• غزل  506

اى از فروغِ رويت، روشنْ چراغ ديده         مانند چشمِ مستت، چشمِ جهان نديده

همچون تو نازنينى، سر تا به پا لطافت         گيتى نشان نداده، ايزد نيافريده

هر زاهدى كه ديده، ياقوتِ مى‌فروشت         سجّاده ترك داده، پيمانه در كشيده

در قصد خونِ عاشق، ابرو وچشم شوخت         گه اين كمين گشاده، گه آن كمان كشيده

تا كى كبوتر دل، چون مرغِ نيم بسمل         باشد ز تيغ هجرت، در خاك وخون طپيده

از سوز سينه هر دم، دودم بسر برآيد         چون عود چند باشم، درآتش آرميده؟

گر دست من نگيرى، با خواجه باز گويم :         كز عشوه،دل زحافظ، چون‌برده‌اى به‌ديده

خواجه با توصيف حضرت محبوب در اين غزل، در مقام اظهار اشتياق به وصال دوباره او بوده، لذا در چند بيت آخر به شكايت وگله از هجران پرداخته. مى‌گويد :

اى از فروغِ رويت، روشنْ چراغ ديده         مانند چشمِ مستت، چشمِ جهان نديده

اى معشوقى كه نور جمالت روشنايى بخش ديده دل عاشقان مى‌باشد؛ كه: «يا مَنْ أنْوارُ قُدْسِهِ لاِبْصارِ مُحِبّيهِ رآئِقَةٌ، وَسُبُحاتُ وَجْهِهِ لِقُلُوبِ عارِفيهِ شآئِقَةٌ! يامُنى قُلُوبِ المُشْتاقينِ! وَيا غايَةَ آمالِ المُحبِّينَ!»[1] : (اى خدايى كه انوار قدسش به چشم دوستانش در كمال

روشنى، وانوار روى]واسماء وصفات[اش بر قلوب عارفان او، شوق آور ونشاط‌انگيز است، اى آرزوى دل مشتاقان! واى نهايت آمال دوستان!)ونيز: «أنْتَ الَّذى أشْرَقْتَ الأنْوارَ فى قُلُوبِ أوْلِيآئِكَ، حَتّى عَرَفُوكَ وَوَحَّدُوكَ]وَجَدُوكَ[.»[2] : (تويى كه انوار را در دل اوليائت تابانيدى تا به

معرفت وشناسايى وتوحيدت نائل آمدند]يا: تو را يافتند[.).

واى محبوبى كه چشم خمارآلود ومست وجذّاب و جمالت در زيبايى بى‌نظير

است؛ كه: «يا مَنْ تَجلّى بِكَمالِ بَهآئِهِ! فَتَحَقَّقَتْ عَظَمَتُهُ الإسْتِوآءَ.»[3] : (اى خدايى كه

با نهايت فروغ وزيبايى جلوه نمودى تا اينكه عظمتت تمام مراتب وجود را فرا گرفت.) و اى آن كـه  :

همچون تو نازنينى، سر تا به پا لطافت         گيتى نشان نداده، ايزد نيافريده

كجا چون تويى را در يكتايى وصمديّت جهان هستى نشان داده؟ كه: (قُلْ: هُوَ اللهُ أحَدٌ، أللهُ الصَّمَدُ، لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ، وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوآ أحَدٌ)[4] : (بگو: خدا يكتاى بى‌همتاست،

خداوند بى‌نياز]ومبرّاى از صفات مخلوقات[ مى‌باشد، نه زاييده ونه زاده شده، وهرگز احدى همتاى او نبوده است.) ونيز: «ألْحَمدُ للهِِ الَّذى لايَبْلُغُ مِدْحَتَهُ القآئِلُونَ… ألَّذى لَيْسَ لِصِفَتِهِ حَدٌّ مَحْدُودٌ وَلانَعْتٌ مَوْجُودٌ وَلاوَقْتٌ مَعْدُودٌ وَلاأجَلٌ مَمْدُودٌ.»[5] : (حمد وسپاس خدايى كه گويندگان

به مدح وستايش او نمى‌رسند… خدايى كه براى صفت او نه حدّ ومرزى معيّن، ونه توصيف وسپاس شايسته او ونه وقت وزمانى معلوم، ونه اجل وفرجام مشخّصى مى‌باشد.)

و اى دلبرى كه :

هر زاهدى كه ديده ياقوتِ مى‌فروشت         سجّاده ترك داده، پيمانه در كشيده

هر زاهدى لبان حيات بخش وجمال ميفروش ومست كننده‌ات را بديد وحجاب از فطرتِ (فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها)[6] : (همان سرشت خدايى كه مردم را بر آن

آفريد.) او برداشته شد، از زهد خشك خود دست كشيد وترك سجّاده قشرى گفت وبه عبادت خالصانه روى آورد وبه (فَأقِمْ وَجْهَكَ لِلدّينِ حَنيفآ)[7] : (پس استوار ومستقيم روى و تمام وجود خويش را به سوى دين نما.) مشغول گشت و«وَلكِنْ وَجَدْتُكَ أَهْلا لِلْعِبادَةِ، فَعَبَدْتُکَ.»[8] : (وليكن تو را شايسته وسزاوار پرستش يافتم و تو را پرستيدم.) گفت.

و اى دلدارى كه :

در قصد خونِ عاشق، ابرو وچشم شوخت         گه اين كمين گشاده، گه آن كمان كشيده

همواره در دلربايى وكشتن عاشقانت كوتاهى ندارى، جذبات چشم و صفت جمالى‌ات ايشان را به دام مى‌افكند، وابروان كمان كشيده وصفت جلالى‌ات به كشتنشان تيغ مى‌كشد. بخواهد با اين توصيفات بگويد: «إلهى! هذا ذُلّى ظاهِرٌ بَيْنَ يَدَيْكَ، وَهذا حالى لايَخْفى عَلَيْكَ، مِنْكَ أطْلُبُ الوُصُولَ إلَيْكَ، وَبِكَ أسْتَدِلُّ عَلَيْكَ؛ فَاهْدِنى بِنُورِكَ إلَيْكَ، وَأقِمْنى بِصِدْقِ العُبُودِيَّةِ بَيْنَ يَدَيْكَ، إلهى! عَلِّمْنى مِنْ عِلْمِكَ المَخْزُونِ، وَصُنّى بِسِرِّكَ]بِسِتْرِكَ[ المَصُونِ، إلهى! حَقِّقْنى بِحَقآئِقِ أهْلِ الْقُرْبِ، وَاسْلُكْ بى‌مَسْلَكَ أهْلِ الجَذْبِ.»[9] : (معبودا! اين

ذلّت وخوارى من است كه در پيشگاهت آشكار وپيداست، واين حال من است كه بر تو پوشيده نيست، از تو وصالت را خواستارم، وبه تو بر تو راهنمايى مى‌جويم، پس به نور خويش مرا به سويت رهنمون شو وبا بندگى راستين در پيشگاهت برپادار. بارالها! از گنج علم خويش به من بياموز، وبا راز]يا: پوشش[ مصون ومحفوظ خويش نگاهدارى‌ام بفرما. معبودا! مرا به حقائق مقرّبان خويش مزيّن وآراسته بنما، ودر راه مجذوبين به خود رهسپارم ساز.)

تا كى كبوتر دل، چون مرغِ نيم بسمل         باشد ز تيغ هجرت، در خاك وخون طپيده

اى دوست! تا به كى دلم در هجرت بطپد واز تيغت در خاك وخون غوطه خورد واز جمالت بهره‌مند نباشم؟ بكلّى مرا از من بگير تا به پايت جان بسپارم. چون اين هجران كشيدنم دليل بر بقاياى وجودى، ودر تو فانى نگشتن است. بخواهد بگويد : «إلهى! اسْتَشْفَعْتُ بِكَ إلَيْكَ، وَاسْتَجَرْتُ بِكَ مِنْكَ، أتَيْتُكَ طامِعآ فى إحْسانِكَ، راغِبآ ]فِى امْتِنانِكَ[، مُسْتَسْقيآ وَبَل]وابِلَ[ طَوْلِكَ، مُسْتَمْطِرآ غَمامَ فَضْلِكَ، طالِبآ مَرْضاتَكَ، قاصِدآ جَنابَكَ، وارِدآ شَريعَةَ رَفْدِكَ، مُلْتَمِسآ سَنِىَّ الخَيْراتِ مِنْ عِنْدِكَ، وافِدآ إلى حَضْرَةِ جَمالِكَ، مُريدآ وَجْهَكَ، طارِقآ بابَكِ، مُسْتَكينآ لِعَظَمَتِكَ وَجَلالِكَ؛ فَافْعَلْ بى‌ما أنْتَ أهْلُهُ مِنَ المَغْفِرَةِ وَالرَّحْمَةِ، وَلاتَفْعَلْ بى ما أنَا أهْلُهُ مِنَ العَذابِ وَالنِّقْمَةِ، بِرَحْمَتِكَ يا أرْحَمَ الرّاحِمينَ!»[10] : (معبودا! تو را به درگاهت ميانجى

وشفيع آورده، واز تو به پيشگاهت پناهنده شده‌ام، به درگاهت آمدم، در حالى كه طمع در احسان ونيكى تو دارم، وبه نوازشت مايل وراغبم، وخواهان باران عطايت بوده، واز ابر فضل وبخششت باران ]رحمتت[ را جويايم، وطالب رضايت وخشنودى تو بوده، وقصد وآهنگ آستان تو را نموده، وبه شريعه[11]  بخششت وارد شده، وخيرات وخوبيهاى بلند وبا ارزشت را از پيشگاهت

خواستارم، وبه محضر جمالت فرود آمده، وروى ]واسماء وصفات [تو را قصد نموده، ودر ]رحمت[ات را كوبيده، ودر برابر عظمت وجلالت فروتنى وافتادگى مى‌نمايم. پس آمرزش ورحمتى را كه خود اهل آن هستى، به من بنما، وعذاب وعقوبت وكيفرى را كه من اهل وسزاوار آنم به من منما. به رحمتت اى مهربانترين مهربانان!) وبگويد :

سرم از دست بشد، وصل تو ننمود جمال         دست گيرم، كه زهجر تو ز پا افتادم

رحم كن بر من مسكين و به فريادم رس         تا به خاكِ دَرِ آصف نرسد فريادم[12]

از سوز سينه هر دم، دودم بسر برآيد         چون عود چند باشم، در آتش آرميده؟

محبوبا! فرياد وناله‌هايى كه در هجرت سر مى‌دهم، همه حكايت از آتش درونى‌ام دارد. تا به كى بدين حال باشم وميان آتش عشقت بنشينم ومرا نپذيرى. بخواهد بگويد: «إلهى!… بِساحَتِكَ تَحُطُّ رِحالُ الرّاجينَ، وَبِعَرْصَتِكَ تَقِفُ آمالُ المُسْتَرْفِدينَ؛ فَلاتُقابِلْ آمالَنا بِالتَّخْييبِ وَالأياسِ، وَلاتُلْبِسْنا سِرْبالَ القُنُوطِ وَالإبْلاسِ.»[13] : (معبودا!… بارهاى

اميدواران تنها به پيشگاه تو فرو مى‌آيد، وآرزوهاى يارى جويندگان وبخشش خواهان تنها در درگاه وآستانه تو مى‌ايستد؛ پس آرزوهاى ما را با محروم ساختن وبرنياوردن خواسته ونوميد ساختنمان ]از درگاهت[ مقابله مفرما، وجامه دلسردى ودلشكستگى را به تنمان مكن.) بخواهد بگويد :

زلف بر باد مده، تا ندهى بر بادم         ناز بنياد مكن، تا نكَنى بنيادم

رُخ برافروز، كه فارغ كنى از برگ گُلَم         قد برافراز، كه از سرو كُنى آزادم

چون فلك جور مكن، تا نكُشى عاشق را         رام شو، تا بدمد طالع فَرُّخ زادم

شمعِ هر جمع مشو،ورنه بسوزى ما را         يادِ هر قوم مكن، تا نروى از يادم[14]

گر دست من نگيرى، با خواجه باز گويم :         كز عشوه دل زحافظ،چون‌برده‌اى به‌ديده

معشوقا! چنانچه دستگيرى از من ننمايى وبه خود راه ندهى، با خواجه عالم (رسول‌الله 9) گله‌ات را خواهم كرد كه معشوقت با عشوه‌اى ونگاهى دل از من ربود وسپس بى‌اعتنايى را پيشه خود ساخت(سخنى است عاشقانه).

[1] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 149 – 148.

[2] ـ اقبال الاعمال، ص 349.

[3] ـ اقبال الاعمال، ص350.

[4] ـ توحيد: 4 – 1.

[5] ـ نهج البلاغة، خطبه 1.

[6] و 4 ـ روم: 30.

[7]

[8] ـ بحارالانوار، ج41، ص14، روايت4.

[9] ـ اقبال الاعمال، ص 349.

[10] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 146 – 145.

[11] ـ راهى كه براى برداشتن آب به كنار رودخانه منتهى مى‌شود.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 420، ص310.

[13] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 146.

[14] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 420، ص  309.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا