• غزل  518

نصيبِ من چو خرابات كرده است اِله         در اين ميانه بگو، زاهدا! مرا چه گناه؟

كسى كه در ازلش، جام مِىْ نصيب افتاد         چرا به‌حشر كنند، اين گناه از او در خواه؟

بگو به زاهدِ سالوسِ خرقهْ پوشِ دو رُوى :         كه دستِ زرق دراز است وآستين كوتاه

تو خرقه را، ز براى ريا همى پوشى         كه تا به زرق برى، بندگانِ حق از راه

غلامِ همّتِ رندانِ بى‌سروپايم!         كه هر دو كَوْن نيارزد به‌پيششان يك كاه

مراد من زخرابات، چون كه حاصل شد         دلم زمدرسه وخانقاه گشت سياه

برو گداى دَرِ هر گداى شو حافظ!         تو اين مراد نيابى، مگر بشَىْءِالله

سرسخن خواجه در اين غزل با زاهد وهمكيشان اوست، گويا گرفتار بدگويى وبدرفتارى آنان گشته بوده. مى‌گويد :

نصيبِ من چو خرابات كرده است اِله         در اين ميانه بگو، زاهدا! مرا چه گناه؟

آرى، اين عشق محبوب حقيقى ومراقبه اوست، كه هر خرابى را به آبادى مى‌كشد واز غم واندوه عالم فانى مى‌رهاند، واز قشر وريا وعبوديّت شيطان وهوا، به لبّ واخلاص وعبوديّت محبوب حقيقى وطريق فطرت وصراط مستقيم راهنمايى مى‌نمايد.

بخواهد بگويد: اى زاهدى كه مرا از خرابات منع مى‌كنى! خراباتى شدن رزقى است معنوى كه مخلَصين(به فتح لام) را نصيب گردد وبه هر كس ندهند، اگردوست مرا روزى فرموده، من بى‌گناهم، او چنين خواسته؛ كه: (وَماتُجْزَوْنَ إلّا ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ، إلّا عِبادَ اللهِ المُخْلَصينَ، اُولئِكَ لَهُمْ رِزْقٌ مَعْلُومٌ )[1] : (وجز آنچه انجام

مى‌داديد پاداشى داده نمى‌شويد، مگر بندگان پاك به تمام وجود خدا، كه رزق وروزى مشخّصى براى ايشان فراهم است.)

كسى كه در ازلش، جام مِىْ نصيب افتاد         چرا به‌حشر كنند، اين گناه از او در خواه؟

اى زاهدى كه مرا در طريقه‌اى كه اختيار نموده‌ام، مى‌آزارى وگناهكار مى‌دانى! اين رزقى است كه محبوب در ازلم با (وَأشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِمْ: ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟!)[2]  :

(وآنها را بر خودشان گواه گرفت كه آيا من پروردگار شما نيستم.) عنايت فرموده، پيروى از عهد ازلى گناهى نيست كه در قيامت از آن بازخواست نمايند ومورد سؤال قرار دهند؛ به گفته خواجه در جايى :

هر كه شد محرمِ دل، در حرم يار بماند         وآن كه‌اين كار ندانست، در انكار بماند

اگر از پرده برون شد دل من، عيب مكن         شكر ايزد! كه نه در پرده پندار بماند

از صداىِ سخنِ عشق نديدم خوشتر         يادگارى كه در اين گنبد دوّار بماند

گشت بيمار كه چون چشم تو گردد، نرگس         شيوه آن نشدش حاصل وبيمار بماند[3]

بگو به زاهدِ سالوسِ خرقهْ پوشِ دو رُوى :         كه دستِ زرق دراز است وآستين كوتاه

تو خرقه را، ز براى ريا همى پوشى         كه تا به زرق برى، بندگانِ حق از راه

خلاصه بخواهد بگويد: اى زاهد! من نه آنم كه از تو پيروى نمايم؛ زيرا دانسته‌ام دورويى وسالوسى ورياكارى وقيافه مخصوصت براى جدا نمودن ساده‌لوحان است از طريق فطرتِ (فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها)[4] : (سرشت خدايى كه مردم را

بر آن آفريد.) به گفته خواجه در جايى :

تو وتسبيح ومصلّى ورَهِ زهد وورع         من وميخانه وناقوس ورَهِ دير وكنشت

منعم‌از مِىْ مكن اى‌صوفىِصافى! كه‌حكيم         در ازل،طينت‌ما را به مِىِ صاف سرشت[5]

پس :

غلامِ همّتِ رندانِ بى‌سروپايم!         كه هر دو كَوْن نيارزد به پيششان يك كاه

من بنده همّتِ از خود گذشتگان وعاشقانى مى‌باشم، كه بى‌صبرانه طريقه‌اى را كه تشخيص داده‌اند مى‌پيمايند! جز دوست نمى‌شناسند واعتنايى به دنيا وآخرت ندارند، ومى‌گويند :

خود گرفتم كافكنم سجّاده چون سوسن به دوش         همچو گُل، بر خرقه رنگِ مِىْ مسلمانى بود

خلوت ما را فروغ از عكس جام وباده باد!         زآنكه كُنجِ اهل دل، بايد كه نورانى بود

بى چراغ جام، در خلوت نمى‌آرم نشست         وقتِ گُل، مستورى مستان زنادانى بود

مجلس انس وبهار وبحث عشق اندر ميان         جام مِىْ نگرفتن از جانان، گران جانى بود[6]

مراد من زخرابات، چون كه حاصل شد         دلم زمدرسه وخانقاه گشت سياه

عمرى با خانقاهيان وگوشه گيران واهل عبادت قشرى سپرى نمودم، وعمرى هم با درس وكتاب. آنها نه تنها آرامشى به خواسته درونى‌ام نبخشيدند، كه «دلم زمدرسه وخانقاه گشت سياه» حال كه دانستم مرادم به مراقبه وتوجّه وياد دوست حقيقى حاصل مى‌شود وبه دست مى‌آيد؛ كه : (ألا! بِذِكْرِاللهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ )[7] : (آگاه

باشيد! كه دلها تنها به ياد خدا آرام مى‌گيرد.) ونيز: «يامَوْلاىَ! بِذِكْرِكَ عاشَ قَلْبى.»[8] : (اى سرور

من! دلم تنها به ياد تو زنده است.)، مرا با مدرسه وخانقاه چه كار؟ به گفته خواجه در جايى :

گُلعذارى زگلستانِ جهان ما را بس         زين چمن، سايه آن سروِ روان ما را بس

قصر فردوس به پاداش عمل مى‌بخشند         ما كه رنديم‌وگدا،ديرِ مغان ما را بس[9]

ونيز در جايى مى‌گويد :

عمرى‌است تا به‌راه غمت، رُو نهاده‌ايم         روى ورياىِ خلق، به يكسو نهاده‌ايم

طاق ورواق مدرسه وقيل وقالِ فضل         در راهِ جام وساقىِ مَهْ رُو نهاده‌ايم[10]

برو گداى دَرِ هر گداى شو حافظ!         تو اين مراد نيابى، مگر بشَىْءِالله

اى خواجه! مرادت با گدايى در آنان كه در بارگاه دوست عمرى به گدايى بسر برده‌اند وبا توجّه داشتن به مشيّت الهى حاصل خواهد شد؛ كه: «ماشآءَ اللهُ كانَ، وَمالَمْ يَشَأْ لَمْيَكُنْ.»[11] : (آنچه خدا خواست انجام مى‌شود وآنچه نخواهد صورت نمى‌گيرد.). در

جاى مى‌گويد :

داده‌ام بازِ نَظَر را به تَذَرْوى پرواز         باز خواندمگرش بخت وشكارى بكند

كو كريمى؟ كه زبزم طربش، غمزده‌اى         جرعه‌اى دركشد ودفع خمارى بكند

حافظا! گر نروى از دَرِ او هم روزى         گذرى بر سرت،از گوشه‌كنارى بكند[12]

ونيز در جايى مى‌گويد :

بشنو اين نكته، كه خود را زغم آزاده كنى         خون خورى، گر طلبِ روزى ننهاده كنى

تكيه بر جاىِ بزرگان، نتوان زد به گزاف         مگر اسباب بزرگى، همه آماده كنى

خاطرت كى رقم فيض پذيرد؟ هيهات         مگر از نقشِ پراكندهْ وَرَق ساده كنى

كارِ خود گر به خدا باز گذارى حافظ!         اى‌بسا عيش كه با بخت خدا داده كنى![13]

ونيز در جايى ديگر :

من به سر منزل عنقا، نه به خود بردم راه         قطع اين مرحله، با مرغ سليمان كردم[14]

[1] ـ صافّات: 41 – 39.

[2] ـ اعراف: 172.

[3] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل  263، ص  210.

[4] ـ روم: 30.

[5] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل  94، ص  99.

[6] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل  193، ص  163.

[7] ـ رعد: 28.

[8] ـ اقبال الاعمال، ص 73.

[9] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل  326، ص  250.

[10] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل  427، ص  314.

[11] ـ بحارالانوار، ج 77، ص 117، روايت 8.

[12] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل  223، ص  185.

[13] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل  543، ص  389.

[14] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل  421، ص  310.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا