• غزل  519

وصالِ او زعمرِ جاودان بِهْ         خداوندا! مرا آن دِهْ كه آن بِهْ

به شمشيرم زد وبا كس نگفتم         كه رازِ دوست از دشمن نهان بِهْ

شبى‌مى‌گفت: چشم من نديده‌است         زمرواريدِ گوشم، در جهان بِهْ

دلا! دايم گداىِ كوى او باش         به حكمِ آنكه دولت، جاودان بِهْ

به خُلدم زاهدا! دعوت مفرماى         كه اين سيب زَنَخ، زآن بوستان بِهْ

به داغ بندگى مُردن در اين در         به جان او، كه از مُلك جهان بِهْ

گُلى كآن پايمالِ سَرْوِ ما گشت         بُوَد خاكش، زخونِ ارغوان بِهْ

خدا را، از طبيب من بپرسيد         كه آخر كى شود اين ناتوان بِهْ؟

جوانا! سر متاب از پند پيران         كه راى پير، از بختِ جوان بِهْ

اگرچه زنده رود، آب حيات است         ولى شيرازِ ما، از اصفهان بِهْ

سخن اندر دهانِ دوست، گوهر         وليكن نكته حافظ از آن بِهْ

گويا خواجه را وصالى بوده كه، از آن محروم گشته، در اين غزل با بيانات مختلف اظهار اشتياق به ديدار دوباره دوست نموده وعظمت آن را ياد آور شده ومى‌گويد :

وصالِ او زعمرِ جاودان بِهْ         خداوندا! مرا آن دِهْ كه آن بِهْ

آرى، عمر جاودان بى‌لقاى دوست، به سراب دل خوش كردن واز آب بى‌بهره ماندن است؛ كه: «]إلهى![ ماذا وَجَدَ مَنْ فَقَدَكَ.»[1] : (]معبودا[ كسى كه تو را از دست داد، چه

چيزى يافت؟.)؛ وبر عكس، عمر جاودان نداشتن امّا لحظه‌اى به لقاى معشوق حقيقى دست يافتن، بهتر از عمر جاودان بى‌ديدار اوست؛ كه: (لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ ألْفِ شَهْرٍ)[2] : (شب قدر، از هزار ماه بهتر است.) ونيز: «مَا الَّذى فَقَدَ مَنْ وَجَدَكَ؟! لَقَدْ خابَ مَنْ

رَضِىَ دُونَكَ بَدَلا، وَلَقَدْ خَسِرَ مَنْ بَغى عَنْكَ مُتَحَوِّلا.»[3] : (آنكه تو را يافت چه چيزى را از دست داد؟ مسلّمآ هر كس به جاى تو به ديگرى دل بست وخشنود شد، محروم گشت، وهر كه از تو روى گردان شد، زيان برد.) خواجه هم مى‌گويد: چون چنين است، محبوبا! «مرا آن دِهْ كه آن بِهْ». در جايى مى‌گويد :

ما سرخوشانِ مست، دل از دست داده‌ايم         همرازِ عشق وهمنَفَس جام باده‌ايم

كار از تو مى‌رود، مددى اى دليلِ راه!         انصاف مى‌دهيم، كه از رَهْ فتاده‌ايم[4]

در جايى مى‌گويد :

بيا وكشتى ما، در شطِ شراب انداز         غريو وولوله، در جانِ شيخ وشاب انداز

مرا به كشى باده درافكن اى ساقى!         كه گفته‌اند: نكويى كن ودر آب انداز

اگرچه مست وخرابم، تو نيز لطفى كن         نظر بر اين دلِ سرگشته خراب انداز

مهل كه روز وفاتم به خاك بسپارند         مرا به ميكده بَر، در خم شراب انداز[5]

به شمشيرم زد وبا كس نگفتم         كه رازِ دوست از دشمن نهان بِهْ

حضرت دوست در گذشته با ابروان وتجلّيات نابود كننده خود به كشتنم دست زد، با كس نگفتم كه وى با من چنين كرد، وحق هم آن است كه بايد اسرار را از نااهلان وآنان كه با اهل دل در ستيزند و چنين مشاهداتى را انكار مى‌كنند پوشانيد؛ كه: «إنْفَرِدْ بِسِرِّكَ، وَلاتُودِعْهُ حازِمآ فَيَزِلَّ، وَلاجاهِلا فَيَخُونَ.»[6] : (راز خويش را تنها نزد خود

نگاهدار، وآن را نه پيش شخص دورانديش به وديعه بگذار، كه مبادا بلغزد ]وآن را فاش سازد[، ونه نزد شخص جاهل كه مبادا خيانت نمايد.) ونيز: «كُنْ بِأسْرارِكَ بَخيلا، وَلاتُذِعْ سِرّآ اُودِعْتَهُ، فَأنَّ الإذاعَةَ خِيانَةٌ.»[7] : (نسبت به رازهايت بخيل باش وهرگز سرّى را كه نزد تو به امانت گذاشته‌اند، فاش مكن، كه آشكار نمودن وفاش ساختن، خيانت است.).

وممكن است منظور خواجه از بيت اين باشد كه: دوست، از كشتن من پروايى نداشت وهيچ ترحّمى را شايسته نمى‌دانست، در اين كار او سرّى بود(وآن فناى كلّى ودست يافتن به حيات وبقاء ابدى بود) اين راز را كجا مى‌توان به دشمن( شيطان، ويا آنان كه با رويّه ما مخالفند) گفت؛ كه: «مَنْ أسَرَّ إلى غَيْرِ ثِقَةٍ، ضَيَّعَ سِرَّهُ.»[8]  :

(هر كس در نزد شخص غير موثق راز نهد، سرّ خويش را ضايع ساخته است.) ونيز: «لايَسْلَمُ مَنْ
أذاعَ سِرَّهُ.»[9] : (هرگز كسى كه راز خويش را فاش مى‌سازد، سالم نمى‌ماند.)

شبى مى‌گفت: چشم من نديده است         زمرواريدِ گوشم، در جهان بِهْ

كنايه از اينكه: محبوب در شبانگاه مرا فرمود: ناله وآه ودعاى خود را به پيشگاه ما بياور، كه عاشق صداى توييم، وخواندنت را دوست داريم وبه استجابت آنچه مى‌خواهى دست مى‌يابى؛ كه: «إنَّ العَبْدَ لَيَدْعُو، فَيَقُولُ اللهُ ـعَزَّ وَجَلَّ ـ لِلْمَلَكَيْنِ : قَدِاسْتَجَبْتُ لَهُ، وَلكِنِ احْبِسُوهُ بِحاجَتِهِ؛ فَإنّى اُحِبُّ أنْ أسْمَعَ صَوْتَهُ.»[10]  :(براستى بنده دعا مى‌كند،

پس خداوند ـعزّ وجلّ ـ به دو فرشته]اى كه موكّل به او هستند[ مى‌فرمايد: دعاى او را مستجاب نمودم وليكن حاجت او را نگاهداريد]وبه اوندهيد[، زيرا من دوست دارم صداى او را بشنوم.) ونيز: «كانَ فيما ناجَى اللهُ بِهِ مُوسَى بْنَ عِمْرانَ ـعَلَيْهِ السَّلامُ ـ أنْ قالَ لَهُ: يَابْنَ عِمْرانَ كَذِبَ مَنْ زَعَمَ أنَّهُ يُحِبُّنى، فَإذا جَنَّهُ اللَّيْلُ، نامَ عَنّى. ألَيْسَ كُلُّ مُحِبٍّ يُحِبُّ خَلْوَة حَبيبِهِ؟! ها! أناـيَابْنَ عِمْرانَ!ـ مُطَّلِعٌ عَلى أحِبّآئى إذا جَنَّهُمُ اللَّيْلُ، حَوَّلْتُ أبْصارَهُمْ فى قُلُوبِهِمْ، وَمَثَّلْتُ عُقُوبَتى بَيْنَ أعْيُنِهِمْ، يُخاطِبُونى عَنِ المُشاهَدَةِ، وَيُكَلِّمُونى عَنِ الحُضُورِ. يَابْنَ عِمْرانَ هَبْ لى مِنْ قَلْبِكَ الخُشُوعَ، وَمِنْ بَدَنِكَ الخُضُوعَ، وَمِنْ عَيْنَيْكَ الدُّمُوعَ، وَادْعُنى فى ظُلَمِ اللَّيْلِ؛ فَإنَّكَ تَجِدُنى قَريبآ مُجيبآ.»[11] : (از

مناجاتهايى كه خداوند با موسى‌بن عمران 7 داشت اين بود كه به او فرمود: اى پسر عمران! دروغ گفت آن كه گمان كرد مرا دوست دارد، ولى هنگامى كه ]تاريكى[ شب او را فرا گرفت، از من اعراض نموده وبه خواب رفت. آيا هر دوستى خلوت نمودن با دوست خويش را دوست ندارد؟! هان! اى پسر عمران! من از ]احوال [دوستانم آگاهم وبر آنان اشراف دارم، هنگامى كه ]تاريكى[ شب آنها را فرا مى‌گيرد، ديدگانشان را متوجّه دلهايشان نموده، وعذاب وكيفر خويش را در مقابل ديدگانشان مجسَّم مى‌كنم، تا با ديد ومشاهده ]باطنى [مرا مخاطب ساخته، وبى‌واسطه
با من گفتگو نمايند. اى پسر عمران! از دل خويش خشوع وفروتنى، واز تَنِ خود خضوع وافتادگى، واز چشمانت اشك بسيار به من دِهْ، ودر تاريكيهاى شب مرا بخوان، مسلّمآ مرا نزديك واجابت كننده خواهى يافت.)

دلا! دايم گداىِ كوى او باش         به حكمِ آنكه دولت، جاودان بِهْ

اى خواجه! گدايى خود را به كسى اظهار نما كه دولتش جاودان مى‌باشد؛ وبگو : «إلهى! كَسْرى لايَجْبُرُهُ إلّا لُطْفُكَ وَحَنانُكَ، وَفَقْرى لايُغْنيهِ إلّا عَطْفُكَ وَإحْسانُكَ، وَرَوْعَتى لايُسَكِّنُها إلّا أمانُكَ، وَذِلَّتى لايُعِزُّها إلّا سُلْطانُكَ، وَاُمْنِيَّتى لايُبَلِّغُنيها إلّا فَضْلُكَ.»[12] : (معبودا!

شكستم را جز لطف ومهربانى‌ات درمان نمى‌كند، وفقر ونادارى‌ام را جز عطوفت ونوازش واحسان ونيكى تو بى‌نياز نمى‌گرداند، وبيم وهراسم را جز امان وآرام‌بخشى تو فرو نمى‌نشاند، وذلّت وخوارى‌ام را جز سلطنت تو عزيز وارجمند نمى‌نمايد، و جز فضل وبزرگوارى‌ات مرا به آرزويم نمى‌رساند.).

ويا بخواهد بگويد: گدايى جانان را اختيار نما تا دولت جاودان بيابى، وبقاى ابد وحيات هميشگى بخشدت. به گفته خواجه در جايى :

به سرِّ جامِ جَمْ آنگه نظر توانى كرد         كه خاكِ ميكده، كُحلِ بصر توانى كرد

گدايىِ دَرِ ميخانه، طُرْفه اكسيرى است         گر اين عمل بكنى، خاك زَرْ توانى كرد

گل مراد تو آنگه نقاب بگشايد         كه خدمتش، چو نسيمِ سحر توانى‌كرد[13]

ونيز در جايى مى‌گويد :

خيز تا از دَرِ ميخانه، گشادى طلبيم         بر دَرِ دوست نشينيم ومرادى طلبيم

زادِ راهِ حرمِ دوست نداريم، مگر         به گدايى، زدر ميكده، زادى طلبيم[14]

به خُلدم زاهدا! دعوت مفرماى         كه اين سيب زَنَخ، زآن بوستان بِهْ

زاهدا! مرا به بهشت ونعمتهاى آن دعوت منما؛ من صاحب خانه را مى‌جويم نه خانه را، مشاهده جمال وتجلّيات او مرا از بوستان بهشت بهتر مى‌باشد؛ در جايى مى‌گويد :

زاهد، اگر به حور قصور است اميدوار         ما را شرابخانه، قصور است ويار، حور[15]

ودر جايى مى‌گويد :

حاليا مصلحت وقت در آن مى‌بينم         كه كَشَم رَخْت به ميخانه وخوش بنشينم

بس كه در خرقه سالوس زدم لافِ صلاح         شرمسار  رُخِ ساقىّ ومِىِ رنگينم

جامِ مِىْ گيرم واز اهل ريا دور شوم         يعنى از اهل جهان، پاكدلى بگزينم

سر به آزادگى از خلق برآرم چون سرو         گر دهد دست كه دامن زجهان برچينم[16]

به داغ بندگى مُردن در اين در         به جان او، كه از مُلك جهان بِهْ

زاهدا! مرا چه كار با بهشت ونعمتهايش؟ بنده را بندگى ودر اين راه مردن نكوست چنانكه انبياء واولياء : آن را اختيار نمودند؛ كه: (لَنْيَسْتَنْكِفَ المَسيحُ أنْ يَكُونَ عَبْدآ للهِِ)[17] : (وهرگز مسيح ] 7[ از بنده خدا بودن سرپيچى نمى‌كند.) ونيز: «إلهى!

كَفى بى عِزّآ أنْ أكُونَ لَكَ عَبْدآ! وَكَفى بى فَخْرآ أنْ تَكُونَ لى رَبّآ! أنْتَ كَما اُحِبُّ، فَاجْعَلْنى كَما تُحِبُّ.»[18] : (معبودا! همين عزّت وبزرگوارى مرا بس كه بنده تو باشم. واين فخر وبالندگى مرا

كفايت مى‌كند كه تو پروردگارم باشى. تو چنان هستى كه من دوست دارم مرا نيز آن چنانكه دوستم مى‌دارى بگردان.) وحضرت محبوب به اين سِمَت پذيرفت وبه اين نام
خواندشان؛ كه: (ذُرِّيَّةَ مَنْ حَمَلْنا مَعَ نُوحٍ، إنَّهُ كانَ عَبْدآ شَكُورآ)[19] : (فرزندان ونسل آنان كه

با نوح] 7 در كشتى[ حمل نموديم، براستى كه او بنده بسيار سپاسگزارى بود.) ونيز: (فَوَجدا عَبْدآ مِنْ عِبادِنا)[20] : (پس آن دو، بنده‌اى از بندگان ما را يافتند.) ونيز: (وَإنْ كُنْتُمْ فى رَيْبٍ مِمّا

نَزَّلْنا عَلى عَبْدِنا…)[21] : (واگر در آنچه بر بنده خويش فرو فرستاديم شك داريد….)

وهمچنين: (إصْبِرْ عَلى مايَقُولُونَ، وَاذْكُرْ عَبْدَنا داوُدَ ذَا الأيْدِ)[22] : (بر آنچه آنان مى‌گويند،

شكيبا باش، وبنده ما داود] 7[ را كه بسيار نيرومند بود، ياد كن.) ويا اينكه: (وَاذْكُرْ عَبْدَنا أيُّوبَ، إذْ نادى رَبَّهُ )[23] : (وبنده ما ايّوب] 7[ را به ياد آر، آنگاه كه پروردگارش را ندا داد.)

ونيز: (سُبْحانَ الَّذى أسْرى بِعَبْدِهِ لَيْلا)[24] : (پاك ومنزّه است خداوندى كه شبانه بنده‌اش را

سير داد.) بنابراين

به داغ بندگى، مُردن در اين در         به جان او، كه از مُلك جهان بِهْ

لذا مى‌گويد :

گُلى كآن پايمالِ سَرْوِ ما گشت         بُوَد خاكش، زخونِ ارغوان بِهْ

خاكسارى وبندگى حقيقىِ گلهاى عالم طبيعت(انبياء واولياء 🙂 در مقابل سرو قامت يار، وبه فناى كلّى دست يافتن ومخلَص(به فتح لام) شدن ايشان مى‌باشد؛ كه به مقام خلافة‌اللّهى نايلشان ساخته وخاك پايشان از گلهاى سرخ ارغوانى با ارزش‌تر شده، وهمه مظاهر عالم را در پيشگاهشان خاضع نموده؛ كه: «ما عَرَفَنى، عَبْدٌ إلّا خَشَعَ
لى، وَما َخَشَعَ لى عَبْدٌ إلّا خَشَعَ لَهُ كُلُّ شَىْءٍ.»[25] : (هيچ بنده‌اى مرا نشناخت مگر اينكه در برابر من

فروتنى نمود، و هيچ بنده‌اى در پيشگاهم خاشع وفروتن نگرديد، مگر اينكه تمام اشياء براى او فروتنى مى‌نمايند.)

خدا را، از طبيب من بپرسيد         كه آخر كى شود اين ناتوان بِهْ؟

اى آنان كه با دوست انسى برقرار نموده‌ايد واز هجران خلاصى يافته وبه درمان رسيده‌ايد! شما را به خدا سوگند مى‌دهم، كه از او بپرسيد هنوز وقت آن نشده كه با ديدارت‌درد خواجه ناتوان‌شده در هجرت را مداوا نمايى؟ به‌گفته خواجه در جايى :

مگرش صحبت ديرين من از ياد برفت         اى نسيم سحرى! ياد دهش عهد قديم

دلبر از ما به صد امّيد گرفت اوّل دل         ظاهرآ عهد فرامُش نكند خُلْقِ كريم[26]

و نيز در جايى مى‌گويد :

گرچه افتاد ز زلفش گِرِهى در كارم         همچنان چشمِ گشاد، از كَرَمش مى‌دارم

پرده مطربم از دست برون خواهد برد         آه! اگر زآنكه در اين پرده نباشد بارم

به صد امّيد نهاديم در اين مرحله پاى         اى دليل دل گمگشته! فرو مگذارم

چون منش در گذر باد نمى‌يارم ديد         با كه گويم كه بگويد سخنى با يارم

ديده بخت،به افسانه او شد در خواب         كو نسيمى زعنايت؟ كه كند بيدارم[27]

جوانا! سر متاب از پند پيران         كه راى پير، از بختِ جوان بِهْ

اين بيت هم نصيحتى است به خود وآنان كه در راه عشق دوست و سلوكشان، به خود وافكار خويش اعتماد نموده‌اند، وگمان مى‌كنند اين راه را بدون استاد وراهنما
مى‌توان پيمود، مى‌گويد: اى آن كه در نظر دارى طريق الى الله را بپيمايى! آنچه راهبران مى‌گويند گوش فرا ده، زيرا رأى پير از بخت جوان كه در شادمانى زندگى مى‌نمايد بهتر مى‌باشد؛ در جايى مى‌گويد :

گداخت جان كه شود كارِ دل تمام ونشد         بسوختيم در اين آرزوىِ خام ونشد

فغان! كه در طلبِ گنجِ گُوهرِ مقصود         شدم خرابِ جهانى زغم تمام ونشد

دريغ ودرد! كه درجستجوى گَنجِ حضور         بسى شدم به گدايى بَرِ كرام ونشد

پيام كرد كه خواهم نشست با رندان         بشد به رندى ودردى كشيم نام ونشد

به كوى عشق منه بى دليلِ راه قدم         كه من‌به‌خويش نمودم صد اهتمام‌ونشد[28]

اگرچه زنده رود، آب حيات است         ولى شيرازِ ما، از اصفهان بِهْ

احتمال دارد خواجه در اين بيت اشاره به دو استادى بكند، كه يكى در اصفهان بوده، وديگرى در شيراز.

سخن اندر دهانِ دوست، گوهر         وليكن نكته حافظ از آن بِهْ

بخواهد بگويد: سخنانى كه دوستان محبوب در دهان دارند اگرچه زيباست، وهمه بيان معارف مى‌باشد؛ ولى نكته پردازى‌هاى خواجه از آن سخنان بهتر است.

الحق چنين است، شاهد بر آن، غزليّات اوست. در جايى مى‌گويد :

حافظ! ار سيم‌وزرت نيست،برو شاكر باش         چه بِهْ از دولتِ لطفِ سخن وطبعِ سليم[29]

ونيز در جايى مى‌گويد :

چو حافظ، ماجراىِ عشقبازى         نمى‌گويد كسى بر وجهِ احسن[30]

[1] و 3 ـ اقبال الاعمال، ص 349.

[2] ـ قدر: 3.

[3]

[4] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل  439، ص  322.

[5] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل  313، ص  242.

[6] و 3 ـ غرر ودرر موضوعى، باب السرّ، ص 158.

[7]

[8] ـ غرر ودرر موضوعى، باب السرّ، ص 159.

[9] ـ غرر ودرر موضوعى، باب السرّ، ص 159.

[10] ـ اصول كافى، ج 2، ص 489، از روايت 3.

[11] ـ وسائل الشيعة، ج 4، ص 1124، روايت 2.

[12] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 149.

[13] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل  132، ص  123.

[14] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل  405، ص  300.

[15] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل  295، ص  230.

[16] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل  461، ص  336.

[17] ـ نساء: 172.

[18] ـ بحار  الانوار، ج 94، ص 92، روايت 6.

[19] ـ اسراء: 3.

[20] ـ كهف: 65.

[21] ـ بقره: 23.

[22] ـ ص: 17.

[23] ـ ص: 41.

[24] ـ اسراء1:.

[25] ـ وافى، ج3، ابواب المواعظ، باب مواعظ الله سبحانه، ص40.

[26] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل  430، ص  316.

[27] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل  433، ص  318.

[28] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل  233، ص  191.

[29] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل  430، ص  316.

[30] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل  473، ص  345.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا