- غزل 508
چراغ روى تو را، شمع گشت پروانه مرا زعشق تو با حال خويش پروا نِهْ
خرد، كه قيدُ مجانينِ عشق مىفرمود به بوىِ حلقه زلف تو گشت ديوانه
به مژده، جان به صبا داد شمع در نَفَسى زشمعِ روى تواش چون رسيد پروانه
به بوىِ زُلف تو گر جان به باد رفت، چه شد هزار جانِ گرامى، فداى جانانه!
بر آتش رخ زيباى او به جاىِ سپند به غيرِ خال سياهش، كه ديده بِهْ دانه
چه نقشها كه برانگيختيم وسود نداشت فسونِ ما، بَرِ او گشته است افسانه
مرا به دور لبِ دوست هست پيمانى كه بر زبان نبرم، جز حديثِ پيمانه
منِ غريب، زغيرت، فتادم از پا دوش نگار خويش چو ديدم به دستِ بيگانه
حديث مدرسه وخانقه مگوى، كه باز فتاده بر سرِ حافظ، هواىِ ميخانه
از بيت ختم اين غزل ظاهر مىشود كه خواجه را ديدارى با حضرت دوست بوده، محروم از آن گشته وبا توصيف مشاهده گذشتهاش، در مقام تمنّا وبازگشت آن عنايت از او بوده. مىگويد :
چراغ روى تو را، شمع گشت پروانه مرا زعشق تو با حال خويش پروا نِهْ
كنايه از اينكه: اى محبوب بىهمتا! در گذشته چون به ديدارت نايل گشتم، همه مظاهرت را در جمال وكمال به تو تكيه زده ديدم؛ كه: «تَوَكَّلَ كُلُّ شَىْءٍ عَلَيْكَ.»[1] : (تمام
اشياء بر تو توكّل نموده.) وآنان را (دانسته وندانسته) چون پروانه به دورت گردنده مشاهده كردم؛ كه: «وَبِعَظَمَتِكَ الَّتى تَواضَعَ لَها كُلُّ شَىْءٍ، وَبِقُوَّتِكَ الَّتى خَضَعَ لَها كُلُّ شَىْءٍ.»[2] :
(و]از تو مسئلت دارم[ به عظمتت كه هر چيزى در برابر آن فروتنى دارد، وبه قدرتت كه تمام اشياء براى آن خاضع وافتادهاند.)؛ پس از اين، «مرا زعشق تو با حال خويش پروا نِهْ» وچگونه مىتوانم به خود پردازم وآرام داشته باشم.
خواجه در جايى از چنين ديدارى خبر داده ومىگويد :
زُلْفَيْنِ سِيَه، خم به خم اندر زدهاى باز وقتِ من شوريده، به هم بر زدهاى باز
زآن روىِ نكو، چشمِ بَدان دور! كه امروز بر مَهْ زدهاى طعنه وبر خور زدهاى باز
زد زمزمه عشق تو راهِ من سرمست آرى صنما! راه قلندر زدهاى باز
ازغاليه بر هم زدهاى خوش شكر وگُل امروز همه بر گُل وشكّر زدهاى باز[3]
خرد، كه قيدِ مجانينِ عشق مىفرمود به بوىِ حلقه زلف تو گشت ديوانه
معشوقا! عقلى كه در گذشته ديوانگان عشق را منع از عشق ورزى به تو مىفرمود، ومىگفت: شما كجا مىتوانيد به او راه يابيد؛ چون نسيمهاى الطافت را از لابلاى كثرات وملكوت آنان استشمام نمود، وى هم ديوانهات گشت؛ كه : «وَلاَسْتَغْرِقَنَّ عَقْلَهُ بِمَعْرِفَتى، وَلاَقُومَنَّ لَهُ مَقامَ عَقْلِهِ.»[4] : (وهر آينه، عقل او]عامل به رضاى خود[
را غرق در معرفت وشناخت خود ساخته، وخود به جاى عقل او قرار خواهم گرفت.) وبه گفته خواجه در جايى :
خرقه زهد مرا آب خرابات بِبُرد خانه عقل مرا آتشِ خُمخانه بسوخت[5]
ونيز در جايى مىگويد :
نكته دلكش بگويم، خالِ آن مَهْ رُو ببين عقل وجان را بسته زنجير آن گيسو ببين[6]
ودر جايى هم مىگويد :
اين خِرَد خام به ميخانه بر تا مِىِ لعل آوردش خون به جوش[7]
به مژده، جان به صبا داد شمع در نَفَسى زشمعِ روى تواش چون رسيد پروانه
نسيمهاى جانفزاى مژده ديدارت، شمع وجود مرا، خاموش نمود وبه فنايم راهنما شد و پروانه وصالم بخشيد. در جايى پس از دست يافتن به ديدار محبوب مىگويد :
مرا مِىْ دگرباره از دست بُرد به من باز آورد مِىْ، دستبُرد
هزار آفرين بر مِىِ سُرخ باد! كه از روىِ ما رنگ زردى ببرد
مزن دم زحكمت، كه در وقت مرگ ارسطو دهد جان چو بيچاره كُرد
شود مست وحدت زجام اَلَست هرآنكو چو حافظ مِىِ صاف خورد[8]
لذا مىگويد :
بهبوىِ زُلف تو گر جان بهباد رفت، چه شد هزار جانِ گرامى، فداى جانانه!
دلبرا! اگر استشمام نمودن بوى تو از كثرات وملكوت اشياء، سبب مىشود كه جان فدايت كنم وبه فنا بگرايم، چيزى نيست، تو در جمال وكمال آنچنانى كه سزاوار است جان همه پاكيزگان وبرجستگان(انبياء واولياء 🙂 فدايت گردد. به گفته خواجه در جايى :
صلاح از ما چه مىجويى؟ كه مستان را صلا گفتيم به دورِ نرگسِ مستت، سلامت را دعا گفتيم
در ميخانه را بگشا، كه هيچ از خانقه نگشود گرت باور بود، ورنه سخن اين بود ما گفتيم
من از چشم خوش ساقى، خراب افتادهام ليكن بلايى كز حبيب آمد، هزارش مرحبا گفتيم[9]
ودر جاى ديگر مىگويد :
حلقه زلفش تماشاخانه باد صباست جانِ صد صاحبدلآنجا، بسته يك مو ببين
زلفِ دلبندش، صبا را بند در گردن نهد با هوادارانِ رهرو، حيله هندو ببين[10]
بر آتش رخ زيباى او به جاىِ سپند به غيرِ خال سياهش، كه ديده بِهْ دانه
محبوبم، در جمال وزيبايى، آنقدر جميل مىباشد، كه اسفند براى محفظ ماندنش از چشم زخم ارزشى ندارد، دانه خالش بايد سپند رويش گردد. در جايى مىگويد :
كُفر زلفش، رَهِ دين مىزد وآن مسكين دل در رَهَش مشعله از چهره برافروخته بود
جان عُشّاق سپندِ رُخ خود مىدانست وآتش چهره بر اين كار برافروخته بود[11]
بخواهد با اين بيان بگويد: اين مظاهر اتمّ محبوب (انبياء واولياء 🙂 مىباشند كه مىتوانند جمالش را ببينند وتوصيف نمايند.
چه نقشها كه برانگيختيم وسود نداشت فسونِ ما، بَرِ او گشته است افسانه
پس از فراق محبوب، براى آنكه ازديدارش باز بهرهمند گردم ونگاهى به من كند، مجاهدات ونيازها واز خود گذشتگيها به جاى آوردم؛ امّا عنايتى نفرمود وهمه كوشش مرا به افسانه گرفت. در جايى مىگويد :
رو بر رَهَش نهادم وبر من گذر نكرد صد لُطف چشمداشتم ويك نظر نكرد
ماهىّ ومرغ، دوش نخفت از فغان من وآنشوخْ ديدهبين،كه سر از خراببر نكرد
مىخواستم كه ميرمش اندر قدم چو شمع او خود گذر به من چو نسيم سحر نكرد
شوخى نگر، كه مرغِ دلِ بال وپر كباب سوداىِخام عاشقى از سر بدر نكرد[12]
امّـا :
مرا به دور لبِ دوست هست پيمانى كه بر زبان نبرم، جز حديثِ پيمانه
در ازل با دوست عهد عبوديّت بستم كه جز بندگى او نكنم؛ كه: (ألَم أعْهَدْ إلَيْكُم ـيا بَنى آدَمَ!ـ أنْ لاتَعْبُدُوا الشَّيْطانَ، إنَّه لَكُمْ عَدُوٌّ مُبينٌ؛ وَأنِ اعْبُدُونى، هذا صِراطٌ مُسْتَقيمٌ )[13] :
(اى فرزندان آدم! آيا با شما پيمان نبستم كه شيطان را نپرستيد؛ زيرا او دشمن آشكار شماست؛ ومرا بندگى وپرستش نماييد؛ كه اين راه راست وصراط مستقيم مىباشد.) ونيز: (وَإذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنى آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ، وَأشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِمْ: ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟! قالُوا: بَلى، شَهِدْنا…)[14] : (و]به ياد آور[ هنگامى را كه پروردگارت از پشت فرزندان آدم] 7[ نسل وذرّيه
ايشان را بر خودشان گواه گرفت كه آيا من پروردگار شما نيستم؟! گفتند: بله، گواهى مىدهيم.)؛ حال هم برآنم كه سخنى جز از دوست نگويم وجز ياد او نكنم، اميد آنكه بازم به عبوديّت خود بپذيرد واز ديدارش بهرهمند سازد. به گفته خواجه در جايى :
هر كه را با خطِ سبزت سَرِ سودا باشد پاى از اين دايره بيرون ننهد تا باشد
در قيامت كه سر از خاكِ لَحَد برگيرم داغِ سوداى توام، سرّ سويدا باشد
ظلّ ممدودِ خَم زُلف توام بر سر باد كاندر اين سايه، قرارِ دل شيدا باشد
چون دلمن دمى از پرده برون آى ودر آى كه دگرباره ملاقات نه پيدا باشد[15]
منِ غريب، زِغيرت فتادم از پا دوش نگار خويش چو ديدم به دستِ بيگانه
شب گذشته چون خود را محروم از ديدار حضرت دوست واو را با بيگانگان يافتم، غيرتم به جوش آمد كه چرا يارم با عاشقانش اين چنين بىاعتناست. با اين بيان تقاضاى ديدار دوباره را نموده، بخواهد بگويد :
منم غريب ديار وتويى غريب نواز دمى به حال غريبِ ديار خود پرداز
به هر كمند كه خواهى، بگير وبازم بند به شرط آنكه زكارم نظر نگيرى باز
گَرَمچو خاكِزمين خوار مىكنىسهلاست خرام ميكن وبر خاك سايه مىانداز[16]
وبگويد :
دلم را شد سَرِ زُلف تو مسكن بدينسانش فرو مگذار ومشكن
وگر دل سر كشد چون زلف از خط بدست آرش، ولى در پاش مفكن
چو شمع ار پيشم آيى در شب تار شود چشمم به ديدار تو روشن[17]
حديث مدرسه وخانقه مگوى، كه باز فتاده بر سرِ حافظ، هواىِ ميخانه
در بيت ختم خواجه به خود خطاب كرده ومىگويد: از مدرسه، جايگاه اهل دانش، واز خانقه، محلّ عبادت زهّاد، هيچ كدام بهرهاى برنگرفتى، سخن از آنها مگو؛ زيرا بر سرت هواى مشاهده جمال يار وعشق دلدار افتاده. كنايه از اينكه: هر آنچه از مدرسه وخانقه مىطلبى، در وصال معشوق بدست خواهى آورد، ولى آنچه در آنجا بدست مىآورى، در مدرسه وخانقه يافت نمىشود. در جايى مىگويد :
خيز تا از دَرِ ميخانه گشادى طلبيم بر دَرِ دوست نشينيم ومرادى طلبيم
زادِ راهِ حرم دوست نداريم، مگر به گدايى، زدر ميكده زادى طلبيم
بِر دَرِ مدرسه تا چند نشينى حافظ! خيز تا از دَرِ ميخانه گشادى طلبيم[18]
[1] ـ اقبال الاعمال، ص 629.
[2] ـ اقبال الاعمال، ص 45.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 318، ص 245.
[4] ـ وافى، ج 3، ابواب المواعظ، باب مواعظالله سبحانه، ص 40.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 34، ص 61.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 489، ص 353.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 348، ص 264.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 249، ص 201.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 458، ص 335.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 489، ص 354.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 181، ص 155.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 196، ص 165.
[13] ـ يس: 61 – 60.
[14] ـ اعراف: 172.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 267، ص 213.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 310، ص 240.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 473، ص 344.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 405، ص 300.