• غزل  513

سحرگاهان، كه مخمورِ شبانه         گرفتم باده با چنگ وچغانه

نهادم عقل را زادِ رَهْ از مى         زشهر هستى‌اش كردم روانه

نگار ميفروشم عشوه‌اى داد         كه ايمن گشتم از مكرِ زمانه

زساقىِّ كمان ابرو شنيدم :         كه اى تيرِ ملامت را نشانه!

نبندى زآن ميان طرفى كمروار         اگر خود را ببينى در ميانه

برو اين دام بر مرغى دگر نه         كه عنقا را بلند است آشيانه

نديم ومطرب وساقى همه اوست         خيال آب وگِل در ره بهانه

كه بندد طَرْفِ وصل از حُسن شاهى         كه با خود عشق ورزد جاودانه؟

بده كشتىّ مِىْ تا خوش برآييم         از اين درياىِ ناپيدا كرانه

سرا خالى است از بيگانه، مِىْ نوش         كه نبود جز تو  اى مرد يگانه!

وجودِ ما معمّايى است حافظ!         كه تحقيقش فسون است وفسانه

اين غزل حكايت از حال ومشاهده‌اى مى‌كند كه خواجه را دست داده، به بيان آن پرداخته ومى‌گويد :

سحرگاهان، كه مخمورِ شبانه         گرفتم باده با چنگ وچغانه

سحرگاهان كه در خمارى شراب تجلّيات ومشاهدات شبانه بسر مى‌بردم، محبوب باز پيمانه‌اى سرشار از شور وشعف وشادى عطا فرمود. در جايى مى‌گويد :

سَحَرم، دولتِ بيدار به بالين آمد         گفت: برخيز، كه آن خسرو شيرين آمد

قدحى‌در كش وسر خوشْ به‌تماشا بخرام         تاببينى كه نگارت به چه آيين آمد[1]

اينجا بود كه :

نهادم عقل را زادِ رَهْ از مى         زشهر هستى‌اش كردم روانه

عقل خويش را هم از آن مِىْ چشانيدم، واز عالم خويشش توجّه به مقام اُولوا الألباب وصاحبان سرّ وراه يافتگان به حقيقت دادم؛ كه: «وَلاَسْتَغْرِقَنَّ عَقْلَهُ بِمَعْرِفَتى، وَلأقُومَنَّ لَهُ مَقامَ عَقْلِهِ.»[2] : (وهر آينه عقل او ]عامل به رضاى خود[ را غرق در معرفت

وشناخت خود ساخته و خود به جاى عقل او قرار خواهم گرفت.). در جايى مى‌گويد :

اين خِرَدِ خام به ميخانه بر         تا مِىِ لعل آوردش خون بجوش[3]

ونيز در جايى مى‌گويد :

وگرنه عقل به مستى فرو كشد لنگر         چگونه كشتى از اين ورطه بلا ببرد[4]

نگار ميفروشم عشوه‌اى داد         كه ايمن گشتم از مكرِ زمانه

آرى، دنيا وزَرْ وزيور آن، بشر را از توجّه به ملكوت وحقيقت عالم وانسانيّت بازمى‌دارد؛ كه: «ألا حُرٌّ يَدَعُ هذِهِ اللُّماظَةَ لاِهْلِها؟»[5] : (آيا آزاده‌اى نيست كه اين ته مانده]=

دنيا[ را براى اهل آن واگذارد؟) ونيز: «إنَّ الدُّنْيا لَمُفْسِدَةُ الدّينِ مُسْلِبَةُ اليَقينِ….»[6] : (بدرستى كه

دنيا تباه كننده دين، ورباينده يقين مى‌باشد….) تنها چيزى كه چاره ساز او در اين امر است، عشوه وجذبات وجلوه‌هاى اسماء وصفاتى حضرت محبوب مى‌باشد. خواجه هم مى‌گويد :

نگارِ ميفروشم عشوه‌اى داد         كه ايمن گشتم از مكر زمانه

كه: (فَما اُوتيتُمْ مِنْ شَىْءٍ فَمَتاعُ الحَيوةِ الدُّنْيا، وَما عِنْدَاللهِ خَيْرٌ وَأبْقى لِلَّذينَ آمَنُوا وَعَلى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ )[7] : (پس هر آنچه به شما عطا شده، كالاى ناچيز زندگانى دنياست، وآنچه نزد

خداست براى كسانى كه ايمان آورده وبر پروردگارشان توكّل مى‌نمايند، بهتر وپايدارتر مى‌باشد.) ونيز: «إيّاكَ أنْ تَبيعَ حَظَّكَ مِنْ رَبِّكَ وَزُلْفَتكَ لَدَيْهِ بِحَقيرٍ مِنْ حُطامِ الدُّنْيا.»[8] : (مبادا بهره‌ات از پروردگار وقرب ومنزلت در پيشگاهش را به كالاى ناچيز وبى ارزش دنيا بفروشى.) وهمچنين : «إنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَالله، فَأخْرِجُوا مِنْ قُلُوبِكُمْ حُبَّ الدُّنْيا.»[9] : (اگر خدا را دوست داريد، دوستى

ومحبّت دنيا را از دلهايتان بيرون نماييد.)

در اين حال بود كه :

زساقىِّ كمان ابرو شنيدم :         كه اى تيرِ ملامت را نشانه!

نبندى زآن ميان طرفى كمروار         اگر خود را ببينى در ميانه

حضرت محبوب صاحب جمال وصيد كننده‌ام، با كمان ابروان وتير نگاهش به من فرمود: اى انسانى كه از اوّل خلقت به تير ملامتِ (أتَجْعَلُ فيها مَنْ يُفْسِدُ فيها وَيَسْفِكُ الدِّمآءَ؟)[10] : (آيا كسى را در زمين قرار مى‌دهى كه در آن تباهى وفساد نموده وخونها

بريزد؟) نشانه شدى، ومورد ملامت قرار گرفتى، وملائكه به جنبه خاكى‌ات نظر نمودند، نه جهت معنوى‌ات كه: (إنّى جاعِلٌ فِى الأرْضِ خَليفَةً )[11] : (براستى كه جانشينى براى خود در زمين قرار مى‌دهم.) ونيز: (وَعَلَّمَ آدَمَ الأسْمآءَ كُلَّها)[12] : (وهمه نامها و كمالات

خود را به آدم آموخت.). اگر مى‌خواهى از اين تهمتى كه شايسته جنبه خاكى توست، برهى، ودر مقام خلافة اللّهى خويش همواره جاى داشته باشى، بايد خود را نبينى وگرنه :

نبندى ز آن ميان طرفى كمر وار         اگر خود را ببينى در ميانه

به گفته خواجه در جايى :

به سرِّ جامِ جَمْ آنگه نظر توانى كرد         كه خاكِ ميكده، كُحل بصر توانى كرد

گُل مراد تو آنگه نقاب بگشايد         كه خدمتش چو نسيمِ سَحَر توانى كرد

تو كز سراى طبيعت نمى‌روى بيرون         كجا به كوىِ حقيقت گذر توانى كرد

جمال يار ندارد نقاب وپرده، ولى         غبارِ رَهْ بنشان تا نظر توانى كرد[13]

لذا مى‌گويد :

برو اين دام بر مرغى دگر نه         كه عنقا را بلند است آشيانه

اگر مى‌خواهى با ديد وبود خود او را ببينى ممكن نيست واو صيدت نمى‌شود؛ كه: (قُلْ: مَنْ بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَىْءٍ،وَهُوَ يُجيرُ وَلايُجارُ عَلَيْهِ )[14] : (بگو: كيست كه ملكوت هر

چيزى به دست اوست وهمه را پناه مى‌دهد وبر او پناه داده نشود.)؛ وچون تو برخيزى، او به جايت مى‌باشد وتو نباشى؛ كه: (وَأنَّ إلى رَبِّكَ المُنْتَهى )[15] : (براستى كه سرانجام وفرجام

]تمام امور[ به سوى پروردگار توست.) ونيز: (كُلُّ شَىْءٍ هالِكٌ إلّا وَجْهَهُ )[16] : (هر چيزى جز

روى واسماء وصفات او نابود است.) ونيز: (إنّا للهِِ وَإنّا إلَيْهِ راجِعُونَ )[17] : (همانا ما از خداييم

وبه سوى او باز مى‌گرديم.) وبه گفته خواجه در جايى :

شنيدم رهروى در سرزمينى         به لطفش گفت رندِ خوشه چينى :

كه اى‌سالك! چه در انبانه دارى؟         بيا دامى بِنِهْ، گر دانه دارى

جوابش داد: كآرى، دانه دارم         ولى سيمرغ مى‌بايد شكارم

بگفتا: چون به دست آرى نشانش؟         كه او خود بى‌نشان است آشيانش[18]

ودر جايى مى‌گويد :

عنقا، شكارِ كس نشود، دام بازچين         كاينجا، هميشه باد بدست است دام را[19]

نديم ومطرب وساقى همه اوست         خيال آب وگِل در رَهْ بهانه

كه بندد طَرْفِوصل از حُسن شاهى         كه با خود عشق ورزد جاودانه؟

خلاصه بخواهد بگويد: از حضرت محبوب شنيدم كه فرمود: اى خواجه! با مشاهده فناى خود وكمالات وصفات وافعالت، خواهى نگريست(با نور ايمان وديده دل) كه در عالَم جز او فعّال مايشاء نيست، وهر جمال وكمالى قائم به ذات بى‌همتاى او مى‌باشد، وخيال آب وگل وخلقت خاكى ومظاهر بهانه‌اى براى راه يافتنِ به ملكوت جهان واشياء، وشهود: (هُوَ الأوَّلُ وَ الآخِرُ وَالظّاهِرُ وَالباطِنُ )[20] : (اوست آغاز وانجام وپيدا ونهان.) ونيز :

«أيَكُونُ لِغَيْرِكَ مِنَ الظُّهُورِ ما لَيْسَ لَكَ؟!… عَمِيَتْ عَيْنٌ لاتَراكَ عَلَيْها رَقيبآ.»[21] : (آيا براى غير تو

آنچنان ظهورى است كه براى تو نيست؟! كور است چشمى كه تو را همواره نگاهبان ومراقب خويش نبيند!) وهمچنين: «وَأنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ إلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ، فَرَأَيْتُكَ ظاهِرآ فى كُلِّ شَىْءٍ، وَأنْتَ الظّاهِرُ لِكُلِّ شَىْءٍ.»[22] : (وتويى كه خويش را در همه چيز به من شناساندى پس تو را آشكار

وهويدا در هر چيز ديدم، وتويى آشكار وپيدا براى هر چيز.) مى‌باشد.

زيرا جز از مظهر نمى‌توان به راه او يافت؛ كه: «إلهى! عَلِمْتُ بِاخْتِلافِ الآثارِ وَتَنَقُّلاتِ الأطْوارِ أنَّ مُرادَكَ مِنّى أنْ تَتَعَرَّفَ إلَىّ فى كُلِّ شَىْءٍ، حَتّى لاأجْهَلَكَ فى شَىْءٍ.»[23] : (معبودا! با پى در

پى آمدن آثار ومظاهر ودگرگونى احوال دانستم كه مقصود تو اين است كه خود را در هر چيز به من بشناسانى تا در هيچ چيز به تو ناآگاه نباشم.) اينجاست كه خواهى دانست از وصال او طرفى نخواهى بست. وصال تا وقتى گفته مى‌شود كه خود را ببينى، چون ديده دلت به حقيقت مطلقه الهى باز شود، واو را با همه موجودات ومحيط به آنها ديدى، جا براى خودت هم نمى‌ماند كه وصال وواصل ووصلى بماند؛ پس :

بده كشتىّ مِىْ تا خوش برآييم         از اين درياىِ ناپيدا كرانه

خلاصى از درياىِ بى‌كران انانيّت وهلاكتْ بارِ دنيا وتعلّقاتِ زاييده خودبينى‌ها، جز به مراقبه وتوجّه به دوست در تمام حالات ومشاهده جمال بى‌همتايش حاصل نمى‌شود؛ اينجاست كه با يك پيمانه ودو پيمانه وصد پيمانه از خويش نمى‌توان برآمد، بايد كشتى مِىْ وشهود دايمى وتمام تجلّيات او را خواست. خواجه هم مى‌گويد: «بده كشتىّ مِىْ تا خوش برآييم». در جايى هم مى‌گويد :

ساقيا! بر خيز ودر دِهْ جام را         خاك بر سر كُن غمِ ايّام را

ساغر مِىْ در كفم نِهْ، تا ز سر         بر كشم اين دَلْقِ ازرق فام را

باده در دِهْ، چند از اين باد غرور؟         خاك بر سر نَفْسِ بد فرجام را[24]

سرا خالى است از بيگانه، مِىْ نوش         كه نبود جز تو  اى مرد يگانه!

حال كه اى خواجه! براى مخمورى‌ات به شراب ديدارم مست گشتى، وپرده از ديده دلت برداشته شد، وجز جمال ما را جلوه گر نمى‌بينى، به مشاهده‌ام بپرداز وفرصت را غنيمت شمار؛ به گفته خواجه در جايى :

بحرى است بحرِ عشق، كه هيچش كناره نيست         آنجا، جز آنكه جان بسپارند، چاره نيست

آندم كه دل به عشق دهى، خوش دمى بود         در كارِ خير، حاجت هيچ استخاره نيست

رويش به چشمِ پاك توان ديد چون هلال         هر ديده، جاىِ جلوه آن ماه پاره نيست

فرصت شمار طريقه رندى، كه اين نشان          چون راه گنج، بر همه كس آشكار نيست[25]

وجودِ ما معمّايى است حافظ!         كه تحقيقش فسون است وفسانه

اى خواجه! پس از نوشيدن مِىِ ديدار حضرتش، بر تو آشكار مى‌شود معمّاىِ معناىِ (إنّى جاعِلٌ فِى الأرْضِ خَليفَةً )[26]  ونيز: (إنّى أعْلَمُ مالاتَعْلَمُونَ )[27] : (من از چيزهايى

كه شما آگاه نيستيد، آگاهم.) وهمچنين: (وَعَلَّمَ آدَمَ الأسمآءَ كُلَّها)[28]  امّا تحقيق آن بر هر

كس روشن نخواهد بود.

[1] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 210، ص  175.

[2] ـ وافى، ج 3، ابواب المواعظ باب مواعظ‌الله سبحانه، ص 40.

[3] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 348، ص  264.

[4] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 126، ص  119.

[5] و 6 ـ غرر ودرر موضوعى، باب الدنيا، ص 107.

[6] ـ غرر ودرر موضوعى، باب الدنيا، ص 108.

[7] ـ شورى: 36.

[8]

[9] ـ غرر ودرر موضوعى، باب الدنيا، ص 110.

[10] و 2 ـ بقره: 30.

[11]

[12] ـ بقره: 31.

[13] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 132، ص  123.

[14] ـ مؤمنون: 88.

[15] ـ نجم: 42.

[16] ـ قصص: 88.

[17] ـ بقره: 156.

[18] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، مثنويات، ص  455.

[19] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 9، ص  44.

[20] ـ حديد: 3.

[21] ـ اقبال الاعمال، ص 349.

[22] ـ اقبال الاعمال، ص 350.

[23] ـ اقبال الاعمال، ص 348.

[24] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 13، ص  46.

[25] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 84، ص  93.

[26] و 3 ـ بقره: 30.

[27]

[28] ـ بقره: 31.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا