• غزل  511

دَرِ سراى مغان رُفته بود وآب زده         نشسته پير وصلايى به شيخ وشاب زده

سبو كشان، همه در بندگيش بسته كمر         ولى زطَرْفِ كُله، گوشه بر سحاب زده

فروغ جام وقدح، نورِ ماه پوشيده         عذار مغبچگان، راهِ آفتاب زده

گرفته ساغر عشرت، فرشته رحمت         ز جرعه، بر رُخِ حور وپرى گلاب‌زده

زشور وعربده شاهدانِ شيرين كار         شكر شكسته، سمن ريخته، رباب زده

عروس‌بخت، در آن حجله با هزاران ناز         كشيده وسمه وبر برگِ گل گلاب زده

سلام كردم وبا من به روى خندان گفت :         كه‌اى خمار كشِ مفلسِ شرابْ زده!

كه‌اين‌كُنَدكه تو كردى،به‌ضعف همّت وراى؟         زكنج خانه شده، خيمه بر خراب زده

وصال دولت بيدار، ترسمت ندهند         كه خفته‌اى تو در آغوشِ بختِ خواب زده

فَلَك،جَنيبه كشِ شاه نصرت الدّين‌است         بيا ببين، مَلَكش دست در ركاب زده

خِرد كه مُلْهَم غيب‌است، بَهْرِ كسب شرف         ز روى صدق، صدش بوسه بر حباب زده

بيا به ميكده حافظ! كه بر تو عرضه كنم         هزار صف، زدعاهاى مستجاب زده

اين غزل حكايت از مشاهده‌اى مى‌كند كه در خلسه‌اى براى خواجه دست داده ودر آن ملكوت مظاهر بر وى آشكار گشته، با بيانات عاميانه واصطلاحات متعارفه وگفتار عاشقانه مى‌گويد :

دَرِ سراى مغان رُفته بود وآب زده         نشسته پير وصلايى به شيخ وشاب زده

در حال بى‌خودى از توجّه به عالم طبيعت ديدم پرده از رُخسار مظاهر بركشيده وگَرْدِ عالم طبيعت از آنان رُفْتِه ونور حضرت محبوب به چهره آنان صفاى خاصّى بخشيده بود، در اين حال پير طريقت(رسول‌الله 9، ويا علىّ 7، ويا استاد) حاضران پير وجوان را به مشاهده جمال حضرت دوست دعوت مى‌نمود. در جايى مى‌گويد :

ديدم‌به‌خواب خوش،كه به‌دستم پياله بود         تعبير رفت وكار، به دولت حواله بود

چل سال رنج وغصّه كشيديم وعاقبت         تدبير ما، به دستِ شراب دو ساله بود

آن نافه مراد، كه مى‌خواستم زغيب         در چين زلف آن بُتِ مشكين كلاله بود

از دست برده بود وجودم،خمارِ عشق         دولت مساعد آمد ومى‌در پياله بود[1]

سبو كشان، همه در بندگيش بسته كمر         ولى زطَرْفِ كُله، گوشه بر سحاب زده

ديدم همه موجودات از جمال وكمال دوست بهره‌مند وكمر بندگى اش را بسته‌اند؛ ولى او را با كس التفاتى نيست. بخواهد بگويد :

شاهدان گر دلبرى زينسان كنند         زاهدان را رخنه در ايمان كنند

هر كجا آن شاخ نرگس بشكفد         گلرخانش ديده نرگس دان كنند

عيد رُخسار تو كو؟ تا عاشقان         در وفايت، جان ودل قربان كنند[2]

ويا بخواهد بگويد: عاشقان حضرت محبوب، كمر بندگى پير را بسته ودر زير سايه لطف ورحمت او قرار داشتند وسايه ابر در مقابل عظمت ولطف او قدر ومنزلتى نداشت.

فروغ جام وقدح، نورِ ماه پوشيده         عذار مغبچگان، راهِ آفتاب زده

باز ديدم نور جمال جانان از ملكوت مظاهر چنان آشكار گشته كه براى مظهريّت آنان آثارى نگذاشته؛ كه : (ألا! إنَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحيطٌ )[3] : (آگاه باش! كه او به هر چيزى احاطه دارد.)

ونيز: «يامَنِ اسْتَوى بِرَحْمانِيَّتِهِ! فَصارَ العَرْشُ غَيْبآ فى ذاتِهِ، مَحَقْتَ الآثارَ بِالآثارِ، وَمَحَوْتَ الأغْيارَ بِمُحيطاتِ أفْلاكِ الأنْوارِ.»[4]  :(اى خدايى كه با صفت رحمانيّت ]بر تمام موجودات [چيره گشتى،

پس عرش]موجودات[ در ذاتت غايب گرديد! آثار مظاهر را با آثار خويش از بين برده واغيار را با افلاك انوار احاطه كننده‌ات محو نمودى.) وديدم برافروختگى اسماء وصفات حضرتش با آنها از درخشش آفتاب پيشى گرفته؛ كه: «يا مَنْ تَجلّى بِكَمالِ بَهآئِهِ فَتَحَقَّقَتْ عَظَمتُهُ الإسْتِوآءَ.»[5] : (اى خدايى كه با نهايت فروغ وزيبايى جلوه نمودى تا اينكه عظمتت تمام مراتب

وجود را فرا گرفت.) وبه گفته خواجه در جايى :

ستاره‌اى بدرخشيد وماهِ مجلس شد         دل رميده ما را، انيس ومونس شد

نگار من، كه به مكتب نرفت وخط ننوشت         به‌غمزه، مسئله آموزِ صد مدرّس شد[6]

گرفته ساغر عشرت، فرشته رحمت         زجرعه، بر رُخِ حور وپرى گلاب زده

نگريستم كه سروش رحمت دوست(انبياء واولياء 🙂 ساغر عشرت ـرزقهاى معنوى ـ در دست دارند وجرعه‌اى از آن را به فرشتگان عنايت مى‌كنند.

