• غزل  520

آن غاليهْ خط، گر سوى ما نامه نوشتى         گردون، ورقِ هستى ما، در ننوشتى

هر چند كه هجران، ثمرِ وصل برآرد         دهقان ازل، كاش كه اين تخم نكشتى!

آمرزشِ نقد است، كسى را كه در اينجا         يارى‌است چو حورىّ وسرايى چو بهشتى

مفروش به باغ ارم ونخوتِ شدّاد         يك شيشه مِىْ ونوشْ لبىّ ولبِ كشتى

تنها نه منم، كعبه دل بُتكده كرده         در هر قدمى، صومه‌اى هست وكِنِشْتى

در مصطبه عشق، تنعُّم نتوان كرد         چون بالشِ زَرْ نيست، بسازيم به خشتى

كلك تو مريزاد وزبانِ شكرينش!         مهر از تو نديد ار نه جوابى بنوشتى

معمارِ وجود، ار نزدى رنگِ تو ازعشق         در آب محبّت، گِل آدم نسرشتى

تا كى غمِ دنياى دنى! اى دل دانا!         حيف است زخوبى، كه شود عاشق زشتى

آلودگىِ خرقه، خرابىِّ جهان است         كو راهروى، پاكدلى، خوب سرشتى؟

از دست چرا هشت سَرِ زُلفِ تو حافظ؟         تقدير چنين بود، چه كردى چو نهشتى؟

خواجه در اين غزل فرياد از دورى دلدار داشته، وخود علّت آن را ياد آور شده، مى‌گويد :

آن غاليهْ خط، گر سوى ما نامه نوشتى         گردون، ورقِ هستى ما، در ننوشتى

چنانچه محبوب بى‌همتا وبى‌نظيرم يادى از من مى‌نمود، حيات تازه‌اى مى‌يافتم واز ناراحتى‌هاى ايّام هجران كه به مردن دعوتم مى‌كند، آسوده مى‌گشتم. بخواهد بگويد: «إلهى! أتَراكَ بَعْدَ الإيمانِ بِكَ تُعَذِّبُنى؟ أمْ بَعْدَ حُبّى إيّاكَ تُبَعِّدُنى؟ أمْ مَعَ رَجآئى لِرَحْمَتِكَ وَصَفْحِكَ تُحْرِمُنى؟ أمْ مَعَ اسْتِجارَتى بِعَفْوِكَ تُسْلِمُنى؟ حاشا لِوَجْهِكَ الكَريمِ أنْ تُخَيِّبَنى! لَيْتَ شِعْرى ألِلشِقآءِ وَلَدَتْنى اُمّى، أمْ لِلعَنآءِ رَبَّتْنى؟ فَلَيْتَها لَمْتَلِدْنى وَلَمْتُرَبِّنى!.»[1] : (معبودا! آيا بعد از

ايمان آوردنم به تو، مراعذاب مى‌نمايى؟ يا با اينكه دوستدار توام مرا دور مى‌كنى؟ يا با اينكه اميد رحمت وگذشت تو را دارم، محرومم مى‌سازى؟ يا با اينكه به عفو تو پناه آورده‌ام، مرا ]به ديگرى[ واگذار مى‌كنى؟ دور است از روى]واسماء وصفات[ گرامى تو كه مرا محروم سازى! اى كاش! مى‌دانستم كه آيا مادرم مرا براى شقاوت وبدبختى زاده، يا براى رنج پرورش داده ]وكارم به اينها خواهد كشيد[؟ پس اى كاش! مرا نمى‌زاييد وپرورش نمى‌داد.)

هر چند كه هجران، ثمرِ وصل برآرد         دهقان ازل، كاش كه اين تخم نكشتى!

صحيح است كه آتش هجران سبب مى‌شود عاشق از خويش گرفته شود تا به دوست پيوندد، امّا اى كاش! دوست تخم هجران را نمى‌كاشت، همواره خود را در كنار او مى‌ديديم؛ كه: «وَلَيْتَنى عَلِمْتُ أمِنْ أهْلِ السَّعادَةِ جَعَلْتَنى، وَبِقُرْبِكَ وَجِوارِكَ خَصَصْتَنى، فَتُقِرِّ بِذلِكَ عَيْنى، وَتَطْمَئِنَّ لَهُ نَفْسى….»[2] : (واى كاش! مى‌دانستم آيا مرا از اهل سعادت قرار

دادى، وبه قرب وجوار خويش مخصوص گردانيدى، تا چشمم بدان روشن گشته وجانم آرام گيرد….)

وشايد بخواهد بگويد: در ازلم، حضرت دوست به مشاهده جمالش نايل ساخت، امّا چون در سير نزولى‌ام به عالمِ «بَناهُمْ بِنْيَةً عَلَى الجَهْلِ.»[3] : (بنياد واساس

آنها ]مخلوقات[ را بر جهل ونادانى نهاد.) آورد، از آن مشاهده محروم گشتم. اى كاش! بدين عالمم نمى‌آورد سخنى است عاشقانه، آميخته با تمنّى. بخواهد بگويد : «إلهى! لاتُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديكَ أبْوابَ رَحْمَتِكَ، وَلاتَحْجُبْ مُشْتاقيكَ عَنِ النَّظَرِ إلى جَميلِ رُؤْيَتِكَ. إلهى! نَفْسٌ أعْزَزْتَها بَتَوْحيدِكَ كَيْفَ تُذِلُّها بِمَهانَةِ هِجْرانِكَ؟!»[4] : (معبودا! درهاى رحمتت را

به روى اهل توحيدت مبند ومشتاقان خود را از مشاهده ديدار نيكويت محجوب مگردان. بارالها! نفْس وجانى را كه با توحيدت گرامى داشتى، چگونه با پستى هجران ودورى‌ات، خوار مى‌سازى؟!)

آمرزشِ نقد است، كسى را كه در اينجا         يارى‌است چو حورىّ وسرايى چو بهشتى

ممكن است منظور خواجه از بيت امر دنيوى باشد، يعنى عيال خوب وخانه وسيع، كمك عبادت وآمرزش نقد است براى بنده، هر كه را اين نصيب شود در اين عالم پيش از عالم آخرت به نعمت رسيده، كه: «ثَلاثَةٌ لِلْمُؤْمِنِ فيهِنَّ راحَةٌ:  دارٌ واسِعَةٌ
تُوارى عَوْرَتَهُ وَسُوءَ حالِهِ مِنَ النّاسِ؛ وَامْرَئَةٌ صالِحَةٌ تُعينُهُ عَلى أمْرِ الدُّنْيا وَالآخِرَةِ….»[5] : (سه چيز

است كه موجب آسودگى مؤمن است: خانه وسيعى كه عورت واحوال بد وى را از مردم بپوشاند؛ وزن صالح وشايسته‌اى كه او را در كار دنيا وآخرت ياور باشد….) ونيز: «مِنَ السَّعادَةِ سَعَةُ المَنْزِلِ.»[6] : (وسعت منزل از سعادت وخوشبختى است.) وهمچنين: «مِنْ سَعادَةِ المَرْءِ الْمُسْلِمِ

ألزَّوْجَةُ الصّالِحَةُ.»[7] : (زن صالح وشايسته از سعادت مرد مسلمان است.)

وممكن است منظور از بيت اين باشد: كسى كه در اين عالم به سبب اعمال صالحه‌اش، به حيات طيّبه (مَنْ عَمِلَ صالِحآ مِنْ ذَكَرٍ أو اُنْثى وَهُوَ مُؤْ مِنٌ، فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً )[8] : (هر كس از مرد وزن در حالى كه مؤمن است، عمل شايسته انجام دهد، مسلّمآ او

را به زندگانى پاكيزه‌اى زنده مى‌گردانيم.) ومشاهده حضرت دوست نايل گردد، آنچه خداوند در عالم آخرت ودر بهشت به بندگان وعده فرمود، كه يكى هم مغفرت است، در اين عالَم به آن رسيده؛ كه: (ياأيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا! هَلْ أدُلُّكُمْ عَلى تِجارَةٍ تُنْجيكُمْ مِنْ عَذابٍ أليمٍ؟… يَغْفِرْلَكُمْ ذُنُوبَكُمْ وَيُدْخِلْكُمْ جَنّاتٍ تَجْرى مِنْ تَحْتِهَا الأنْهارُ وَمَساكِنَ طَيِّبَةً فى جَنّاتِ عَدْنٍ. ذلِكَ الفَوْزُ العَظيمُ )[9] : (اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد! آيا شما را به تجارتى

كه از عذاب دردناك رهايتان ساخته ونجات مى‌دهد، راهنمايى كنم؟… تا گناهان شما را آمرزيده، ودر باغهاى بهشتى كه از زيرشان نهرها جارى وروان است، ودر جايگاههاى پاكيزه در بهشتهاى عَدْن]وجاودانه[ وارد سازد. اين همان رستگارى بزرگ است.) ونيز: (مَثَلُ الجَنَّةِ الَّتى وُعِدَ المُتَّقُونَ، فيها أنْهارٌ مِنْ مآءٍ غَيْرِ آسِنٍ… وَلَهُمْ فيها مَنْ كُلِّ الثَّمَراتِ، وَمَغْفِرَةٌ مِنْ رَبِّهِمْ )[10] : (مَثَل بهشتى كه به اهل تقوى وعده داده شده اين است كه در آنجا نهرهايى

از آب زلال گواراست… واز تمام ميوه‌ها براى ايشان فراهم است، ومغفرت وآمرزشى]خاصّ[ از جانب پروردگارشان]شامل حالشان مى‌شود[.)؛ لذا مى‌گويد :

مفروش به باغ ارم ونخوتِ شدّاد         يك شيشه مِىْ ونوشْ لبىّ ولبِ كشتى

شايد بخواهد بگويد: اى خواجه! نعمت ديدار وتجلّيات دوست را در اين عالم،به جاه ومقام ولهو ولعب آن مفروش؛ كه اين ناپايدار، وآن پايدار وبه حيات ابدى آخرت متّصل است. در واقع بخواهد بگويد: «إلهى! فَزَهِّدْنا فيها، وَسَلِّمْنا مِنْها بِتَوْفيقِكَ وَعِصْمَتِكَ… وَأجْمِل صِلاتِنا مِنْ فَيْضِ مَواهِبِكَ، وَأغْرِسْ فى أفْئِدتِنا أشْجارَ مَحَبَّتِكَ، وَأتْمِمْ لَنا أنْوارَ مَعْرِفَتِكَ… وَأقْرِرْ أعْيُنَنا يَوْمَ لِقآئِكَ بِرُؤْيَتِكَ، وَأخْرِجْ حُبُّ الدُّنْيا مِنْ قُلُوبِنا، كَما فَعَلْتَ بِالصّالِحينَ مِنْ صَفْوَتِكَ وَالأبْرارِ مِنْ خاصَّتِكَ، بِرَحْمَتِكَ، يا أرْحَمَ الرّاحِمينَ!»[11]  :(معبودا! پس ما را به دنيا بى‌رغبت نموده، وبه توفيق ونگاهدارى خويش ما را

از آن سالم بدار… وعطاياى نيكو از فيض مواهب وبخششهاى خويش به ماعنايت فرما، ونهالهاى محبت ودوستى‌ات را در دلهايمان بكار، وانوار معرفتت  را براى ما كامل گردان… وچشمانمان را در روز ملاقات خويش به ديدارت روشن گردان، ومحبّت دنيا را از دلهامان بيرون نما، همچنانكه با صالحان وشايستگان از برگزيدگان، ونيكان از ويژگان]درگاه[ خويش نمودى. به رحمتت، اى مهربانترين مهربانان!)

تنها نه منم، كعبه دل بُتكده كرده         در هر قدمى، صومعه‌اى هست وكِنِشْتى

محبوبا! مى‌دانم بى‌اعتنايى تو به من براى آن است، كه دل خود را بُتخانه ساخته وتوجّه به جز تو را اختيار نموده‌ام، دلبرا! در اين كار تنها من نيستم، زهّاد وصومعه نشينان وكنشتيان هم چنينند، بيا واز هجرم نجات بخش، كه سخت در نگرانى بسر
مى‌برم. به گفته خواجه در جايى :

دلم را شد سَرِ زُلفِ تو مسكن         بدينسانش فرو مگذار ومشكن

وگر دل سر كشد چون زُلْف از خط         بدست آرش، ولى در پاش مفكن

چو شمع ار پيشم آيى در شبِ تار         شود چشمم به ديدار تو روشن[12]

ونيز در جايى مى‌گويد :

اگر زكوى تو بويى به من رساند باد         به مژده، جانِ جهان را به‌باد خواهم داد

تو تا به روىِ من اى نور ديده! دربستى         دگر جهان، دَرِ شادى،به روى من نگشاد[13]

در مصطبه عشق، تنعُّم نتوان كرد         چون بالشِ زَرْ نيست، بسازيم به خشتى

كنايه ازاينكه: عاشقان را با تنعّم دنيوى واخروى چه كار؟ ديدار معشوق، آرام بخش ايشان است. اگر به مجاز دل خوش مى‌كنند، براى آن است كه دستشان از حقيقت كوتاه است.

ويا بخواهد بگويد: دوام وصال چون براى عاشق ميسّر نمى‌شود، به لحظه‌اى از آن هم اگر فراهم آيد راضى است.

ويا منظور اين باشد كه: تنها با عاشقى نمى‌توان معشوق را يافت واز جمالش بهره‌مند گشت، بايد خود را مهيّاى پذيرش او نمود، وچون او رخسار نگشايد، در عبادتگاه عشق هم ننشستن خطاست. در جايى مى‌گويد :

عمرى‌است تا به راه غمت، رُو نهاده‌ايم         روى ورياىِ خلق، به يكسو نهاده‌ايم

هم جان بدان دو نرگسِ جادو سپرده‌ايم         هم دل بر آن دو سنبلِ هندو نهاده‌ايم

در گوشه اميد، چو نظّارِگان ماه         چشم طلب بر آن خمِ ابرو نهاده‌ايم

تا سِحْرِ چشمِ يار،چه بازى كند، كه باز         بنياد، بر كرشمه جادو نهاده‌ايم

عمرى گذشت وما به اميدِ اشارتى         چشمى بر آن دو گوشه‌ابرو نهاده‌ايم[14]

كلك تو مريزاد وزبانِ شكرينش!         مهر از تو نديد ار نه جوابى بنوشتى

اين بيت گله‌اى است عاشقانه از محبوب، بخواهد بگويد: محبوبا! دست مريزاد،گفتار عاشقانه‌ام مهر از تو نديد، وگرنه پاسخ نامه‌هاى مرا مى‌نوشتى؛ خلاصه بخواهد بگويد :

اى خسروِ خوبان! نظرى سوىِ گدا كن         رحمى به من سوخته بى‌سروپا كن

اى سرو چمان! از چمن وباغ زمانى         بخرام در اين بزم ودو صد جامه، قبا كن

شمع وگُل وپروانه وبلبل همه جمعند         اى دوست! بيا رحم به تنهايى ما كن

با دلشدگان، جور وجفا تا به كى آخر؟         آهنگ وفا، ترك جفا، بَهْرِ خدا كن[15]

معمارِ وجود، ار نزدى رنگِ تو ازعشق         در آب محبّت، گِل آدم نسرشتى

كنايه از اينكه: اى بشر! و اى خواجه! تو سرآمد خلقت عالم آمدى، كه حضرت دوست گل آدم ابوالبشر را به آب محبّت خود خمير نمود و: (وَنَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحى )[16] : (واز روح خويش در او دميدم.) ونيز: (ثُمَّ أنْشَأْناهُ خَلْقآ آخَرَ)[17] : (سپس او را

به آفرينش ديگرى پديد آورديم.) فرمود.

ويا منظور اين باشد كه: اى رسول اكرم! 9 اگر غرض از خلقت، تو نبودى، محبّت حضرت دوست به خلقت آدم 7 تعلّق نمى‌گرفت.

ويا بخواهد بگويد: اگر محبّت تو اى دوست! به خودت نبود، در آب محبّتت گل
آدم را نمى‌سرشتى تا جويايت گردد؛ كه: «كُنْتُ كَنْزآ مَخْفِيّآ ]ظ:خَفِيّآ[ فَأجْبَبْتُ أنْ اُعْرَفَ، فَخَلَقْتُ الخَلْقَ لِكَىْ اُعْرَفَ.»[18] : (من گنجى پنهان بودم، خواستم كه شناخته شوم، لذا مخلوقات را

آفريدم تا شناخته شوم ]وايشان مرا بشناسند[.)

تا كى غمِ دنياى دنى! اى دل دانا!         حيف است زخوبى، كه شود عاشق زشتى

اى بشر! و اى خواجه! اين تويى كه مفتخر به (وَعَلَّمَ آدَمَ الأسْمآءَ كُلَّها)[19] : (وهمه

نامها و كمالات خود را به آدم آموخت.) شدى، وقابل سجود ملايكه گشتى، ومكرّم به كرامتِ (وَنَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحى )[20] : (واز روح خويش در او دميدم.) گرديدى، وحضرت

دوست (فَتَبارَكَ اللهُ أحْسَنُ الخالِقينَ )[21] : (پس بلندمرتبه ومنزه است خداوندى كه بهترين

آفرينندگان مى‌باشد.)ات فرمود؛ حيف است غم دنياى دون خورى وخود را گرفتار چنان زشتى نمايى؛ كه: «ياأباذَرٍّ! إنَّ الدُّنْيا مَلْعُونَةٌ، مَلْعُونٌ ما فيها، إلّا مَاابْتُغِىَ بِهِ وَجْهُ اللهِ.»[22]  :

(اى ابوذر! براستى كه دنيا، لعنت شده]واز رحمت خداوند بدور است[، تمام آنچه در آن است مورد لعنت]خداوند[ مى‌باشد، مگر آنچه كه به آن خشنودى خداوند طلب شود.) ونيز: «يا أباذَرٍّ! ما مِنْ شَىْءٍ أبْغَضُ اِلَى اللهِ مِنَ الدُّنْيا، خَلَقَها ثُمَّ أعْرَضَ، عَنْها، وَلَمْ يَنْظُرُ إلَيْها، وَلا يَنْظُرُ إلَيْها حَتّى تَقُومَ السّاعَةُ.»[23] : (اى ابوذر! هيچ چيز در نزد خداوند مبغوض‌تر از دنيا نيست، آن را آفريد وسپس از آن روى برگرداند، وبه آن ننگريست وتا]روز[ برپايى قيامت بدان ]به نظر رحمت[ نخواهد نگريست.).

آلودگىِ خرقه، خرابىِّ جهان است         كو راهروى، پاكدلى، خوب سرشتى؟

آرى، در جهان طبيعت هر ناهموارى وهر خرابى كه وجود دارد، ناهموارى بشر است كه از جهل خلقتى او ناشى است؛ كه «بَناهُمْ بِنْيَةً عَلَى الجَهْلِ.»[24] : (بنياد واساس آنها

]مخلوقات[ را بر جهل ونادانى نهاد.) ونيز: «ألشَّرُّ كامِنٌ فى طَبيعَةِ كُلِّ أحَدٍ، فَإنْ غَلَبَهُ صاحِبُهُ بَطَنَ، وَإنْ لَمْ يَغْلِبْهُ ظَهَرَ.»[25] : (شرّ وبدى در طبيعت ونهاد همه پنهان است، پس اگر صاحب آن بر آن

چيره گشت، مخفى مى‌ماند؛ واگر غالب نشد، آشكار مى‌گردد.)؛ وهر پاكى وخوبى از (ثُمَّ أنْشَأْناهُ خَلقآ آخَرَ)[26] : (سپس او را به آفرينش ديگرى پديد آورديم.) وفطرت توحيدى

اوست؛ ولى تا به كمال خود نايل نيامده وبه فطرت بازگشت ننموده، جهل او را رها نمى‌كند. خواجه هم مى‌گويد :

آلودگىِ خرقه، خرابىِّ جهان است         كو راهروى، پاكدلى، خوب سرشتى؟

در جايى مى‌گويد :

دوش رفتم به دَرِ ميكده خواب آلوده         خرقه تَرْ، دامن وسجّاده شراب آلوده

آمد افسوس كنان مغبچه باده فروش         گفت: بيدار شو، اى رهروِ خواب آلوده!

شست وشويى كن وآنگه به خرابات خرام         تا نگردد زتو اين ديرِ خراب، آلوده

به هواىِ لب شيرين دهنان، چند كنى         جوهر روح، به ياقوتِ مُذاب آلوده؟

پاك وصافى شو واز چاه طبيعت بدر آى         كه صفايى ندهد، آبِ تُراب آلوده[27]

از دست چرا هشت سَرِ زُلفِ تو حافظ؟         تقدير چنين بود، چه كردى چو نهشتى؟

اى خواجه! حال كه مى‌توانستى با توجّه به خود ويا عالم ومظاهر، حضرت دوست را از راه معرفت نفس وملكوت خود وجهان بدست آورده ومشاهده نمايى؛ كه: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ، عَرَفَ رَبَّهُ.»[28] : (هر كس نفس خويش را شناخت، پروردگارش را شناخته

است.) ونيز: «وَأنْتَ الَّذى لا إلهَ غَيْرُكَ، تَعَرَّفْتَ لِكُلِّ شَىْءٍ، فَما جَهِلَكَ شَىْءٌ، وَأنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ إلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ، فَرَأَيْتُكَ ظاهِرآ فى كُلِّ شَىْءٍ.»[29] : (وتويى كه معبودى جز تو نيست، خود را به همه

اشياء شناساندى، پس هيچ چيز به تو جاهل نماند وتويى كه خويش را در همه چيزها به من شناساندى ودر نتيجه تو را آشكار وهويدا در هر چيز ديدم.) چه شده كه ازاين ديدار محروم مانده‌اى وتقديرت چنين گرديده؟

ويا بخواهد بگودى: در ازل، ديدارت به (وَأشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِمْ )[30] : (وايشان را

بر خودشان گواه گرفت.) نصيب گرديد، چه شد كه فراموشش نمودى؟ تقدير چنين بود، ويا كردارت موجب آن شد كه حضرت محبوب آن را از كَفَت بيرون نمود وديگر نمى‌توانى توجّه به عهد قديمت داشته باشى؟

[1] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 143.

[2] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 143.

[3] ـ بحارالانوار، ج 3، ص 15.

[4] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 144.

[5] ـ بحارالانوار، ج76، ص148، روايت 2.

[6] ـ بحارالانوار، ج76، ص152، روايت 23.

[7] ـ بحارالانوا، ج76، ص155، از روايت 35.

[8] ـ نحل: 97.

[9] ـ صف: 12 – 10.

[10] ـ محمّد: 15.

[11] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 153.

[12] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل  473، ص  344.

[13] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل  130، ص  122.

[14] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل  427، ص  314.

[15] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل  464، ص  339.

[16] ـ حجر: 29.

[17] ـ مؤمنون: 14.

[18] ـ بحارالانوار، ج 87، ص 344.

[19] ـ بقره: 31.

[20] ـ حجر: 29.

[21] ـ مؤمنون: 14.

[22] و 6 ـ تنبيه‌الخواطر ونزهة النّواظر(معروف به مجموعه ورّام)، جزء 2، ص 56.

[23]

[24] ـ بحارالانوار، ج 3، ص 15.

[25] ـ غرر ودرر موضوعى، باب الشرّ، ص 173.

[26] ـ مؤمنون: 14.

[27] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل  512، ص  368.

[28] ـ غرر ودرر موضوعى، باب معرفة النّفس، ص 387.

[29] ـ اقبال الاعمال، ص 350.

[30] ـ اعراف: 172.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا