- غزل 517
ناگهان[1] پرده برانداختهاى، يعنى چه؟ مست از خانه برون تاختهاى يعنى چه؟
شاه خوبانى ومنظورِ گدايان شدهاى قدر اين مرتبه نشناختهاى يعنى چه؟
زلف در دست صبا، گوش بهپيغام رقيب اينچنين با همه درساختهاىيعنى چه؟
نه سر زُلف خود اوّل تو به دستم دادى بازم از پاى درانداختهاى يعنى چه؟[2]
سخنت، رمزِ دهان گفت وكمر، سرِّ ميان زين ميان، تيغ به ما آختهاى يعنى چه؟
هركس از مُهره مِهر تو، به نقشى مشغول عاقبت، با همه كج باختهاى يعنى چه؟
حافظا! در دلتنگت،چو فرود آيد يار؟ خانه از غير نپرداختهاى يعنى چه؟
اين غزل حكايت حالى است از مشاهدهاى كه براى خواجه رُخ داده وآن را با گفتارهاى عاميانه ظاهرى سروده. مىگويد :
ناگهان پرده برانداختهاى، يعنى چه؟ مست از خانه برون تاختهاى يعنى چه؟
دلبرا! چه شده امروز ناگهان از غيبِ مظاهرت به شهود، واز پرده سراى ايشان مست وبرافروخته براى من جلوه نموده ومفتخر به ديدارت فرمودهاى؛ كه: «يا مَنْ أنْوارُ قُدْسِهِ لاِبْصارِ مُحِبّيهِ رآئِقَةٌ، وَسُبُحاتُ وَجْهِهِ لِقُلُوبِ عارِفيهِ شآئِقَةٌ! يامُنى قُلُوبِ المُشْتاقينَ! وَيا غايَةَ آمالِ المُحِبّينَ!»[3] : (اى خدايى كه انوار قدسش به چشم دوستانش در كمال روشنى
است! وتجلّيات وانوار وجه ]واسماء وصفات[اش بر قلوب عارفان او شوق آور ونشاطانگيز است! اى آرزوى دل مشتاقان! و اى نهايت آرزوها وآمال دوستداران!) وبه گفته خواجه در جايى :
تا سايه مباركت افتاد بر سرم دولت، غلام من شد واقبال، چاكرم
شد سالها كه از سرِ من رفته بود بخت از دولتِ وصال تو، باز آمد از درم
زآن شب كه باز در دل تنگم درآمدى چون شمع درگرفت دماغِ مكدَّرم[4]
شاه خوبانى ومنظورِ گدايان شدهاى قدر اين مرتبه نشناختهاى يعنى چه؟
محبوبا! انبياء واولياء : قابليّت ديدارت را دارند، نه من گدا. چه شده كه قدر
ومنزلت خود را نشناختهاى وبا منات لطف وعنايت برقرار شده ومورد توجّهات قرار گرفتهام؟ به گفته خواجه در جايى :
اى كه با سلسله زلفِ دراز آمدهاى! فرصتت باد! كه ديوانه نواز آمدهاى
آب وآتش به هم آميختهاى از لب لعل چشمبد دور! كه خوش شعبده باز آمدهاى
ساعتى ناز مفرما وبگردان عادت چون به پرسيدنِ ارباب نياز آمدهاى
آفرين بر دل نرم تو: كه از بَهْرِ ثواب كُشته غمزه خود را به نماز آمدهاى[5]
زلف در دست صبا، گوش به پيغام رقيب اين چنين با همه درساختهاى يعنى چه؟
معشوقا! نمىدانم تو را با بشر خاكى نظر چيست؟ كه از طرفى با زلف وكثراتت مىخواهى به مقام خلافتِ(إنّى جاعِلٌ فِى الأرْضِ خَليفَةً )[6] : (براستى كه جانشينى
براى خود در زمين قرار مى دهم.) نائل سازى، وآن را به دست صبا ونفحات وعنايات مخفىات داده، و(وَعَلَّمَ آدَمَ الأسْمآءَ كُلَّها)[7] : (وهمه نامها و كمالات خود را به آدم
آموخت.) ونيز: (وَنَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحى )[8] : (واز روح خويش در او دميدم.)
وهمچنين :(ثُمَّ أنْشَأْناهُ خَلْقآ آخَرَ)[9] : (سپس او را به آفرينش ديگرى پديد آورديم.)
فرمودهاى.
واز طرفى شيطان را از خواستهاش محروم نساخته ودر جواب درخواست او براى اغواى بشر كه گفت: (فأنْظِرْنى إلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ، قالَ: فَإنَّكَ مِنَ المُنْظَرينَ، إلى يَوْمِ الوَقْتِ المَعْلُومِ )[10] : (پس تا روزى كه مردم برانگيخته مى شوند]=روز قيامت[ مرا مهلت ده،
فرمود: براستى كه تو تا روز مشخص از مهلت داده شدگان مىباشى.) مهلتش دادهاى وبه گفتارش كه: (لاَُغْوِيَنَّهُمْ أجْمَعينَ )[11] : (بىگمان همه آنان را گمراه خواهم نمود.) ونيز :
(وَلاتَجِدُ أكْثَرَهُمْ شاكِرينَ )[12] : (وبيشتر آنان را شاكر وسپاسگزار نخواهى يافت.) پاسخى
ندادى. چه شده «اين چنين با همه در ساختهاى؟»
نه سر زُلف خود اوّل تو به دستم دادى بازم از پاى درانداختهاى يعنى چه؟
اى دوست! اين تو بودى كه در ازل به (ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟!)[13] : (آيا من پرودرگار شما
نيستم؟) مفتخرم ساختى ومن (بَلى، شَهِدْنا)[14] : (آرى، گواهى مىدهيم.) گفتم؛ وامروزم به فراقت مبتلا نموده و از پاى درآوردهاى. اين چه امرى است كه من بدان مبتلا گشتهام؟ به گفته خواجه در جايى :
گرچه افتاد ززُلفش گِرهى در كارم همچنان چشمِ گشاد از كَرَمش مىدارم
به صد امّيد نهاديم در اين مرحله پاى اى دليل دل گمگشته! فرو مگذارم
چون مَنَش درگذر باد نمىيارم ديد با كه گويم كه بگويد سخنى با يارم؟
ديدهبخت، به افسانه او شد در خواب كو نسيمى ز عنايت كه كند بيدارم؟[15]
سخنت، رمزِ دهان گفت وكمر، سرِّ ميان زين ميان، تيغ به ما آختهاى يعنى چه؟
معشوقا! مظاهرت كه گفته (إنَّما أمْرُهُ إذا أرادَ شَيْئآ أنْ يَقُولَ لَهُ: كُنْ فَيَكُونُ )[16] : (تنها
كار او هنگامى كه چيزى را بخواهد، اين است كه به آن مىگويد: موجود شو. آنگاه آن چيز موجود
مىشود.) تواند وقيّوميّت موجودات، خبر از ملكوتشان وبه خود قائم نبودنشان مىدهند وپرده از سرّ صمديّت برمىدارند كه ما نه از خوديم ونه به خود كه :«وَلاصَمَدَهُ مَنْ أشارَ إلَيْهِ وَتَوَهَّمَهُ.»[17] : (واو را صَمَد وبىنياز ]وبى آلايش از صفات
مخلوقات [ندانست كسى كه به سوى او اشاره كرد واو را در وهم وخيال خويش آورد.) ولى نمى دانم سرّ آنكه تو مى خواهى ما را از ميان بردارى وبه كُشتن ما دست مىزنى، چيست؟ با اين همه :
اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح صلاحما همهآناست،كآن تو راست صلاح
بيا كه خون دل خويشتن بِهِل كردم اگر بهمذهبتو، خون عاشق است مباح[18]
هر كس از مُهره مِهر تو، به نقشى مشغول عاقبت، با همه كج باختهاى يعنى چه؟
دلبرا! همه مظاهرت دانسته وندانسته به گونه مناسب خود به تو توجّه دارند وعشق مىورزند؛ كه: «كُلُّ شَىْءٍ خاضِعٌ للهِِ.»[19] : (تمام اشياء در برابر خدا خاضع وفروتن
هستند.) ونيز: «أنْتَ الَّذى سَجَدَ لَكَ سَوادُ اللَّيْلِ وَنُورُ النَّهارِ وَضَوْءُ القَمَرِ وَشُعاعُ الشَّمْسِ وَدَوِىُّ المآءِ وَخَفيفُ الشَّجَرِ. يا اللهُ! لا شَريكَ لَكَ.»[20] : (تويى كه سياهى شب وروشنايى روز وپرتو
ماه وشعاع خورشيد وصداى آب ودرخت در برابر تو سجده وكرنش مىكنند، اى خدا! شريكى براى تو نيست.) با اين همه، تو را با كس كارى نمىباشد «عاقبت با همه كج باختهاى يعنى چـه؟».
آرى، آنچه خداوند در اين جهان وجهان باقى خلق فرموده از مجّرّدات وماديّات، همه ظهور يافته اسماء وصفات او مىباشند، كه: (وَإنْ مِنْ شَىْءٍ إلّا عِنْدَنا
خَزآئِنُهُ، وَما نُنَزِّلُهُ إلّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ )[21] : (وهيچ چيزى نيست مگر اينكه گنجينههايش نزد ماست،
وما جز به اندازه معين آن را ]به عالم خَلق[ فرو نمىفرستيم.) وحضرتش هم كنار از موجودات ومظاهرش نمىباشد، با آنها ومحيط به آنهاست؛ كه: (وَهُوَ مَعَكُمْ أيْنَما كُنْتُمْ )[22] : (وهر كجا باشيد، او با شماست.) ونيز: (ألا! إنَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحيطٌ )[23] : (آگاه باش!
كه او به هر چيزى احاطه دارد.) وهمچنين: «مَعَ كُلِّ شَىْءٍ لابِمُقارَنَةٍ، وَغَيْرُ كُلِّ شَىْءٍ لابِمُزايَلَةٍ.»[24] : (]خداوند[ همراه با هر چيز است بدون اينكه به آن پيوسته باشد، وغير هر چيز
است بىآنكه از آن جدا باشد.)
با اين همه، آيا ممكن است كسى به او توجّه نداشته باشد وعشق نورزد؟! وكج باختن حضرتش با موجودات براى آن است كه آنها هر چه دارند با اينكه از اوست به خود نسبت مىدهند واو حاضر نيست كسى وچيزى در مقابلش اظهار وجود بنمايد.
وممكن است منظور از «نقشى مشغول»، توجّه داشت افراد بشر باشد به مظهريّت موجودات كه ظهور يافته اسماء وصفات حضرت محبوب مىباشند، ومراد از «كج باختن»، نخواستن او، چنين توجّهى را از بندگان. اينجاست كه بايد به كلام منقول از سيّدالشّهداء 7 توجّه شود كه مىفرمايد: «إلهى! تَرَدُّدى فِى الآثارِ يُوجِبُ بُعْدَ المَزارِ، فَأجْمِعْنى عَلَيْكَ بِخِدْمَةٍ تُوصِلُنى إلَيْكَ، كَيْفَ يُسْتَدَلُّ عَلَيْكَ بِما هُوَ فى وُجُودِهِ مُفْتَقِرٌ إلَيْكَ؟! أيَكُونُ لِغَيْرِكَ مِنَ الظُّهُورِ مالَيْسَ لَكَ، حَتّى يَكُونَ هُوَالمُظْهِرَ لَكَ؟! مَتى غِبْتَ حَتّى تَحْتاجَ إلى دَليلٍ يَدُلُّ عَلَيْكَ؟! وَمَتى بَعُدْتَ حَتّى تَكُونَ الآثارُ هِىَ الَّتى تُوصِلُ إلَيْكَ؟! عَمِيَتْ عَيْنٌ لاتَزالُ]لاتَراكَ [عَلَيْها رَقيبآ، وَخَسِرَتْ صَفْقَةُ عَبْدٍ لَمْتَجْعَلْ لَهُ مِنْ حُبِّكَ نَصيبآ!…»[25] : (بارالها!
تردّد وتوجّهام در آثار وموجودات موجب دورى ديدارت مىگردد، پس با خدمت وبندگىاى كه مرا به تو واصل سازد، ]تمام وجود وتوجّه[ مرا به خويش متمركز گردان، چگونه با چيزى كه در وجودش نيازمند توست، مىتوان بر تو رهنمون شد؟! آيا براى غير تو آن چنان ظهورى است كه براى تو نيست، تا آن آشكار كننده تو باشد؟! كى غايب بودهاى تا محتاج راهنمايى باشى كه بر تو رهنمون شود؟ وكى دور بودهاى، تا آثار ومظاهر مرا به تو واصل سازد؟! كور است چشمى كه همواره تو را بر خويش نگاهبان ومراقب نبيند! وزيان برده معامله بندهاى كه براى او از محبّت ودوستى خويش سهم وبهرهاى قرار ندادى!…)
حافظا! در دلتنگت،چو فرود آيد يار؟ خانه از غير نپرداختهاى يعنى چه؟
كنايه از اينكه :
آيينه شو، جمال پرى طلعتان طلب اوّلبروب خانه،سپس ميهمان طلب[26]
وبه گفته خواجه در جايى :
غُسل در اشك زدم، كاهل طريقت گويند : پاك شو اوّل وپس ديده بر آن پاك انداز
چشم آلوده، نظر از رُخ جانان دور است بر رُخ او، نظر از آينه پاك انداز[27]
ونيز در جايى مىگويد :
ميانعاشق ومعشوق، هيچ حايل نيست تو خود حجاب خودى، حافظ! از ميان برخيز[28]
[1] ـ نسخه بدل: ماهِ من! پرده برانداختهاى، يعنى چه؟
[2] ـ نسخه بدل: باز در پاى خود انداختهاى يعنى چه؟
[3] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 149 – 148.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 395، ص 294.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 507، ص 365.
[6] ـ بقره: 30.
[7] ـ بقره: 31.
[8] ـ حجر: 29.
[9] ـ مؤمنون: 14.
[10] ـ ص: 81 – 79.
[11] ـ حجر: 39.
[12] ـ اعراف: 17.
[13] و 4 ـ اعراف: 172.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 433، ص 318.
[16] ـ يس: 82.
[17] ـ نهج البلاغة، خطبه 186.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 117، ص 114.
[19] ـ غرر ودرر موضوعى، باب الخضوع، ص 90.
[20] ـ بحارالانوار، ج 98، ص 334، از روايت 2.
[21] ـ حجر: 21.
[22] ـ حديد: 4.
[23] ـ فصّلت: 54.
[24] ـ نهج البلاغة، خطبه 1.
[25] ـ اقبال الاعمال، ص 348.
[26] ـ ديوان صائب تبريزى، ص 163.
[27] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 315، ص 244.
[28] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 316، ص 245.