وممكن است منظور از «فرشته رحمت»، نفحات الهى باشد. در جايى مى‌گويد :

غلام همّتِ آن نازنينم         كه كار خير، بى‌روى وريا كرد

خوشش بادا نسيمِ صبحگاهى!         كه دردِ شبْ نشينان را دوا كرد[7]

زشور وعربده شاهدانِ شيرين كار         شكر شكسته، سمن ريخته، رباب زده

تجلّيات اسماء وصفاتى دوست را با شاهدان شيرين كار بهشتى چنان ديدم كه در مقابل وجد وحال وبرافروختگى وعطر افشانى وشيرين سخنى آنان ديگر شيرينى شكر وعطر ياسمن ووجدآوردن رُباب در نظرم نمى‌آمد. به گفته خواجه در جايى :

در خرابات مغان، نور خدا مى‌بينم         اين عجب بين، كه چه نورى زكجا مى‌بينم

هر دم از روى تو نقشى زَنَدم راهِ خيال         با كه گويم كه در اين پرده چه‌ها مى‌بينم؟

كس نديده است زمشك ختن ونافه چين         آنچه من هر سحر از باد صبا مى‌بينم[8]

عروس بخت، در آن حجله با هزاران ناز         كشيده وسمه وبر برگِ گل گلاب زده

پس از عمرى، بخت خفته‌ام بيدار شد ومحبوب نظرى ولطفى فرمود، و او را با هزاران ناز وزيبايى وعطر افشانى ديدم كه همه زيباييها وگلهاى معطر از او كسب جمال وزيبايى مى‌كردند. در جايى مى‌گويد :

گُل‌در بر ومى‌در كف ومعشوقه به‌كام‌است         سلطان جهانم به چنين روز، غلام است

گو شمع مياريد در اين جمع، كه امشب         در مجلس ما، ماه رخ دوست تمام‌است

در مجلس ماعطر مياميز، كه جان را         هر لحظه زگيسوى‌تو خوشبوىْ مشام‌است

از چاشنى قند مگو هيچ وز شكّر         زآن رو كه مرا با لب شيرين تو كام است[9]

اينجا بود كه :

سلام كردم و با من به روى خندان گفت :         كه‌اى خمار كشِ مفلسِ شرابْ زده!

كه‌اين‌كُنَد كه تو كردى،به‌ضعف همّت وراى؟         زكنج خانه شده، خيمه بر خراب زده

وصال دولت بيدار، ترسمت ندهند         كه خفته‌اى تو در آغوشِ بختِ خواب زده

سلامش كردم، خنديد وفرمود: اى خمار ديدار ما! واى تهيدست شراب مشاهدات ما! چه چيز تو را با ضعف همّت ورأى، از خانه به خرابات كشيده؟ مى‌ترسم با اين حال نتوانى به دوام وصالم راه يابى؛ زيرا هنوز چون خواب زدگان مى‌باشى، آن گونه كه بايد بيدار شوى نشده‌اى، وجان بركف وعالى همّت ورأى نيامده‌اى. اينجا بود كه گفتم :

گداخت جان كه شود كارِ دل تمام ونشد         بسوختيم در اين آرزوى خام ونشد

فغان كه در طلبِ گنجِ گوهرِ مقصود         شدم خراب جهانى، زغم تمام ونشد

دريغ ودرد! كه در جستجوى گنج حضور         بسى شدم به گدايى بَرِ كرام ونشد[10]

فَلَك، جَنيبه كشِ شاه نصرت الدّين است         بيا ببين، مَلَكش دست در ركاب زده

خِرد كه مُلْهَم غيب است، بَهْرِ كسب شرف         ز روى صدق، صدش بوسه بر حباب زده

اين دو بيت در مدح شاه نصرت الدين است، در مقدّمه جلد دوّم اين كتاب نظر خواجه را نسبت به پادشاهان زمان خود يادآور شده‌ايم.

بيا به‌ميكده حافظ! كه بر تو عرضه كنم         هزار صف، زدعاهاى مستجاب زده

اى خواجه! اگر مى‌خواهى دوام ديدارت باشد، به ميكده ومجمع اهل ذكر بيا وبه مراقبه بنشين، تا دعاهايت مستجاب گردد وبه مقصدت راه يابى ودوام ديدارت حاصل شود. به گفته خواجه در جايى :

بر در مدرسه تا چند نشينى؟ حافظ!         خيز تا از دَرِ ميخانه، گشادى طلبيم[11]

ونيز در جايى مى‌گويد :

به هيچ وردِ دگر نيست حاجت اى حافظ!         دعاى نيم شب ودرس صبحگاهت بس[12]

ودر جايى هم مى‌گويد :

حافظ! آب رُخِ خود بر دَرِ هر سفله مريز         حاجت‌آن به،كه بَرِ قاضى حاجات بريم[13]

[1] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 185، ص  157.

[2] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 215، ص  179.

[3] ـ فصّلت: 54.

[4] ـ اقبال الاعمال، ص 346.

[5] ـ اقبال الاعمال، ص 350.

[6] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 211، ص  176.

[7] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 214، ص  178.

[8] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 408، ص  302.

[9] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 56، ص  75.

[10] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 233، ص  191.

[11] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 405، ص  300.

[12] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 325، ص  250.

[13] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 406، ص  301.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا