- غزل 495
به جانِ پير خرابات وحقِّ صحبت او كه نيست در سر من، جز هواى خدمت او
بهشت اگرچه نه جاىِ گناهكاران است بيار باده، كه مستظهرم به رحمت او
چراغِ صاعقه آن شراب روشن باد! كه زد به خرمن من، آتشِ محبّت او
بر آستانه ميخانه گر سرى بينى مزن به پاى، كه معلوم نيست نيّت او
بيار باده، كه دوشم سروشِ عالمِ غيب نويد داد، كه عام است فيضِ رحمت او
مكن به چشمِ حقارت، نگاه در من مست كه نيست معصيت وزهد، بىمشيّتِ او
نمىكند دل من، ميلِ زُهد وتوبه، ولى به نام خواجه بكوشيم وفرِّ دولت او
مدام خرقه حافظ، به باده در گرو است مگر زخاكِ خرابات بود، فطرتِ او
خواجه در اين غزل درمقام اظهار اشتياق به حضرت دوست، وتمنّاى ديدار او را نموده وبيشتر خطابش با زاهد وبدخواهان خود مىباشد. مىگويد :
به جان پير خرابات وحقِّ صحبت او كهنيست در سر من،جز هواى خدمت او
زاهدا! قسم به جان استاد وراهنمايم وبه حقّى كه او بر من دارد؛ كه: «هَلَكَ مَنْ لَيْسَ لَهُ حَكيمٌ يُرْشِدُهُ.»[1] : (هر كس كه حكيمى نداشته باشد كه هدايتش كند، به هلاكت مبتلا
خواهد گشت.)، هوايى در سر من جز هواى بندگى حضرت دوست نمىباشد؛ كه : «وَلكِنّى أعْبُدُهُ حُبّآ لَهُ.»[2] : (و ليكن من خدا را از روى محبّت ودوستى او مىپرستم.) وبه گفته
خواجه در جايى :
جان فداى تو،كه هم جانى وهم جانانى هر كه شد خاك درت، رست زسرگردانى
سرسرى، از سر كوىِ تو نيارم برخاست كارِ دشوار، نگيرند بدين آسانى
خام را، طاقت پروانه دلْ سوخته نيست نازكان را، نرسد شيوه جان افشانى[3]
لذا مىگويد :
بهشت اگر چه نه جاىِ گناهكاران است بيار باده، كه مستظهرم به رحمت او
زاهدا! اگرچه مىدانم بهشت جاى گناهكاران نيست، ولى آن نه گناهى است كه تواش گناه مىپندارى. ديدن وعشق ورزى به جمال حضرت محبوب وچشم پوشى از آن بر خلاف فطرتِ (فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها)[4] : (همان سرشت خدايى كه
مردم را بر آن آفريد.) است، پس: «بيار باده، كه مستظهرم به رحمت او.»؛ كه: (إنَّ رَحْمَتَ اللهِ قَريبٌ مِنَ المُحْسِنينَ )[5] : (بدرستى كه رحمت خدا به نيكوكاران نزديك است.)
وبه گفته خواجه در جايى :
هاتفى از گوشه ميخانه دوش گفت: ببخشند گنه، مى بنوش
عفوِ الهى بكند كار خويش مژده رحمت برساند سروش
اين خِرَد خام به ميخانه بر تا مِىِ لعل آوردش خون به جوش
عفو خدا، بيشتر از جرم ماست نكته سربسته چه گويى؟ خموش[6]
چراغِ صاعقه آن شراب روشن باد! كه زد به خرمن من، آتش محبّت او
زاهدا! الهى كه صاعقه وبرق تجلّيات اسماء وصفاتى حضرت معشوق ومحبّتش كه درگذشته بر خرمن وجود من آتش برافروخت وبكلّى مرا از خود غافل ساخت، همواره روشن باد! تا بتوانم از او بهرهمند گردم. در جايى مىگويد :
مرا مِىْ دگرباره از دست برد به من باز آورد مِىْ، دستبرد
هزار آفرين بر مِىِ سرخ باد! كه از روى ما رنگ زردى ببرد
برو زاهدا! خرده بر ما مگير كه كار خدايى، نه كارى است خرد[7]
ونيز در جايى مىگويد :
اى بُرده دلم را تو بدان شكل وشمايل پرواىِ كست نِىّ وجهانى به تو مايل
وصف لب لعل تو چه گويم به رقيبان؟ نيكو نبود معنىِ نازك بَرِ جاهل
هر روز چو حُسنت زدگر روز فزون است مَهْ را نتوان كرد به روى تو مقابل[8]
بر آستانه ميخانه گر سرى بينى مزن به پاى، كه معلوم نيست نيّت او
زاهدا! مبادا به افرادى كه با حضرت محبوب رابطهاى دارند، بىاعتنايى نمايى، زيرا هر كس به طريقى با وى اُلفت دارد كه نيّت او بر تو معلوم نيست.
بيار باده، كه دوشم، سروش عالم غيب نويد داد، كه عام است فيضِ رحمت او
معشوقا! اگرچه زاهد، باده نوشى وعشق ورزى وبه يادت بودن را حرام مىداند، از آن باده مرا نصيب كن واز حجاب عالم بشريّتم خارج نما، تا به فطرتِ (فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها)[9] : (همان سرشت خدايى كه مردم را بر آن آفريد.) توجه
كنم،اگرچه زاهد آن را گناه بداند؛ زيرا نويد بخشش را پيك دوست (قرآن شريف،ويا رسولالله 9 از زبان كتاب الهى) به ما داده؛ كه: (قُلْ: يا عِبادِىَ الَّذينَ أسْرَفُوا عَلى أنْفُسِهِمْ! لاتَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِاللهِ، إنَّاللهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَميعآ، إنّهُ هُوَ الغَفُورُ الرَّحيمُ )[10] : (اى بندگان من كه بر خود اسراف وستم روا داشتهايد! هرگز از رحمت خداوند
نوميد نشويد، زيرا براستى خداوند همه گناهان را مىآمرزد، واوست خداى بسيار آمرزنده ومهربان.) وبه گفته خواجه در جايى :
گر ميفروش، حاجتِ رندان روا كند ايزد گنه ببخشد ودفعِ بلا كند
در كارخانهاى كه رَهِ علم وعقل نيست وَهْمِ ضعيف، راىِ فضولى چرا كند؟
ساقى! به جام عدل بده باده، تا گدا غيرت نياورد كه جهان پر بلا كند[11]
مكن به چشم حقارت، نگه در منِ مست كه نيست معصيت وزهد، بىمشيّت او
زاهدا! به چشم حقارت به من منگر ومرا معصيتكار مخوان؛ زيرا من وتو هر دو بر يك طريق مىباشيم، كه طريق فطرت ومشيّت اوست؛ كه: (فَأقِمْ وَجْهَكَ لِلدّينِ حَنيفآ، فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لاتَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ، ذلِكَ الدّينُ القَيِّمُ، وَلكنَّ أكْثَرَ النّاسِ لايَعْلَمُونَ )[12] : (پس استوار ومستقيم روى و تمام وجود خويش را به سوى دين نما، همان
سرشت خدايى كه مردم را بر آن آفريد، دگرگون شدنى براى آفرينش خدا نيست، اين همان دين استوار است، ولى اكثر مردم ]از اين حقيقت[ آگاه نيستند.)، منتهى يكى توجّه دارد، ويكى نمىداند وديگرى را گناهكار مىداند، وحال اينكه اگر دقّت كند خود منحرف از فطرت است. در جايى خطاب به زاهد كرده ومىگويد :
صوفى! گلى بچين ومرقّع بهخار بخش وين زهد خشك را، به مىِ خوشگوار بخش
طامات زُرق، در ره آهنگ چنگ نِهْ تسبيح وطيلسان به مىوميگسار بخش
زهد گران، كه ساقى وشاهد نمىخرند در حلقه چمن، به نسيم بهار بخش[13]
نمىكند دل من ميلِ زهد وتوبه، ولى به نامِ خواجه بكوشيم وفرِّ دولت او
زاهدا! به بركت راهنماييهاى رسولالله 9 توجّه نمودهام كه بايد از زهد خشك وعبادات قشرى وشرك ودوبينى دست بكشم وبه طريق فطرت باز گردم؛ كه: (هُوَ الَّذى أرْسَلَ رَسُولَهُ بِالهُدى وَدينِ الحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدّينِ كُلِّهِ، وَلَوْكَرِهَ المُشْرِكُونَ )[14] :
(اوست خداوندى كه رسول خويش را همراه با هدايت ودين حقّ گسيل داشت، تا بر تمام اديان چيرهاش سازد، هر چند مشركان نپسندند.) ونيز: (وَمَنْ يُطِعِ اللهَ وَرَسُولَهُ، فَقَد فازَ فَوْزآ عَظيمآ)[15] : (وهر كس از خدا ورسولش اطاعت كند، بىگمان به رستگارى بزرگ
نايل آمده است.) وهمچنين: «ألْحَمْدُللهِِ الَّذى اسْتَنْقَذَنَا بِكَ مِنَ الهَلَكَةِ، وَهَدانا بِكَ مِنَ الضَّلالَةِ، وَنَوَّرَنا بِكَ مَنَ الظُّلُماتِ]الظُّلْمَةِ[؛ فَجَزاكَ اللهُ يا رَسُولَ اللهِ!….»[16] : (حمد وسپاس خدايى را كه ما
را به ]واسطه[ تو از هلاكت ونابودى رهايى بخشيد، واز ضلالت وگمراهى هدايتمان نموده، واز تاريكيها ]يا: تاريكى[ به روشنايى رهسپار ساخت. پس خداوند به تو پاداش نيكو دهد اى رسول خدا!….).
لذا ديگر از رويّهاى كه اختيار نمودهام توبه نخواهم نمود؛ اينجاست كه بايد درود خود را به رسولالله 9 نثار كنم وعزّت وعظمت او را از خدا بخواهم؛ كه : «أللّهُمَّ! صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ عَبْدِكَ وَرَسُولِكَ وَأمينِكَ وَصَفِيِّكَ وَحَبيبِكَ وَخِيَرَتِكَ]وَخَليلِكَ[ مِنْ خَلْقِكَ وَحافِظِ سِرِّكَ وَمُبَلِّغِ رِسالاتِكَ ]رِسالَتِكَ[، أفْضَلَ وَأحْسَنَ وَأجْمَلَ وَأكْمَلَ وأزْكى وَأنْمى وَأطْيَبَ وَأطْهَرَ وَأسْنى وَأكْثَرَ ]وَأكْبَرَ [ماصَلَّيْتَ وَبارَكْتَ وَتَرَحَّمْتَ وَتَحَنَّنْتَ وَسَلَّمْتَ عَلى أحَدٍ مِنْ عِبادِكَ ]خَلْقِكَ [وَأنْبِيآئِكَ وَرُسُلِكَ وَصَفْوَتِك وَأهْلِ الكَرامَةِ عَلَيْكَ مِنْ خَلْقِكَ.»[17] : (خدايا! بر
محمّد بنده ورسول وامين وبرگزيده بىآلايش ومحبوب وبرگزيده ]ودوست[ خويش از ميان مخلوقات، ونگاهدارنده راز ورساننده پيامهاى خود، برترين ونيكوترين وزيباترين وكاملترين وپاكيزهترين وبالندهترين وخوشترين وپاكترين وبالاترين وبيشترين]وبزرگترين [درودها ورحمتها وبركتها ونوازشها ومهربانىها وسلامهايى را كه بر هر يك از بندگان وپيامبران ورسولان وبرگزيدگان واهل كرامت وبزرگوارى در نزد خويش از ميان تمام مخلوقاتت عنايت فرمودى، عنايت فرما.)
مدام خرقه حافظ به باده در گرو است مگر زخاك خرابات بُودْ فطرت او؟
آرى، آن كس كه توجّه به فطرت خود نمايد، نمىتواند عنايتى به خرقه عالم بشريّت خود داشته باشد، بدين جهت انبياء واوصياء : را مقام عصمت محقّق است، وهر فرد بشر كه تبعيّت از آنان نمايد، مىتواند از اين كمال به قدر ظرفيّتش بهره داشته باشد. خواجه هم مىگويد: خرقه عالم بشريّتم همواره در گرو باده توحيد بوده ومىباشد، اگرچه غفلت از آن داشته باشم، با اين حال، پيوسته بدن عنصرى وعالم بشريّتم را به بندگى وتوجّه به حضرت محبوب مىدارم، تا از غفلت بيرون آمده وباده ديدارش را خريدار شوم. چگونه چنين نكنم؟ كه خميرهام را حضرت دوست از خرابات برگرفته وبه من تعليم اسماء فرموده؛ كه: (وَعَلَّمَ آدَمَ الأسْمآءَ كُلَّها)[18] : (وهمه نامهاى خود را به آدم آموخت.) در جايى مىگويد :
اينخرقه كه مندارم، در رَهْنِ شراب اولى وين دفتر بىمعنى، غرقِ مِىِ ناباولى
چون عُمر تَبَه كردم، چندان كه نگه كردم در كُنج خراباتى، افتاده خراب اولى
تا بىسر وپا باشد،اوضاعِ فلك زينسان در سر هوسساقى،در دستشراباولى[19]
[1] ـ بحارالانوار، ج 78، ص159.
[2] ـ بارالانوار، ج70، ص18.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 552، ص 395.
[4] ـ روم: 30.
[5] ـ اعراف: 56.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 348، ص 264.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 249، ص 201.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 372، ص 278.
[9] ـ روم: 30.
[10] ـ زمر: 53.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 228، ص 188.
[12] ـ روم: 30.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 342، ص 260.
[14] ـ توبه: 33.
[15] ـ احزاب: 71.
[16] ـ اقبال الاعمال، ص 605.
[17] ـ اقبال الاعمال، ص59 ـ 60.
[18] ـ بقره: 31.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 537، ص 385.