• غزل  496

تابِ بنفشه مى‌دهد، طُرّه مشكساى تو         پرده غنچه مى‌درد، خنده دلگشاى تو

اى‌گل خوش‌نسيم من! بلبل خويش‌را مسوز         كز سر صدق‌مى‌كند، شب همه‌شب دعاى تو

دشمن‌ودوست‌گو:بگو،هرغرضى‌كه‌ممكن‌است         جورِ همه جهانيان، مى‌كشم از براى تو

خرقه زهد وجام مى، گرچه‌نه در خور هم‌اند         اين همه نقش مى‌زنم، در طلب وفاى تو

شور شراب وسوز عشق، آن نَفَسم رود زِ ياد         كاين سَرِ پُرِ هوس شود، خاكِ در سراى تو

من كه ملول گشتمى، ازنَفَس فرشتگان         قال ومقال عالمى، مى‌كشم از براى تو

مِهْرِ رُخَت سرشت‌من،خاك درت بهشت من         عشق تو سرنوشت من، راحت من رضاى تو

دلقِ گداى عشق را، گنج بود در آستين         زود به سلطنت رسد، هركه بود گداى تو

شاهْ نشينِ چشمِ من، تكيه گهِ خيال توست         جاى دعاست شاه من! بى‌تو مباد جاى تو

خوش‌چمنى‌است عارضت،خاصه كه در بهار حسن         حافظ خوش كلام شد، مرغِ سخن سراى تو

خواجه در ابيات اين غزل به كمال محبّتش به حضرت دوست اشاره، ودر ضمن اظهار اشتياق به ديدار او نموده، مى‌گويد :

تابِ بنفشه مى‌دهد، طُرّه مُشكساىِ تو         پرده غنچه مى‌درد، خنده دلگشاىِ تو

محبوبا! چون طُرّه وزلف عطرآگين مظاهرت از هم گشوده شود، وحجاب كثرت از ديده دل عاشقانت زدوده گردد وبه ملكوت عالم راه يابند، جمال وكمال وعطر موجودات را به تو خواهند ديد واز بنفشه كه يكى از مظاهرت مى‌باشد، طاقت ربوده خواهد شد؛ وچون بخندى وپرده كثرت را از ميان بردارى، غنچه از لب گشودن خود خجلت زده مى‌گردد. خلاصه بخواهد بگويد: مظاهر تا زمانى براى سالك عاشق جلوه گرى دارند، كه تو جلوه نكرده باشى. وچون آشكار شوى، در نظر عارف، زيبايى براى ايشان نمى‌ماند، بلكه همه نور وصفا وبهاى جلوه تو را مشاهده مى‌كند.

وممكن است بخواهد بگويد: مظاهر هر چه دارند، به تو مى‌باشد، حتّى پيچ وتاب بنفشه وپرده‌درى غنچه؛ كه: (وَإنْ مِنْ شَىْءٍ إلّا عِنْدَنا خَزآئِنُهُ، وَما نُنَزِّلُهُ إلّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ)[1] : (وهيچ چيز نيست، مگر اينكه گنجينه‌هايش نزد ماست، وما جز به اندازه معيّن ]به

عالم خَلق[ فرو نمى‌فرستيم.)، واين تويى كه همه چيز به هر موجودى مى‌دهى.

با اين بيان بخواهد بگويد :

عِمارى‌دار ليلى را، كه مِهْر وماه در حكم است         خدايا! در دل اندازش، كه بر مجنون گذار آرد

خدا را چون دل ريشم، قرارى بسته با زُلفت         بفرما لعل نوشين را، كه جان را برقرار آرد

در اين باغ ار خدا خواهد، در اين پيرانه سر حافظ         نشيند بر لب جويىّ وسَرْوى در كنار آرد[2]

وبگويد :

اى‌گُل خوش نسيم من! بلبل خويش را مسوز         كز سر صدق مى‌كند،شب همه شب دعاى تو

معشوقا! من بلبل عاشقم وتو گل خوش بوى وزيباى من، اى گل خوشبوى من! بلبل خود را از فراقت مسوزان؛ كه هر شب به صدق وراستى به دعاى تو اشتغال دارم وتو را مى‌خوانم، تا شايد وصالت را نصيبم گردانى؛ كه: «إلهى! مَنِ الَّذى نَزَلَ بِكَ مُلْتَمِسآ قِراكَ، فَما قَرَيْتَهُ؟! وَمَنِ الَّذى أناخَ بِبابِكَ مُرْتَجِيآ نَداكَ، فَما أوْلَيْتَهُ؟! أيَحْسُنُ أنْ أرْجِعَ عَنْ بابِكَ بِالخَيْبَةِ مَصْرُوفآ، وَلَسْتُ أعْرِفُ سِواكَ مَوْلىً بِالإحْسانِ مَوْصُوفآ؟!.»[3] : (معبودا! كيست كه در

طلب پذيرايى‌ات بر تو فرود آمد وپذيرايى اش ننمودى؟! و كيست كه به اميد بخششت به درگاه تو مقيم شد وبه او احسان نكردى؟! آيا سزاوار است به نوميدى از درگاهت برگردم با آنكه جز تو مولايى كه به نكوكارى ستوده باشد نمى‌شناسم؟!.) وبه گفته خواجه در جايى :

اى‌سرو ناز حُسن،كه خوش مى‌روى به ناز!         عشّاق را به ناز تو، هر لحظه صد نياز

آن را كه بوى عنبرِ زلفِ تو آرزوست         چون عود گو:بر آتش سوزان، بسوز ومساز

پروانه را، زشمع بود سوزِ دل، ولى         بى‌شمع عارض تو دلم را بُوَد گداز[4]

دشمن‌ودوست گو:بگو هر غرضى كه ممكن‌است         جورِ همه جهانيان، مى‌كشم از براى تو

دلبرا! اگرچه شيطان وزاهد به غرض ورزى بر عليه من برخاسته‌اند وهر سخنى درباره من مى‌گويند، هراسى نخواهم داشت، جور همه را براى خاطر تو مى‌كشم. بخواهد بگويد :

سر سوداىِ تو اندر سَرِ ما مى‌گردد         تو ببين در سر شوريده، چه‌ها مى‌گردد

هر كه دل در خَمِ چوگانِ سر زلف تو بست         لاجرم،گوىْ صفت، بى‌سروپا مى‌گردد

از جفاى فلك وغصّه دوران، صد بار         بر تنم پيرهنِ صبر، قبا مى‌گردد[5]

وبگويد :

منم كه شهره شهرم به عشق ورزيدن         منم كه ديده نيالوده‌ام به بد ديدن

وفا كنيم وملامت كشيم وخوش باشيم         كه در طريقت ما، كافرىاست رنجيدن[6]

خرقه زهد وجام مى، گرچه نه در خورِ هم‌اند         اين همه نقش مى‌زنم، در طلبِ وفاى تو

محبوبا! اگرچه خرقه زهد وعبادات قشرى، با جام مى‌ومراقبه وتوجّه به تو واخلاص با يكديگر سازش ندارند؛ ولى من براى رسيدن به ديدارت به هر نقشى دست مى‌زنم، تا عنايتت را از هر طريق به خود جلب نمايم وانس با توام ميسّر گردد. در جايى مى‌گويد :

عمرى است تا من در طلب، هر روز گامى مى‌زنم         دستِ شفاعت هر دمى، در نيكنامى مى‌زنم

تا بو كه يابم آگهى، زآن سايه سروِ سَهى         گلبانگِ عشق از هر طرف، بر خوشخرامى مى‌زنم

اورنگ كو؟ گلچهر كو؟ نقش وفا ومِهر كو؟         حالى من اندر عاشقى، داوِ تمامى مى‌زنم[7]

شورِ شراب وسوز عشق، آن نَفَسم رَوَد زِ ياد         كاين سَرِ پر هوس شود، خاكِ دَرِ سراى تو

بخواهد بگويد: معشوقا! تا به مقام مخلَصيّت (به فتح لام) وفنا وعبوديّت حقيقى‌ام نرسانى ودوئيّت عاشق ومعشوقى در نظرم باقى است، شورِ شراب مشاهدات وتجلّيات وسوز عشق تو از سرم بيرون نخواهد رفت. وچون اين كمالم حاصل شود، من نيستم تا شور شراب وسوز عشقى بماند. اگر عشقى هست، عشق اوست به خود. بخواهد بگويد: «إلهى! هذا ذُلّى ظاهرٌِ بَيْنَ يَدَيْكَ، وَهذا حالى لايَخْفى عَلَيْكَ، مِنْكَ أطْلُبُ الوُصُولَ إلَيْكَ، وَبِكَ أسْتَدلُّ عَلَيْكَ؛ فَاهْدِنى بِنُورِكَ إلَيْكَ، وَأقِمْنى بِصِدْقِ العُبُودِيَّةِ بَيْنَ يَدَيْكَ.»[8] : (بارالها! اين خوارى من است كه در پيشگاهت پيداست، واين

حال من است كه بر تو پنهان نيست، از تو وصال ورسيدن به خودت را خواهانم، وبه تو بر تو راهنمايى مى‌جويم، پس به نور خويش مرا به سويت رهنمون شو وبا بندگى راستين در پيشگاهت برپادار.) وبگويد :

هماىِ اُوج سعادت، به دام ما افتد         اگر تو را گذرى، بر مقام ما افتد

حبابْ وار، بر اندازم از نشاط كلاه         اگر ز روى تو عكسى، به جام ما افتد[9]

من كه ملول گشتمى، از نَفَسِ فرشتگان         قال ومقال عالَمى، مى‌كشم از براى تو

معشوقا! دعا ونَفَس فرشتگان عالم قدس، ويا برجستگان عالم طبيعت باعث شد كه براى وصال وديدارت بتوانم از ملالت راه وقال ومقال بدگويان نهراسم؛ كه : (ألَّذينَ يَحْمِلُونَ العَرْشَ وَمَنْ حَوْلَهُ، يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَيُؤْمِنُونَ بِهِ وَيَسْتَغْفِرُونَ لِلَّذينَ آمَنُوا؛ رَبَّنا! وَسِعْتَ كُلَّ شَىْءٍ رَحْمَةً وَعِلْمآ، فَاغْفِرْ لِلَّذينَ تابُوا وَاتَّبَعُوا سَبيلَكَ، وَقِهِمْ عَذابَ الجَحيمِ، رَبَّنا! وَأدْخِلْهُمْ جَنّاتِ عَدْنٍ الَّتى وَعَدَتْهَمُ وَمَنْ صَلَحَ مِنْ آبائِهِمْ وَأزْواجِهِمْ وَذُرِّيّاتِهِمْ، إنَّكَ أنْتَ العَزيزُ الحَكيمُ، وَقِهِمُ السَّيِّئآتِ…)[10] : (فرشتگانى كه عرش را حمل مى‌نمايند وفرشتگانى كه پيرامون

وگرداگرد آن هستند، با حمد وسپاسِ پروردگارشان، او را تسبيح وبه پاكى ياد نموده وبه او ايمان آورده وبراى كسانى كه ايمان آورده‌اند، آمرزش مى‌طلبند، ]مى‌گويند : [پروردگارا! رحمت وآگاهى‌ات هر چيزى را فراگرفته، پس آنان را كه توبه نموده واز راهت پيروى نمودند، بيامرز، واز عذاب دوزخ نگاهدار. بار پروردگارا! وايشان وپدران وهمسران وفرزندان صالح وشايسته‌شان را در بهشتهاى جاودان كه وعده‌شان دادى، داخل بگردان. براستى كه تنها تويى عزيز وارجمند وحكيم وفرزانه، وايشان را از بديها وسيّئات نگاهدار….)[11]

ويا بخواهد بگويد: سخن ملائكه كه: (أتَجْعَلُ فيها مَنْ يُفْسِدُ فيها وَيَسْفِكُ الدِّمآءَ؟!)[12] : (آيا كسى را در زمين قرار مى‌دهى كه در آنجا تباهى نموده وخونها ريزد؟) براى

من ملالت آورد از اينكه بتوانم قدم در راه گذارم؛ ولى (إنّى جاعِلٌ فِى الأرْضِ خَليفَةً )[13] : (براستى كه جانشينى براى خود در زمين قرار مى‌دهم.) وهمچنين: (إنّى أعْلَمُ

مالا تَعْلَمُونَ )[14] : (من از چيزهايى كه شما آگاه نيستيد، آگاهم.) ونيز: (وَعَلَّمَ آدَمَ الأسْمآءَ

كُلَّها)[15] : (وهمه نامهاى خود را به آدم آموخت.) مرا بر آن داشت كه همّت خويش

بگمارم وبه گفتار نادانان عالم طبيعت گوش ندهم تا وصالت را بيابم.

مِهر رُخت سرشت من، خاك درت بهشت من         عشق تو سرنوشت من، راحت من رضاى تو

دلدارا! گِلَم را با محبّت وعشق به جمالت آميخته‌اى، و: (وَنَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحى )[16] : (واز روح خويش در او دميدم.) وهمچنين: (فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ

عَلَيْها)[17] : (همان سرشت خدايى كه مردم را بر آن آفريد.) فرموده‌اى، با اين همه چگونه

مى‌توانم دوستت ندارم وخاك در تو گشتن وعبوديّتت، مرا بهشت نباشد؛ كه: (يا أيَّتُهَا النَّفْسُ المُطْمَئِنَّةُ! ارْجِعى إلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً، فَادْخُلى فى عِبادى، وَادْخُلى جَنَّتى )[18]  :

(اى نفس مطمئن وروان آسوده، به سوى پروردگارت بازگرد، در حالى كه هم تو از او خشنودى وهم او از تو خرسند است.) ونيز: (وَمالى لاأعْبُدُ الَّذى فَطَرَنى وَإلَيْهِ تُرْجَعُونَ )[19] : (وچرا

خدايى را كه مرا آفريده وشما به سوى او رجوع خواهيد نمود، نپرستم؟!) وهمچنين: (إنْ كُلُّ مَنْ فِى السَّمواتِ وَالأرْضِ، إلّا آتِى الرَّحْمنِ عَبْدآ)[20] : (هر آن كه در آسمانها وزمين است، به

صورت بنده وبرده به سوى خداوند بسيار مهربان مى‌آيند.) محبوبا! سرنوشت وپايه خلقت مرا بر عشق خود نهادى؛ كه: «وَبَعَثَهُمْ فى سَبيلِ مَحَبَّتِهِ.»[21]  : (وآنها را در راه اراده خويش

روان گردانيده ودر طريق محبّتش برانگيخت.)، با اين همه راحتى من در رضايت وخشنودى توست؛ كه: (رَضِىَ اللهُ عَنْهُم، وَرَضُوا عَنْهُ )[22] : (هم خدا از آنان، وهم ايشان از

خدا خشنود گشتند.)؛ لذا مى‌گويد :

دلق گداى عشق را، گنج بُوَد در آستين         زود به سلطنت رسد، هر كه بُوَد گداى تو

محبوبا! آن كس كه به فقر ذاتى خود پى بَرَد، ومشاهده نمايد كه ذاتآ واسمآ وصفتآ وفعلا از خود چيزى ندارد، چنين كسى در آستين دلق گداى‌اش گنجى داشته وبه سلطنت حقيقى راه يافته؛ كه: (إنّى جاعِلٌ فِى الأرْضِ خَليفَةً )[23] : (براستى كه جانشينى

براى خود در زمين قرار مى‌دهم.) ونيز: «عَبْدى! أطِعْنى، أجْعَلْكَ مَثَلى؛ أنَا حَىٌّ لاأمُوتُ، أجْعَلُكَ حَيّآ لاتَمُوتُ؛ أنَا غَنِىٌّ لاأفْتَقِرُ، أجْعَلُكَ غَنِيّآ لاتَفْتَقِرُ؛ أنَا مَهْما أشآءُ يَكُونُ، أجْعَلُكَ مَهْما تَشآءُ يَكُونُ.»[24] : (]اى[ بنده‌ام! طاعت وبندگى مرا بنما تا تو را نمونه خويش گردانم، من زنده‌اى هستم

كه مرگ را به من راهى نيست، تو را نيز حياتى بخشم كه مرگى در پى نداشته باشد، من بى‌نيازى هستم كه هرگز نيازمند نمى‌شوم، تو را نيز آنچنان بى‌نياز گردانم كه هرگز فقير نشوى، من هر چه بخواهم موجود مى‌شود، تو را نيز چنان گردانم كه هر چه بخواهى موجود شود.)

شاهْ نشينِ چشمِ من، تكيه‌گه خيال توست         جاىِ دعاست شاه من! بى‌تو مباد جاى تو

معشوقا! خيال تو در چشم من جاى دارد، بايد از تو بخواهم كه همواره در ديده‌ام قرار داشته باشى وهيچ زمان از خيال تو غافل نباشم، تا شايد روزى به خود راهم دهى. در جايى مى‌گويد :

خيال روى تو، در هر طريق همرهِ ماست         نسيم موى تو، پيوندِ جانِ آگه ماست

به حاجبِ دَرِ خلوتسراى خويش بگوى :         فلان، زگوشه نشينانِ خاك‌درگه ماست

به صورت از نظر ما،اگرچه محجوب است         هميشه در نظرِ خاطرِ مرفّه ماست

اگر به سالى، حافظ درى زنَدَ بگشاى         كه‌سالهاست‌كه‌مشتاقِروىِچون‌مَهِماست[25]

خوش‌چمنى‌است عارضت،خاصه كه در بهار حسن         حافظِ خوش كلام شد، مرغِ سخن سراى تو

اى دوست! مظاهر وكثراتت بخصوص در ايّام بهار، خوش اشاره‌اى به جمال وكمال تو دارد، وچون منى بلبل سخن سرا مى‌طلبد. بخواهد بگويد :

گلبن عيش مى‌دمد، ساقى گلعذار كو؟         باد بهار مى‌وزد، باده خوشگوار كو؟

هر گل نو زگُلرخى،ياد همى‌دهد، ولى         گوش سخن شنو كجا؟ ديده‌اعتبار كو؟

حُسن فروشى گُلَم، نيست تحمّل اى صبا!         دست‌زدم به‌خون دل،بَهرِ خدا نگار كو؟[26]

[1] ـ حجر: 21.

[2] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 188، ص  160.

[3] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 144.

[4] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 306، ص  238.

[5] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 281، ص  221.

[6] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 483، ص  350.

[7] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 459، ص  335.

[8] ـ اقبال الاعمال، ص 349.

[9] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 266، ص  212.

[10] ـ غافر: 9 – 7.

[11] ـ معناى اوّل بيت كه اينجا تمام شد، بنابراين مى‌باشد كه قسمت اوّل مصرع اوّل، جداى از قسمتدومش خوانده شود، وقسمت دوّم به مصرع بعد متّصل خوانده شود.

[12] ـ بقره: 10.

[13] ـ بقره: 30.

[14] ـ بقره: 30.

[15] ـ بقره: 31.

[16] ـ ص: 72.

[17] ـ روم: 30.

[18] ـ فجر: 30 –  27

[19] ـ يس: 22.

[20] ـ مريم: 93.

[21] ـ صحيفه سجاديّة، دعاى 1.

[22] ـ مائدة: 119.

[23] ـ بقره: 30.

[24] ـ الجواهر السنيّة، ص 361.

[25] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 68، ص  83.

[26] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 499، ص  360.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا