- غزل 516
گر تيغ بارد، در كوىِ آن ماه گردن نهاديم، اَلْحُكْمُ للهِ
من رند وعاشق، آنگاه توبه؟! اَسْتَغْفِرُالله، اَسْتَغْفِرُالله
آيين تقوى، ما نيز دانيم ليكن چه چاره، با بخت گمراه؟
ما شيخ وزاهد، كمتر شناسيم يا جامِ باده، يا قصّه كوتاه
مِهْرِ تو عكسى، بر ما نيفكند آئينه رويا! آه از دلت آه![1]
اَلصَّبْرُ مُرٌّ وَالْعُمْرُ فانٍ يالَيْتَ شِعْرى حَتّىمَ ألْقاه؟
عاشق چه نالى؟ گر وصل خواهى خون بايدت خورد، درگاه وبيگاه
حافظ! نبودى، زين گونه بيدل گر مىشنيدى، پندِ نكو خواه
خواجه در اين غزل با بيانات مختلف خود در مقام تقاضا وتمنّاى ديدار محبوب بوده، مىگويد :
گر تيغ بارد، در كوىِ آن ماه گردن نهاديم، اَلْحُكْمُ للهِ
آرى، آنان كه به فناى كلّى راه يافتهاند ودانسته ومشاهده كردهاند كه مظاهر عالَم از خود چيزى فعلا وصفتآ واسمآ وذاتآ ندارند، هيچگاه در مقابل ناملايمات دست وپاى بىجا نخواهند زد، وهر چه به آنها برسد با تمام وجود پذيراى آن خواهند بود؛ چون بر آنان روشن گشته كه: (إنِ الحُكْمُ إلّا للهِِ، أمَرَ أنْ لاتَعْبُدُوا إلّا إيّاهُ، ذلِكَ الدّينُ القَيِّمُ، وَلكِنَّ أكْثَرَ النّاسِ لايَعْلَمُونَ )[2] : (حكم وفرماندهى تنها از
آن خداست، امر فرموده كه جز او را نپرستيد، اين دين استوار مىباشد، وليكن بيشتر مردم]از اين حقيقت[ آگاه نيستند.) ونيز: (يا بَنِىَّ: لاتَدْخُلُوا مِنْ بابٍ واحِدٍ، وَادْخُلُوا مِنْ أبْوابٍ مُتَفَرِّقَةٍ، وَما اُغْنى عَنْكُمْ مِنَ اللهِ مِنْ شَىْءٍ، إنِ الحُكْمُ إلّا للهِِ، عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ، وَعَلَيْهِ فَلْيَتَوَكَّلِ المُتَوَكِّلُونَ )[3] :
(اى فرزندان من! از يك در وارد نشويد، بلكه از درهاى گوناگون داخل شويد، وشما را در هيچ چيز ]وموردى[ از خدا بىنياز نمىدانم، حكم وفرماندهى تنها براى خداست، فقط بر او توكّل نموده ]وكارهايم را به او واگذار مىكنم[ وبايد كه اهل توكّل تنها بر او توكّل نمايند.) وهمچنين :
(كُلُّ شَىْءٍ هالِكٌ إلّا وَجْهَهُ، لَهُ الْحُكْمُ، وَإلَيْهِ تُرْجَعُونَ )[4] : (تمام اشياء نيست ونابود هستند،
مگر روى ]واسماء وصفات[ او، حكم وفرمانروايى تنها از آن اوست، وفقط به سوى او بازگردانده مىشويد.).
خواجه هم مىخواهد بگويد: ما عاشقان يار چون در وادى محبّت حضرت محبوب قدم نهاديم، اگرچه هنوز كمالى ودوام حال فنايى براى ما حاصل نگشته، ولى آماده پذيرش هر ابتلايى هستيم وبا آغوش باز آن را خواهيم پذيرفت تا ديدارمان حاصل شود وبه وصال او راه يابيم. در جايى مىگويد :
اى خُرّم از فروغ رُخت لاله زار عمر باز آ كه ريخت بىگل رويت بهار عمر
از ديده گر سرشك چو باران رود رواست كاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر
بىعمر زندهام من وزين بس عجب مدار روز فراق را كه نهد در شمار عمر[5]
من رند وعاشق، آنگاه توبه؟! اَسْتَغْفِرُالله، اَسْتَغْفِرُالله
مىخواهد بگويد: چگونه ممكن است منى كه رندى ودلدادگى به دوست را اختيار نمودهام، چون به هجران، ويا ابتلائات دچار گردم، از كارى كه بر طريق فطرتِ (فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ، ذلِكَ الدّينُ القَيِّمُ )[6] : (همان
سرشت خدايى كه همه مردم را بر آن آفريد، دگرگون شدنى براى آفرينش خدا نيست.) مىباشد توبه نمايم، وچنانكه توبه كنم، از اين توبه، توبه خواهم نمود. به گفته خواجه در جايى :
به عهد گل شدم از توبه شراب خجل كه كس مباد زكردار ناصواب خجل
صلاح منهمه جام مىاست ومن زين پس نِيَم زشاهد وساقى به هيچ باب خجل
رُخ از جنابتو عمرى است تا نتافتهام نِيَم بهيارى توفيق از اينجناب خجل[7]
وممكن است خطابش با زاهد باشد. بخواهد بگويد: چنانچه مىخواهى با گفتارت از عاشقى ورندىام باز دارى، ممكن نيست، به گفته خواجه در جايى :
در خرابات مغان گر گذر افتد بازم حاصل خرقه وسجّاده، روان در بازم
حلقه توبه گر امروز چو زهّاد زنم خازن ميكده فردا نكند در بازم
ور چو پروانه دهد دست فراغ البالى جز بدان عارض شمعى نبود پروازم
مرغْ سان از قفس خاك، هوايى گشتم به هوايى كه مگر صيد كند شهبازم[8]
آيين تقوى، ما نيز دانيم ليكن چه چاره، با بخت گمراه؟
ما مىدانيم تقوى چيست، ولى نه آنچه تو مىگويى. بخت برگشتگانند كه دوست را رها كرده وتوجّه به زهد وعبادت خشك وقشرى وبى اخلاص ونعمتهاى بهشتىِ تنها مىنمايند. آيين تقوى آن است كه بر طريق فطرت باشيم؛ لذا باز مىگويد :
ما شيخ وزاهد، كمتر شناسيم يا جامِ باده، يا قصّه كوتاه
ما را چه كار با شيخ وزاهد وگفتار وكردار آنان؟ جام باده كشيدن ومراقب جمال دوست بودن وزهد از ما سواى او گزيدن ما را بس است. اى شيخ وزاهد! با عاشقان او جز از جام باده وآنچه آنان را به او منعطف مىسازد، نگوييد وسخنان خود را كوتاه نماييد. در جايى مىگويد :
برو زاهد! به امّيدى كه دارى كه دارم همچنان امّيدوارى
بجز ساغر كه دارد لاله در دست بيا ساقى! بياور تا چه دارى
مرا در رشته ديوانگان كش كه مستى خوشتر است از هوشيارى
بپرهيز از من اى صوفى! بپرهيز كه كردم توبه از پرهيزكارى[9]
مِهْرِ تو عكسى، بر ما نيفكند آئينه رويا! آه از دلت آه!
ممكن است اين بيت باز خطاب به زاهد باشد. بخواهد بگويد: اى زاهد! عمرى مهر ودوستى با تو كارى براى ما نكرد. اگرچه رخسارى بس روشن ونورانىات مىباشد، آه از دلت كه به غبار شرك، تاريك وظلمانى گشته.
وممكن است بيت، خطاب به محبوب باشد. بخواهد بگويد: اى محبوب بىهمتا! خورشيد جمالت در آينه دل ما ظاهر نگشت وجلوه ننمودى ومنّت ديدارت را بر عاشقت نگذاشتى؛ مىدانم تو را مضايقهاى در اين امر نيست، آينه دل ماست كه آه وغبار وتعلّقات وعالم خاكى آن را پوشانده ونمىگذارد مشاهدهات نماييم. در جايى مىگويد :
به چشم كردهام ابروىِ ماهْ سيمايى خيالِ سبز خطى، نقش بستهام جايى
سرم زدست شد وچشم انتظارم سوخت در آرزوىِ سر وچشمِ مجلس آرايى
مكدّر است دل، آتش به خرقه خواهم زد بيا ببين تو اگر مىكنى تماشايى[10]
لذا مىگويد :
اَلصَّبْرُ مُرٌّ وَالْعُمْرُ فانٍ يالَيْتَ شِعْرى حَتّىمَ ألْقاه؟
محبوبا! صبر بر فراقت بر خواجهات تلخ است، وعمرش به پايان رسيده. اىكاش! مىدانستم چه وقت تو را خواهم ديد واز هجران نجاتم خواهى بخشيد. در جايى مىگويد :
بيا كه با سر زلفت قرار خواهم كرد كه گر سرم برود، برندارم از قدمت
روانِ تشنه ما را به جرعهاى درياب چو مىدهند زلال خضر به جام جَمَت
دلم مقيم در توست، حرمتش مىدار بهشكر آنكه خدا داشته است محترمت[11]
عاشق چه نالى؟ گر وصل خواهى خون بايدت خورد، درگاه وبيگاه
گويا خواجه به خود بازگشته وخطاب مىكند كه: چرا اين همه مىنالى؟ خود گفتى :
گر تيغ بارد در كوىِ آن ماه گردن نهاديم، اَلْحُكْمُ للهِِ
عاشقى كه وصال دوست را مىخواهد بايد دم بدم خون بخورد ورنجيده خاطرى را به خود راه ندهد تا ديدارش نصيب گردد. به گفته خواجه در جايى :
دكّان عاشقى را، بسيار مايه بايد دلهاى همچو آذر، چشمان رُودبارى[12]
ونيز در جايى مىگويد :
تو، بهتقصير خود افتادى از اين دَر محروم از كه مىنالى وفرياد چرا مىدارى؟
حافظِ خامْ طمع! شرمى از اين قصّه بدار كارْ ناكرده چه امّيدِ عطا مىدارى؟[13]
حافظ! نبودى، زين گونه بيدل گر مىشنيدى، پندِ نكو خواه
كنايه از اينكه: اگر پند زاهد وخيرخواهى او را مىشنيدى، اين گونه بىدل ودلداه معشوقت نمىشدى. در جايى مىگويد :
رقيبم سرزنشها كرد كز اين باب رُخ برتاب چهافتاد اين سَرِ مارا كهخاك درنمىارزد[14]
گلهاى است عاشقانه از محبوب. بخواهد بگويد :
چه بودى ار دلِ آن ماه مهربان بودى كه كار ما نه چنين بودى، ار چنان بودى
گَرَم زمانه سرافراز داشتىّ وعزيز سرير عزّتم آن خاكِ آستان بودى
كسى به كوى وىام، كاشكى نشان مىداد! كه تا فراغتى از باغ وبوستان بودى
به رُخ چو مهر فلك، بىنظير آفاق است به دل دريغ، كه يك ذرّه مهربان بودى![15]
[1] ـ در نسخهاى قديمى بعد از اين بيت، بيت زير نيز ذكر شده است :در پيش سلطان گر نيست بارمبارى بميرم، بر خاكِ درگاه
[2] ـ يوسف: 40.
[3] ـ يوسف: 67.
[4] ـ قصص: 88.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 291، ص 227.
[6] ـ روم: 30.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 374، ص 280.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 407، ص 301.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 542، ص 389.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 540، ص 387.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 85، ص 93.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 555، ص 938.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 536، ص 385.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 186، ص 158.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 556، ص 398.