- غزل 503
مطرب خوش نوا! بگو، تازه به تازه نو به نو باده دلگشا بجو، تازه به تازه نو به نو
با صنمى چو لعبتى،خوش بنشين بهخلوتى بوسه ستان به آرزو، تازه به تازه نو به نو
بَرْ ز حياتكى خورى؟گر نه مدام مِىْ خورى باده بخور به ياد او،تازه به تازه نو به نو
شاهدِ دلرباى من، مىكند از براى من نقش ونگار ورنگ وبو، تازه بهتازه نو بهنو
باد صبا! چو بگذرى، بر سر كوى آن پرى قصّه حافظش بگو، تازه به تازه نو به نو
خواجه در اين غزل در مقام تمنّاى ديدار دوست بوده، اگرچه در بعضى ابيات سر سخنش با نفحات، ودر بعضى ديگر با سالكين طريق مىباشد. مىگويد :
مطرب خوش نوا! بگو، تازه به تازه نو به نو باده دلگشا بجو، تازه به تازه نو به نو
اى نفحات شور آورنده دوست! پيامها وعنايتهاى او را پياپى وتازه به تازه به من بياوريد، واز آن كوى، باده تجلّيات دلگشايش را چون بدست آريد مرا هم از آن بهرهمند سازيد.
وممكن است بخواهد با اين بيان تمنّاى مشاهدات پى در پى را نمايد تا همواره در وجد وحال باشد، وبگويد :
صبا! زمنزل جانان گذر دريغ مدار وز او به عاشقِ مسكين، خبر دريغ مدار
به شكر آنكه شكفتى، به كام دل اى گل! نسيم وصل، زمرغِ سحر دريغ مدار
مراد ما، همه موقوفِ يككرشمه توست زدوستان قديم، اين قدر دريغ مدار
كنون كه چشمه نوش است، لعلِ شيرينت سخنبگوى وز طوطى،شكر دريغ مدار[1]
ودر جايى پس از نايل شدن به اين آرزو مىگويد :
شب از مطرب، كه دل خوش باد وى را! شنيدم ناله جان سوز نِىْ را
چنان در سوز من، سازش اثر كرد كه بىرقّت، نديدم هيچ شى را
حريفى بُد مرا ساقى، كه در شب ز زلف ورُخ نمودى شمس وفى را[2]
با صنمى چو لعبتى،خوش بنشين بهخلوتى بوسه ستان به آرزو، تازه به تازه نو به نو
اى نفحات به وجد آورنده عاشقان! انس شما با محبوب سبب مىشود كه تازه به تازه از يار وجمال وكمالش براى آنان سخنها گوييد، وهر دم از او برايشان پيامهاى شورانگيز بياوريد، چون با يار دلنشينم (كه در كمالات بىانتهاست) خلوت كرديد وبوسههاى آرزومندانه گرفتيد، نزد من آييد تا آثار محبّتهاى او را در شما ببينم وبهرهمند گردم.
وممكن است خطاب خواجه در اين بيت با خود باشد، بخواهد بگويد :
نصيحتى كُنَمت، بشنو وبهانه مگير هر آنچه ناصح مشفق بگويدت بپذير
زوصل روى جوانان، تمتّعى بردار كه در كمينگه عمر است مكرِ عالَم پير
نعيمهر دو جهان،پيش عاشقان بهجوى كهاين متاع قليل است وآن بهاى حقير
بنوش باده وعزمِ وصال جانان كن سخن شنو، كه زنندت زبام عرش صفير[3]
لذا مىگويد :
بَرْ ز حيات كىخورى؟ گر نهمدام مِىْخورى باده بخور به ياد او،تازه به تازه نو به نو
اى خواجه! آن زمان از حيات وزندگى اين جهان وعالم باقى بهره خواهى برد كه همواره ياد حضرت محبوب را اختيار نمايى؛ وگرنه گهگاه مراقب او بودن، روشنايى وكمال نخواهد بخشيد؛ پس «باده بخور به ياد او،تازه به تازه نو به نو»؛ كه: «يا مَوْلاىَ! بِذِكْرِكَ عاشَ قَلْبى.»[4] : (اى سرور من! دلم به ياد تو زنده است.) ونيز: «إلهى!… أنْتَ الَّذى
أشْرَقْتَ الأنْوارَ فى قُلُوبِ أوْلِيآئِكَ حَتّى عَرَفُوكَ وَوَحَّدُوكَ]وَجَدُوكَ[، وَأنْتَ الَّذى أزَلْتَ الأغْيارَ عَنْ قُلُوبِ أحِبّآئِكَ حَتّى لَمْ يُحِبُّوا سِواكَ وَلَمْ يَلْجَئُوا إلى غَيْرِكَ، أنْتَ المُونِسُ لَهُمْ حَيْثُ أوْ حَشَتْهُمُ العَوالِمُ، وَأنْتَ الَّذى هَدَيْتَهُمْ حَيْثُ اسْتَبانَتْ لَهُمُ المَعالِمُ، ]إلهى![ ماذا وَجَدَ مَنْ فَقَدكَ؟! وَمَا الَّذى فَقَدَ مَنْ وَجَدَكَ؟! لَقَدْ خابَ مَنْ رَضِىَ دُونَكَ بَدَلا.»[5] : (تويى كه انوار را در دل اوليائت تابانيدى تا
به مقام معرفت وشناسايى وتوحيدت نائل آمدند؛ ]يا: تو را يافتند[؛ وتويى كه اغيار را از دل دوستانت زدودى، تا اينكه غير تو را به دوستى نگرفته وبه غير تو پناه نبردند، تويى يار ومونس آنان آنگاه كه عالَمها به وحشتشان اندوخت؛ وتو بودى كه ايشان را هدايت نمودى آنگاه كه نشانهها بر آنان روشن گشت ]معبودا![ چه چيز يافت آن كه تو را از دست داد؟! وآن كه تو را يافت چه چيزى از دست داد؟! براستى هر كس كه به جاى تو به غير تو مايل گشت نوميد گرديد.)
شاهدِ دلرباى من، مىكند از براى من نقش ونگار ورنگ وبو، تازه به تازه نو به نو
معشوق بىنظير ودلرباينده من هر زمان به طريقى از پرتو روى مظاهر خود، برايم جلوه مىكند وعطر وبوى خوش خود را به مشام جانم مىرساند؛ ولى متأسّفانه خود او را از ملكوتشان نمىبينم. بخواهد بگويد: «الهى! لاتُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديكَ أبْوابَ رَحْمَتِكَ، وَلاتَحْجُبْ مُشْتاقيكَ عَنِ النَّظَرِ إلى جَميلِ رُؤْيَتِکَ.»[6] : (معبودا! درهاى رحمتت را
بهروى آنان كه به توحيد تو گراييدهاند مبند، و مشتاقانت را از نگريستن به ديدار زيبايت محجوب مگردان.)
وبگويد :
اى كه بر ماه از رُخَت مشكيننقابانداختى لطف كردى سايهاى بر آفتاب اندختى
تا چه خواهد كرد با ما آب ورنگ عارضت حاليا نيرنگ نقشِ خود در آب انداختى
از براى صيد دل، در گردنم زنجير زلف چون كمند خسروِ مالكْ رقاب انداختى
هركسىباشمعرخسارتبهوجهىعشقباخت زين ميان پروانه را در اضطرابانداختى[7]
وبگويد :
باد صبا! چو بگذرى، بر سر كوى آن پرى قصّه حافظش بگو، تازه به تازه نو به نو
خواجه در بيت ختم بازمىگردد به بيان بيت اوّل غزل و مىگويد: اى باد صبا واى نفحات قدسى كه از جانب حضرت دوست به عاشقانش پيامها مىآوريد وسخنان او را به اينان مىرسانيد! چون به كوى او گذر نموديد، شرح حال وبىتابى حافظ را در فراقش بگوييد كه هر لحظه در اشتياق ديدارش چه مىكشد. در جايى مىگويد :
اى پيك راستان! خبر سروِ ما بگو احوال گل، به بلبلِ دستان سرا بگو
جان پرور است قصّه ارباب معرفت رمزى برو بپرس وحديثى بيا بگو
بر اين فقير نامه آن محتشم بخوان با اين گدا حكايت آن پادشا بگو[8]
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 300، ص 233.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 8، ص 43.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 304، ص 236.
[4] ـ اقبال الاعمال، ص 73.
[5] ـ اقبال الاعمال، ص 349.
[6] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 143.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 532، ص 382.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 492، ص 455.