عيشنهان، با رند بازارى كند؟[4]
ونيز بگويدش :
رواق منظر چشمِ من، آشيانه توست كرم نما وفرود آ، كه خانه، خانه توست
به لطف خال وخط از عارفان ربودى دل لطيفههاى عجب، زير دام ودانه توست
به تن مقصّرم از دولتِ ملازمتت ولى خلاصه جانِ، خاك آستانه توست
من آن نِيَم كه دهم نقدِ دل بههر شوخى دَرِ خزانه به مُهر تو ونشانه توست[5]
وهمچنين بگويدش :
پيامدوست شنيدن، سعادتاست وسلامت فداىِ خاك دَرِ دوست باد، جانِ گرامى!
معشوقا! خواجهات را جانى بيش نيست تا فداى خاك درت نمايد، آن را هم به پيامى كه از تو دريافت نمايد، از دست خواهد داد. وسعادت وسلامتى خود را در اين مىداند. بيا وبا ديدارت از خويشش بستان. در جايى مىگويد :
شَمَمْتُ رَوْحَ وِدادٍ وَشِمْتُ بَرْقَ وِصال بيا كه بوى تو را ميرم اى نسيم شمال!
بيا كه نقش تو در زير هفت پرده چشم كشيدهايم به تحريرِ كارگاهِ خيال
بجز خيال دهان تو نيست در دلِ تنگ كه كس مباد چو من، در پىِ خيال محال!
قتيل عشق تو شد حافظ غريب، ولى بهخاكما گذرىكن،كهخونماست حلال[6]
و ممكن است منظور خواجه از بيت اين باشد كه: من جان خويش را به پيام آورنده و آنان كه خاك دَرِ دوستند خواهم داد؛ زيرا سعادت و سلامتى و حيات من در شنيدن پيام دوست مىباشد. در جايى مىگويد :
اى پيك راستان! خبر سَرْوِ ما بگو احوالِ گُل به بلبل دستان سرا بگو
ما محرمانِ خلوت اُنسيم، غم مخور با يارِ آشنا، سخن آشنا بگو
جان پرور است قصّه ارباب معرفت رمزى برو بپرس و حديثى بيا بگو
بر اين فقير، نامه آن محتشم بخوان با اين گدا، حكايت، آن پادشا بگو[7]
بيا به شام غريبان وآب ديده من بين بسانِ باده صافى در آبگينه شامى
معشوقا! در ظلمت فراق وشام غريبانه هجرانت هر چه سرشك از ديده فرو ريختم، نظرى نكردى، قدمى رنجه نما وبنگرم، نگريستنى كه جمالت در آينه دلم نمايان شود، بهگونهاى كه هيچ كدورتى وحجابى ميان من وديدارت حايل نباشد. در جايى مىگويد :
ساقيا! مايه شراب بيار يك دو ساغر، شرابِ ناب بيار
داروى دردِ عشق، يعنى مى كوست درمان شيخ وشاب بيار
آفتاب است وماه، باده وجام در ميانِ مَهْ آفتاب بيار
بزن اين آتش مرا آبى يعنى آن آتشِ چو آب بيار[8]
بخواهد بگويد: «فَيا مَنْ هُوَ عَلَى المُقْبِلينَ عَلَيْهِ مُقْبِلٌ، وَبِالعَطْفِ عَلَيْهِمْ عآئِدٌ مُفْضِلٌ، وَبِالغافِلينَ عَنْ ذِكْرِهِ رَحيمٌ رَؤُوفٌ، وَبِجَذْبِهِمْ إلى بابِهِ وَدُودٌ عطوفٌ. أسْألُكَ أنْ تَجْعَلَنى مِنْ أوْفَرِهِمْ مِنْكَ حَظّآ، وَأعْلاهُمْ عِنْدَكَ مَنْزِلا، وَأجْزَلِهِمْ مِنْ وُدِّكَ قِسْمآ، وَأفْضَلِهِمْ فى مَعْرِفَتِكَ نَصيبآ.»[9] :
(اى خدايى كه بر روى آوران ومقبلان به خود روى آورده، وبا عطوفت ومهربانىات بر آنان سر كشيده واحسان مىنمايى، وبه غافلان ازيادت مهربان ورؤوف، ودوستدار جلب وكشش ايشان به درگاهت مىباشى وعنايت دارى! از تو درخواست مىكنم كه مرا از بهرهمندترين آنان از تو، وبلند منزلتترين ايشان نزد خويش، وبرخوردارترين آنها از دوستى ومحبّتت، وبهرهمندترين ايشان در معرفتت قرار دهى.)
إذا تَغَرَّبَ عَنْ ذِى الأراكِ طآئِرُ خَيْرٍ فَلا تَفَرَّدَ عَنْ رَوْضِها أنينُ حَمامٍ[10]
كنايه از اينكه: چون پيام وصال دوست را پس از بازگشت پيام آورنده از جانب او بشنوم، نالههاى مشتاقانه سرخواهم داد، ومىگويم :
اگر آن طاير قدسى زدرم باز آيد عمر بگذشته، به پيرانهْسرم باز آيد
دارم امّيد بدان اشكِ چو باران كه مگر برق دولت كه برفت از نظرم، باز آيد
گر نثارِ قدم يارِ گرامى نكنم جوهر جان، به چه كار دگرم باز آيد
آنكه تاج سر من، خاك كف پايش بود پادشاهى بكنم، گر به سرم باز آيد
كوسِ نو دولتى از بام سعادت بزنم گر ببينم، كه مَهِ نوسفرم باز آيد[11]
ويا بخواهد بگويد: چون نسيمهاى كوى جانان ومژده وصالش به مشام جانم رسد، مرا به وجد خواهد آورد، وبه انتظار ديدار معشوق در ميان ناله وفرياد قرار خواهم گرفت، ومىگويم :
زهى خجسته! زمانى كه يار باز آيد به كام غمزدگان، غمگسار باز آيد
در انتظار خدنگش، همى طپد دل صيد خيال آنكه به رسمِ شكار باز آيد
مقيم بر سر راهش نشستهام چون گَرْد به آن هوس، كه بر اين رهگذار باز آيد
بهپيش خيل خيالش، كشيدم ابلقِ چشم بدان اميد، كه آن شهسوار باز آيد[12]
لذا مىگويد :
خوشا! دمى كه در آيىّ وگويمت بسلامت : قَدِمْتَ خَيْرَ قُدُومٍ، نَزَلْتَ خَيْرَ مَقامٍ[13]
دلبرا! زمانى مرا روزگار خوش است كه از ديدارت بهرهمندم سازى وبگويمت : «قَدِمْتَ خَيْرَ قُدُومٍ، نَزَلْتَ خَيْرَ مَقامٍ» وخويش را مورد عناياتت ببينم. در جايى مىگويد :
طايرِ دولت اگر باز گذارى بكند يار باز آيد وبا وصل قرار بكند
دادهام بازِ نظر را به تَذَرْوى پرواز باز خواند مگرش بخت وشكارى بكند
كو كريمى؟ كه زبزم طربش غمزدهاى جرعهاى دركشد ودفع خمارى بكند
حافظا! گر نروى از دَرِ او هم روزى گذرى بر سرت از گوشه كنارى بكند[14]
بسى نماند، كه روزِ فراق سرآيد رَأَيْتُ مِنْ هَضَباتِ الحِمى قِيامَ خِيامى[15]
اين گونه كه مىنگرم زود است هجرم پايان يابد وپست وبلنديهاى بيابان ديدار جانان طىّ گردد وآثار قرب ووصالش را مشاهده نمايم. به گفته خواجه در جايى :
بوىِ مُشك خُتَن از باد صبا مىآيد اين چه بادى است، كز او بوى شما مىآيد
مىدهد مژده به يعقوبِ حزين از يوسف يا نويدى زسليمان به سبا مىآيد
نكهت مشك خُتَن مىدهد از جيبِ نسيم كاروانى مگر از مُلك خَطا مىآيد
حافظ! از باده بپرهيز، كه گل باز به باغ از پى عيش، به صد برگ ونوا مىآيد[16]
من ار چه هيچندارم، سزاىِ خدمت شاهان زبَهْرِ كار صوابم، قبول كن به غلامى
محبوبا! بضاعتى ندارم تا به پيشگاهت آورده وخريدارت شوم وبه خود راهم دهى، رايگانم به بندگىات بپذير واز ديدارت بهرهمندم ساز كه : «إلهى! لَيسَ لى وَسيلَةٌ إلَيْكَ إلّا عَواطِفُ رَأْفَتِكَ، وَلالى ذَريعَةٌ إلَيْكَ إلّا عَواطِفُ رَحْمَتِكَ وَشَفاعَةُ نَبِيِّكَ، نَبِىِّ الرَّحْمَةِ
وَمُنْقِذِ الاُمَّةِ مِنَ الغُمَّةِ؛ فَاجْعَلْهُما لى سَبَبآ إلى نَيْلِ غُفْرانِكَ، وَصَيِّرْ هُما لى وُصْلَةً إلَى الفَوْزِ بِرِضْوانِكَ.»[17] : (معبودا! من ]براى نيل[ به درگاهت وسيلهاى جز نوازشهاى مهر ورأفت تو
ندارم، ودستاويزى جز مهربانيها وعواطف رحمت تو وشفاعت وميانجيگرى پيامبرت، پيامبر رحمت ورهايى دهنده امّت از غم وغصّه واندوه، ندارم. پس اين دو را سبب ووسيله نيل به آمرزشت، وپيوستن به كاميابى ورستگار شدن به رضا وخشنودىات بگردان.) وبه گفته
خواجه در جايى :
ز دستِ كوته خود زير بارم كه از بالابلندان شرمسارم
مگر زنجير مويى گيردم دست وگرنه سر به شيدايى برآرم
سرى دارم چو حافظ مست، ليكن به لطفِ آن پرى اميدوارم[18]
اميد هست كه زودت به كام خويش ببينم تو،شاد گشته بهفرماندهىّ ومن به غلامى
معشوقا! اگرچه بضاعت خريدارىات را ندارم، ولى اميد آن دارم كه به غلامى قبولم فرمايى وزودت به كام خويش ببينم، وتو فرمانروايى كنى ومن بندگىات، وبه آن مفتخر وشادمان باشم. بخواهد با اين بيان بگويد :
درآ، كه در دل خسته، توان درآيد باز بيا، كه بر تن مرده، روان گرايد باز
بيا،كه فرقت تو چشم من چنان بربست كه فتحِ بابِ وصالت مگر گشايد باز
به پيش آينه دل، هر آنچه مىدارم بجز خيال جمالت، نمىنمايد باز[19]
لذا مىگويد :
بَعُدْتُ مِنْكَ وَقَدْصِرْتُ ذآئِبآ كَهِلالٍ[20] اگرچه روى چو ماهت، نديدهام به تمامى
اى دوست! با آنكه در گذشته به تمام تجلّىات نديدم، دورىات مرا به ضعف وناتوانى كشاند. اگر رخسار ماهت را به تمام مىديدم هجرت با من چه مىكرد؟ كنايه از اينكه: باز جلوه نما وبه پريشانىام پايان بخش. در جايى مىگويد :
اى كه مهجورى عُشّاق روا مىدارى! بندگان را زِ بَرِ خويش جدا مىدارى!
تشنه باديه را هم به زلالى درياب بهاميدى كه در اين رَهْ به خدا مىدارى
دلربودى وبهل كردمت اىجان! ليكن بِهْ از اين دار نگاهش كه مرا مىدارى[21]
وَإنْ دُعيتُ بِنَجْدٍ وَصِرْتُ ناقِضَ عَهْدٍ فَما تَطَيَّبَ نَوْمى وَما اسْتَطابَ مَنامى[22]
كنايه از اينكه: اگر حضرت محبوب مرا به وصال خود خوانده بود ومن نقض عهد كرده بودم ودعوت او را اجابت ننموده بودم، خواب بر من گوارا نمىشد. بخواهد با اين بيان اظهار اشتياق به ديدار دوباره وى نموده وبگويد: دوست مرا به خود نخواند، وگرنه به استقبال مشاهدهاش مىشتافتم. به گفته خواجه در جايى :
بخت از دهانِ يار نشانم نمىدهد دولت، خبر زرازِ نهانم نمىدهد
از بَهْرِ بوسهاى زلبش جان همى دهم اينم نمىستاند وآنم نمىدهد
مُردَم زانتظار ودر اين پرده راه نيست يا هست وپردهدار نشانم نمىدهد[23]
وممكن است بخواهد بگويد: در ازلم دوست به ديدارش خواند و(بَلى، شَهِدْنا)[24] : (آرى گواهى مىدهيم.) گفتم، ودر عالم خاكى آن را از ياد بردم، ديگر
خواب به چشمم خوش نمىآيد، مگر اينكه باز از او (ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟!)[25] : (آيا من پروردگار شما نيستم؟) بشنوم، و(بَلى، شَهِدْنا) گويم. بخواهد بگويد :
اى صبا! نكهتى از خاك در يار بيار ببر اندوهِ دل ومژده دلدار بيار
روزگارى است كه دل چهره مقصود نديد ساقيا! آن قدحِ آينه كردار بيار
گردى از رهگذر دوست به كورىّ رقيب بَهْرِ آسايش اين ديده خونبار بيار
دلقحافظ بهچه ارزد، بهمىاش رنگين كن وآنگهش مست وخراب از سر بازار بيار[26]
چو سِلْك دُرِّ خوشاباست،نظمِشعر تو حافظ! كه گاهِ لُطف، سَبَق مىبرد زنظم نظامى
معلوم مىشود خواجه از منظومات «نظامى»[27] بهرهمند مىشده. الحقّ بيانات
وى قابل تمجيد است. در جايى مىگويد :
هر چه نه گويا به تو، خاموش بِهْ هر چه نه يادِ تو، فراموش بِهْ
ودر جايى مىگويد :
بر دَرِ او شو، كه از اينان بِهْ اوست روزىِّ او خواه، كه روزى دِهْ اوست
هر چه خلافْ آمدِ عادت بُوَد قافله سالار سعادت بُوَد
ولى همانگونه كه خواجه خود مىگويد، اگر كسى ابيات نظامى را ملاحظه كند، در عين زيبايى ولطافتِ بيان ومعنويّت، گفتار خواجه از او سبقت دارد.
[1] ـ اين كلمه به احتمال قوى به همين صورت است وبامعناى لغوى مناسبت بيشترى دارد، هر چندمرحوم قدسى در حاشيه به صورت «تَقَرَّبَ» نوشته ومعنى كرده است.
[2] ـ در نسخهاى قديمى اين بيت نيز وجود دارد :إذا مَرَرْتَ بِقَبْرى وَكُنْتُ فيهِ تُرابآوَجَدْتَ رآئِحَةَ الوُدِّ مِنْ رَميمِعِظامىهر گاه بر قبر من بگذرى در حالى كه من در آنجا به خاك تبديل شده باشم ـ بوى محبّت را ازاستخوانهاى پوسيدهام خواهى يافت.
[3] ـ بويهاى خوش درخت سبزهزار آمد، وشيفتگى من زياده گشت ـ كيست كه سلام مرا به «سُعاد» برساند؟
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 128، ص 121.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 102، ص 105.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 381، ص 284.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 492، ص355.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 298، ص 232.
[9] ـ بحارالانوار، ج94، ص147 و 148.
[10] ـ هرگاه پرنده خير و خوبى، از «ذِى الاراك» دور شود، ]ويا به سوى مغرب رود[، هرگز در مرغزارهاىآن، ناله كبوتر، تنها نخواهد بود.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 121، ص 116.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 282، ص 222.
[13] ـ خوش آمدى ودر بهترين جايگاه فرود آمدى!
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 223، ص 184.
[15] ـ از بلنديهاى مرغزار وسبزهزار، برپايى خيمههاى خويش را مشاهده نمودم.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 279، ص 220.
[17] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 149.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 419، ص 309.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 319، ص 246.
[20] ـ از تو دور شدم، وهمچون هلال]ماه[ گداخته و لاغر گشتم.
[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 536، ص 385.
[22] ـ واگر در سرزمين «نجد» خوانده شدم وپيمان شكستم ـ پس خوابم پاكيزه، وخوابگاهم خوش نيست.
[23] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 135، ص 125.
[24] و 5 ـ اعراف: 172،
[26] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 292، ص 228.
[27] ـ وى ابومحمّد نظامالدّين، إلياسبن يوسفبن مؤيّد قمّى گنجوى است، ولادتش سال 540 قمرى،ووفاتش سال 614 قمرى بوده، اصلش از تفرشِ قم، وموطنش گنجه بوده.