- غزل 515
عيشم مدام است، از لعلِ دلخواه كارم به كام است، اَلْحَمْدُلله
اى بختِ سركش! تنگش به بر كش گه جامِ زَرْ كش، گه لعل دلخواه
ما را به مستى، افسانه كردند پيرانِ جاهل، شيخان گمراه
از قول زاهد، كرديم توبه وز فعل عابد، اَسْتَغْفِرُالله
جانا! چه گويم شرح فراقت چشمىّ وصَدْ نَمْ، جانىّ وصد آه
كافر مبيناد! اين غم كه ديده است از قامتت سرو، از عارضت ماه
رُو بر نتابم، از راهِ خدمت سر بر ندارم، از خاكِ درگاه
از صبر، عاشق! خوشتر نباشد صبر از خدا خواه، صبر از خدا خواه[1]
دلقِ مُلَمَّع، زُنّارِ راه است صوفى نداند، اين رسم واين راه
ديشب به رُويش، خوش بود وقتم از وصلِ جانان، صد لَوْحَشَالله!
شوقِ رُخَت بُرد، از ياد حافظ وردِ شبانه، درسِ سحرگاه
خواجه در اين غزل خبر از روزگار وصال بعد از فراق خود داده، ودر ضمن اشاره به ابتلائات ايّام هجرانش نموده ومىگويد :
عيشم مدام است، از لعلِ دلخواه كارم به كام است، اَلْحَمْدُلله
آب حياتى كه از لب لعل وتجلّيات دلخواه محبوب تمنّا مىكردم عنايتم فرمود، وبحمدالله مرا به كام ودوام عيش با خويش نايل ساخت؛ كه: «أللّهُمَّ! إنَّ قُلُوبَ الْمُخْبِتينَ إلَيْكَ واِلهَةٌ، وَسُبُلَ الرّاغِبينَ إلَيْكَ شارِعَةٌ، وَأعْلامَ القاصِدينَ إلَيْكَ واضِحَةٌ، وَأفْئِدَةَ العارِفينَ مِنْكَ فازِعَةٌ،… وَعِداتِكَ لِعِبادِكَ مُنْجَّزَةٌ،… وَجَوآئِزَ السّائِلينَ عِنْدَكَ مَوْفُورَةٌ، وَعَوآئِدَ المَزيدِ إلَيْهِمْ واصِلَةٌ، وَمَوآئِدَ المُسْتَطْعِمينَ مُعَدَّةٌ، وَمَناهِلَ الظَّلمآءِ لَدَيْكَ مُتْرَعَةٌ.»[2] : (بار خدايا! براستى كه قلبهاى آنان
كه همواره به تو توجّه دارند، به سوى تو سرگشته، وراههاى آنان كه به تو ميل دارند آشكارا وهويدا، ونشانههاى كسانى كه قصد وآهنگ تو را نمودهاند واضح وروشن، ودلهاى عارفانت از تو ترسان،… ونويدهايى كه به بندگانت دادهاى، وفا شده،… وجوايز گدايان درگاهت افزون وكامل، وعطايايت به ايشان واصل، وسفرهها براى طعام خواهان، آماده، وآبشخورها براى تشنگان، در نزدت لبريز مىباشد.).
وممكن است منظور از «مدام»، شراب باشد. بخواهد بگويد: بحمدالله همواره از لب دلجوى يار به مشاهده جمالش برخوردارم. در جايى مىگويد :
منم كه ديده به ديدارِ دوست كردم باز چه شكر گويمت، اى كارساز بنده نواز!
نيازمند بلا گو: رُخ از غبار مشوى كه كيمياىِ مراد است،خاكِ كوىنياز[3]
ونيز در جايى مىگويد :
هزار شكر! كه ديدم به كام خويشت باز تو را به كام خود وبا تو خويش را دمساز
چه فتنه بود، كه مشّاطه قضا انگيخت كه كرد نرگسِ مستش، سِيَهْ به سرمه ناز
بدينسپاس،كهمجلس منوَّراست بهدوست گرت چو شمع بسوزند، پاىدار وبساز[4]
اى بختِ سركش! تنگش به بر كش گه جامِ زَرْ كش، گه لعل دلخواه
اى بخت ولطيفه الهى خفته خواجه واى هجران كشيده! حال كه جانان جلوه نموده، برخيز وآرام منشين واز ديدار خورشيد جمالش تا ممكن است برخوردار شو، واز لعل دلخواه او آب حيات بياشام.
وممكن است بخواهد بگويد: اى بختى كه عمرى براى ديدار دوست آرام نداشتى و منتظر تجلّى و مشاهدهاش بودى! حال كه جلوه نموده، «تنگش به بركش».
ويا بخواهد بگويد: اى بخت من كه عمرى در اثر زيادى عشقت به دوست، سركشى وتجاوز در تو پديدار شده بود وبا غير او عشق مىورزيدى! حال كه محبوب حقيقىات تجلّى نموده، «تنگش به بر كش»، به گفته خواجه در جايى :
هر آن كه جانب اهل وفا نگهدارد خداش در همه حال، از بلا نگهدارد
گرت هواست، كه معشوق نگسلد پيوند نگاهدار سَرِ رشته، تا نگهدارد
سر و زر ودل وجانم، فداى آن محبوب كه حقّ صحبتِ مهر ووفا نگهدارد
دلا! معاش چنان كن، كه گر بلغزد پاى فرشتهات بهدو دست دعا نگهدارد[5]
ما را به مستى، افسانه كردند پيرانِ جاهل، شيخان گمراه
از اين بيت ظاهر مىشود كه خواجه سر سپردگى به كسانى داشته كه طريق راهنمايى به دوست را نمىدانستهاند، مىگويد: من هشيار بودم، پيران جاهل ومشايخ گمراه مرا مست مىخواندند ومن هم باور كرده بودم، حال مىفهمم آنچه در گذشته داشتم جز خيالى از جانان بيش نبود، مستى اين است كه در آنم.
وممكن است بخواهد بگويد: پيران وشيوخ زاهد وعابد مرا در اين مستىام ملامت نمودند وبه پريشانْ حالى نسبت دادند. علّت هم همان جهالت وگمراهى وپى نبردن ايشان به حالات عاشقانِ حضرت محبوب بود. بخواهد بگويد :
برو زاهدا! خُرده بر ما مگير كه كار خدايى، نه كارى است خرد
مرا از ازل، عشق شد سرنوشت قضاىِ نوشته، نشايد سترد
شود مستِ وحدت، ز جام اَلَسْت هر آن كو چو حافظ، مِىِ صاف خورد[6]
لذا مىگويد :
از قول زاهد، كرديم توبه وز فعل عابد، اَسْتَغْفِرُالله
اين زاهد وعابد بودند كه عمرى مرا سرگردان قول وفعل خويش نمودند، امروز كه مشاهدهام دست داد، از آنچه كردم وديدم، توبه كردم ودانستم گفتار آنان جز دعوت به قشر نبود، و از محبوب نسبت به گذشته خود طلب مغفرت مىنمايم؛ كه : «وَأسْتَغْفِرُكَ مِنْ كُلِّ لَذَّةٍ بِغَيْرِ ذِكْرِكَ، وَمِنْ كُلِّ راحَةٍ بِغَيْرِ اُنْسِكَ، وَمِنْ كُلِّ سُرُورٍ بِغَيْرِ قُرْبِكَ، وَمِنْ كُلِّ شُغْلٍ بِغَيْرِ طاعَتِكَ.»[7] : (واز هر لذّتى بىياد تو، واز هر آسايشى بىانس با تو، واز هر شادمانى
ونشاطى جز قربت، واز هر كارى غير طاعتت، آمرزش مىطلبم.)
جانا! چه گويم شرح فراقت چشمىّ وصَدْ نَمْ، جانىّ وصد آه
محبوبا! خود مىدانى ومحتاج شرح نيست كه در ايّام فراقت چه مىكشيدم، وچگونه اشك از ديدگان فرو مىريختم، وچسان جانم به آتش فراقت شعلهور بود. در جايى مىگويد :
رو بر رهش نهادم وبر من گذر نكرد صد لطف چشم داشتم ويك نظر نكرد
سيل سرشك ما، زدلش كين بدر نبرد در سنگ خاره، قطره باران اثر نكرد
ماهىّ ومرغ، دوش نخفت از فغان من وآن شوخْديدهبين،كهسر از خواببر نكرد
مىخواستم كه ميرمش اندر قدم چو شمع او خود گذر بهمن، چو نسيمِ سحر نكرد[8]
لذا مىگويد :
كافر مبيناد! اين غم كه ديده است از قامتت سرو، از عارضت ماه
معشوقا! در گذشته غم عشقت وقامت رعنايت نه تنها من كه سرو را هم خميده قامت نمود، ونديدن عارض وچهره زيبايت، ماه را به خسوف كشيد. الهى! كه كافر هم اينچنين روزگارى كه من ديدم نبيناد. در جايى مىگويد :
در غمِ خويش، چنان شيفته كردى بازم كز خيال تو، به خود باز نمىپردازم
هر كه از ناله شبگيرِ من آگاه شود هيچ شك نيست، كه چون روز بداند رازم
گفته بودى: خبرم ده، كه زهجرم چونى؟ آنچنانم، كه ببينىّ وندانى بازم
عهد كردى، كه بسوزى زغمِ خويش مرا هيچغمنيست،تو مىسوز كهمنمىسازم[9]
امّا پس از اينكه به ديدارت مفتخرم ساختى،
رُو بر نتابم، از راهِ خدمت سر بر ندارم، از خاكِ درگاه
زيرا آن كس كه تو را ديد وشناخت، كجا مىتواند از خدمت وبندگىات سرباز زندوسر به آستانهات نسايد؟! به گفته خواجه در جايى :
در ضمير ما نمىگنجد بغير از دوست كس هر دو عالم را به دشمن ده، كه ما را دوست بس
غافل است آن كو به شمشير از تو مىپيچد عنان قند را لذّت مگر نيكو نمىداند مگس
خاطرم وقتى هوس كردى كه بينم چيزها تا تو را ديدم، نكردم جز به ديدارت هوس[10]
از صبر، عاشق! خوشتر نباشد صبر از خدا خواه، صبر از خدا خواه
اى سالك عاشق! در فراق دوست چيزى جز صبر چاره سازت نمىباشد، از حضرتش آن را تمنّا كن، اميد است روزى چون به ديدارش نايل آيى؛ كه: «ألصَّبْرُ كَفيلٌ بِالظَّفَرِ.»[11] : (صبر وشكيبايى، ضامن وعهدهدار كاميابى ورستگارى است.) ونيز: «ألصَّبْرُ عُِنْوانُ
النَّصْرٍ.»[12] : (شكيبايى، نشانه پيروزى وسرافرازى است.) وهمچنين: «ألصَّبْرُ عَوْنٌ عَلى كُلِّ أمْرٍ.»[13] : (شيكبايى، كمك وياور بر هر كارى است.) ويا اينكه: «أفْضَلُ الصَّبْرِ، ألصَّبْرُ عَنِ المَحْبُوبِ.»[14] : (برترين صبر، شكيبايى بر دورى محبوب مىباشد.).
آرى، اين هجران عاشق است كه او را از خود به تمام وجود مىگيرد وقابليّت ديدار حضرتش را پيدا مىكند. به گفته خواجه در جايى :
عاشقِ سوختهْ دل، تا به بيابان فنا نرود، در حرم دل، نشود خاص الخاص
كيمياى غم عشق تو، تنِ خاكى ما زِرِ خالص كند ار چند بود همچو رَصاص
به هوادارىِ آن شمع، چو پروانه، وجود تا نسوزى، نشوى از خطر عشق خلاص[15]
ودر جايى هم مىگويد :
خوش برآى از غصّه اى دل! كاهل راز عيش خوش در بوته هجران كنند[16]
لذا مىگويد :
دلقِ مُلَمَّع، زُنّارِ راه است صوفى نداند، اين رسم واين راه
كنايه از اينكه: با تعلّقات نمىتوان به حضرت دوست راه يافت، زاهد پشمينه پوش با دلق ملمَّع وهزار وصله وبستگيهايش به عبادات قشرى وتوجّهش به حور وقصور عالم آخرت وندانستن رسم وراه طريق الىالله، كجا مىتواند به مقصد عالى انسانيّت راه يابد. در اين راه اخلاص مىخواهند نه عبادت قشرى،توجّه به دوست مىطلبند نه لباس پشمينه. اينها همه زنّار راهاند؛ كه: (بَلِ اتَّبَعَ الَّذينَ ظَلَمُوا أهْوآئَهُمْ بِغَيْرِ عِلْمٍ، فَمَنْ يَهْدى مَنْ أضَلَّ اللهُ، وَمالَهُمْ مِنْ ناصِرينَ؛ فَأقِمْ وَجْهَكَ لِلدّينِ حَنيفآ، فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ، ذلِكَ الدّينُ القَيِّمُ، وَلكِنَّ أكْثَرَ النّاسِ لايَعْلَمُونَ )[17] : (بلكه آنان كه ظلم وستم نمودند، بدون آگاهى از هوا
وهوسهاى خويش پيروى كردند، پس چه كسى مىتواند آن را كه خداوند گمراه نموده، راهنمايى وهدايت كند، وآنان ياورانى نخواهند داشت، پس استوارومستقيم، روى وتمام وجود خويش را به سوى دين نما، همان سرشت خدايى كه مردم را بر آن آفريد، هيچ دگرگون شدنى براى آفرينش خدا نيست، اين دين استوار است وليكن بيشتر مردم ]ازاين حقيقت[ آگاه نيستند.) ونيز: (وَاعْبُدُوا اللهَ وَلاتُشْرِكُوا بِهِ شَيْئآ)[18] : (وخدا را بپرستيد
وچيزى را شريك وانباز او قرار ندهيد.)
ديشب به رُويش، خوش بود وقتم از وصلِ جانان، صد لَوْحَشَالله!
شب گذشته به مشاهده حضرت محبوب، حالى ووقتى خوش برايم حاصل گشته بود واز اين ديدار ووصالش بسيار سپاسگزارم. در جايى مىگويد :
وصال او زعمر جاودان بِهْ خداوندا! مرا آن دِهْ كه آن بِهْ
دلا! دايم گداىِ كوى او باش به حكمِ آنكه، دولت جاودان به
به داغ بندگى مُردن در اين در به جان او، كه از ملك جهان بِهْ[19]
ونيز در جايى مىگويد :
تا سايه مباركت افتاد بر سرم دولت، غلام من شد واقبال، چاكرم
شد سالها كه از سر من رفته بود بخت از دولت وصال تو باز آمد از درم[20]
شوقِ رُخَت بُرد، از ياد حافظ وردِ شبانه، درسِ سحرگاه
شب گذشته چنان ديدار دوست مرا به خود جذب نموده بود كه از اوراد لفظى واذكار شبانه باز ماندم، و درس سحرگاه را كه با دوستان مذاكره مىنمودم، از خاطرم ببرد. در جايى مىگويد :
بِبُرد از من قرار وطاقت وهوش بُت سنگينْ دلِ سيمينْ بناگوش
نگارى چابكى، شوخى پرىوش حريفى مَهْوَشى، تُركى قباپوش
چو پيراهن شوم آسوده خاطر گرش همچون قبا گيرم در آغوش[21]
[1] ـ اين بيت در چند نسخه چنين است :از صبر در عشق خوشتر نباشدصبر از خدا جو، وصل از خدا خواهودر بعضى از نسخهها به گونه ديگرى است. به ديوان حافظ، چاپ قدسى، ص 371 رجوع شود.
[2] ـ كامل الزّيارات، باب 11، ص 40، از زيارت 1.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 311، ص 241.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 312، ص 242.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 265، ص 212.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 249، ص 201.
[7] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 151.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 196، ص 165.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 410، ص 303.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 324، ص 249.
[11] و 4 و 5 ـ غرر ودرر موضوعى، باب الصبر، ص 190.
[14] ـ غرر و درر موضوعى، باب الصّبر، ص191.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 353، ص 267.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 215، ص 179.
[17] ـ روم: 30 – 29.
[18] ـ نساء : 36.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 519، ص 373.
[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 395، ص 294.
[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 331، ص 253.