- غزل 494
اى قباىِ پادشاهى، راست بر بالاى تو زينتِ تاج ونگين، از گوهر والاى تو
آفتابِ فتح را، هردم طلوعى مىدهد از كُلاهِ خسروى، رخسارِ مَهْ سيماى تو
جلوهگاهِ طاير اقبال گردد هر كجا سايه اندازد هماىِ چترِ گردونْساى تو
از رسوم شرع وحكمت، با هزاران اختلاف نكتهاى هرگز نشد فوت، از دل داناى تو
آب حيوانش زمنقارِ بلاغت مىچكد طوطى خوشلهجه، يعنى كِلْكِ شكرخاى تو
گرچهخورشيدِفلك، چشم وچراغ عالماست روشنايى بخشِ چشم اوست، خاكِ پاى تو
آنچه اسكندر طلب كرد وندادش روزگار جرعهاى بود از زلالِ جامِ جانْ افزاى تو
عرضحاجتدر حريمِحُرمتتمحتاجنيست رازِ كس مخفى نماند، بر فروغِ راى تو
خسروا! پيرانهسر، حافظ جوانى مىكند بر اميدِ عفوِ جانبخشِ گنه فرساى تو
به نظر مىرسد خواجه اين غزل را در مدح مولى الموحّدين مولانا اميرالمؤمنين علىّبن ابىطالب(ع) سروده باشد. مىگويد :
اى قباى پادشاهى، راست بر بالاىِ تو! زينتِ تاج ونگين، از گوهرِ والاى تو!
اى علىّبن ابىطالب 7! تو را سزاوار آن بود كه پس از رسولالله 9 مقام خلافت را عهدهدار باشى؛ زيرا بعد از رسولالله 9 تنها كسى بودى كه خلافت مىتوانست به تو زينت گيرد، خواجه با اين بيت اقرار به خلافت بلافصل علىّبن ابىطالب 7 نموده.
آفتاب فتح را هر دم طلوعى مىدهد از كلاهِ خُسروىْ رخسارِ مَهْ سيماىِ تو
پيشرفت اسلام به واسطه خدمات تو بود واعمال وكردارت در ايّام خلافت در گسترش حقيقت اسلام اثرى عميق داشت.
جلوهگاهِ طاير اقبال، گردد هر كجا سايه اندازد، هماىِ چَتْرِ گردونْساىِ تو
ولا ودوستىات بر هر دلى وهر ملّتى سايه افكند، در دنيا وآخرت سربلند بوده وخواهد بود؛ كه: «حُبُّ عَلِىٍّ يُخْمِدُ النِّيرانَ.»[1] : (محبّت ودوستى علىّ] 7 [آتشها ]ى جهنّم[
را خاموش مىسازد.) ونيز: «شيعَةُ عَلِىٍّ هُمُ الفآئِزُونَ يَوْمَ القِيامَةِ.»[2] : (]اين [شيعيان وپيروان
واقعى علىّ ] 7[اند كه در روز قيامت رستگار مىشوند.) وهمچنين: «عُِنْوانُ صَحيفَةُ المُؤْمِنِ حُبُّ عَلِىِّ بْنِ أبى طالِبٍ.»[3] : (عنوان وآغاز نامه عمل مؤمن، دوستى علىّبن ابىطالب] 7[ است.) ونيز: «لَوِ اجْتَمَعَ النّاسُ عَلى حُبِّ عَلِىِّ بْنِ أبىطالِبٍ، لَما خَلَقَ اللهُ النّارَ.»[4] : (اگر مردم بر محبّت ودوستى علىّبن ابىطالب] 7 [گرد مىآمدند، خداوند آتش ]جهنّم[ را نمىآفريد.) تمام اين جملات، از رسولالله9 نقل شده است.
از رسوم شرع وحكمت، با هزاران اختلاف نكتهاى هرگز نشد فوت از دل داناى تو
اين بيت هم اشاره به علم ظاهر وباطن علىّ 7 مىكند كه هر چند شرع وحكمت در مواردى ظاهرآ اختلاف دارند، ولى چون حضرتش از ربط ظواهر به حقيقت آگاه مىباشد، «نكتهاى هرگز نشد فوت از دل داناى تو»؛ كه: «أنا مَدينَةُ الحِكْمَةِ، وَهِىَ الجَنَّةُ، وَأنْتَ يا عَلِىُّ! بابُها، فَكَيْفَ يُهْتَدى إلَيْها إلّا مِنْ بابها.»[5] : (من شهر حكمت
ودانايىام وآن شهر همان بهشت مىباشد. وتو ـ اى علىّ! ـ دَرِ آن مىباشى. پس چگونه كسى به بهشت راه مىيابد در صورتى كه به بهشت جز از دَرِ آن نمىتوان راه يافت.) ونيز: «أنَا خَزانَةُ العِلْمِ، وَعَلِىٌّ مِفْتاحُهُ؛ فَمَنْ أرادَ الخَزانَةَ، فَلْيَأْتِ المِفْتاحَ.»[6] : (من گنجينه علم وآگاهى هستم،
وعلىّ] 7[ كليد آن است؛ پس هر كس خواهان گنجينه است، سراغ كليد آن برود.)
آب حيوانش زمنقار بلاغت مىچكد طوطىخوشلهجه،يعنىكِلْكِ شكّرخاى تو
حضرتش در بلاغت سخن وشيرينى بيان به گونهاى است كه آب حيات به عالم بشريّت از قلم وكلام شيرنش عطا فرموده كه نهج البلاغة وادعيه مأثوره از وى حاكى از اين گفتار است كه: «وَإنّا لاَُمَرآءُ الكَلامِ، وَفينا تَنَشَّبَتْ عُرُوقُهُ، وَعَلَيْنا تَهَدَّلَتْ غُصُونُهُ.»[7] :
(وبراستى كه ماييم اميران وسرداران سخن، وريشههاى ]درخت[ گفتار در ما ريشه دوانيده، وشاخههايش بر ما آويزان گشته وسايه گسترده است.)
گرچه خورشيدِفلك،چشم وچراغ عالَماست روشنايى بخشِ چشمِ اوست، خاكِ پاى تو
اين بيت هم اشاره به فرمانروايى وى به تمام موجودات، كه خورشيد يكى ازآنهاست مىكند؛ كه: «إرادَةُ الرَّبِّ فى مَقادِيرِ اُمُورِهِ تَهْبِطُ إلَيْكُمْ وَتَصْدُرُ مِنْ بُيُوتِكُمْ.»[8] :
(اراده پروردگار در تقديرات واندازهگيرهاى همه امور، به شما فرود آمده واز خانههاى شما صادر مىشود.)
آنچه اسكندر طلب كرد وندادش روزگار جرعهاى بود از زُلال جامِ جانْ افزاىِ تو
آب حياتى كه اسكندر ذوالقرنين در پى جرعهاى از آن بود وبدان راه نيافت، جرعهاى از آب حياتى بود كه على 7 را دادهاند كه: «سُئِلَ أميرُالمُؤْمِنينَ( 7): كَيْفَ أصْبَحْتَ؟ فَقالَ: «أصْبَحْتُ وَأنَا الصِّدّيقُ الأكْبَرُ وَالفارُوقُ الأعْظَمُ، وَأنَا وَصِىُّ خَيْرِ البَشَرِ، وَأنَا الأوَّلُ وَأنَا الآخِرُ، وَأنَا الباطِنُ وَأنَا الظّاهِرُ، وَأنَا عَيْنُ اللهِ، وَأنَا جَنْبُ اللهِ، وَأنَا أمينُ اللهِ عَلَى المُرْسَلينَ، بِنا عُبِدَاللهُ، وَنَحْنُ خُزّانُ اللهِ فى أرْضِهِ وَسَمآئِهِ، وَأنَا اُحْيى وَأنَا اُميتُ، وَأنَا حَىٌّ لاأمُوتُ.»[9] : (از اميرالمؤمنين 7
پرسيده شد: چگونه صبح نموديد؟ فرمودند: صبح كردم در حالى كه منم صدّيق]صادق به تمام وجود[ بزرگ، وفاروق]و جداكننده حقّ از باطل [اعظم، ومنم اوّل وآخر ونهان وآشكار، ومنم آگاه به هر چيز. ومنم چشم خدا، ومنم كنار خدا، ومنم امين خداوند بر رسولان. به ما خداوند پرستش مىشود، وماييم گنجينه داران خداوند در زمين وآسمانش، ومنم كه زنده مىگردانم ومىميرانم ومنم زندهاى كه مرگ را راهى به او نيست.)
عرضحاجت در حريمِ حُرمتت محتاج نيست راز كس، مخفى نمانَد بر فروغِ راى تو
اى علىّ 7 كه فرمودى: «أنَا بِكُلِّ شَىْءٍ عَليمٌ.»[10] : (منم آگاه به هر چيز.) ونيز: «لَوْ شِئْتُ
أنْ اُخْبِرَ كُلَّ واحِدٍ مِنْكُمْ بِمَخْرَجِهِ وَمَوْلِجِهِ وَجَميعِ شَأْنِهِ، لَفَعَلْتُ….»[11] : (اگر بخواهم، هر كدام از
شما را از محلّ خروج ودخول وتمام امورتان با خبر وآگاه سازم، مىتوانستم….) هيچ چيز بر تو مخفى نيست. حاجت من هم يكى از آنهاست وچنانچه در پيشگاهت به ذكر حاجات خود مىپردازم، علّت آن است كه :
خسروا! پيرانهْ سر، حافظ جوانىمىكند بر اميدِ عفوِ جانْ بخشِ گُنهْ فرساىِ تو
دانستهام كه تو مظهر عفو ورحمت الهى هستى ومرا كه حفظ ادبِ پيرى ننموده وجوانى وزبان درازى وبى ادبى در پيشگاهت مىنمايم، خواهى بخشيد.
[1] ـ بحارالانوار، ج 39، ص 304.
[2] و 2 و 3 ـ بحارالانوار، ج 39، ص 305.
[5] ـ بحار الانوار، ج 40، ص 201.
[6] ـ بحار الانوار، ج 40، ص 201.
[7] ـ نهج البلاغة، خطبه 233.
[8] ـ كامل الزّيارات، باب 79، ص 200، از زيارت 2.
[9] ـ بحارالانوار، ج 39، ص 347، روايت 20.
[10] ـ بحارالانوار، ج 39، ص 347، روايت 20.
[11] ـ غرر ودرر موضوعى، باب علىّ(ع) ص 275.