- غزل 492
اى پيك راستان! خبر سَرْوِ ما بگو احوال گل، به بلبلِ دستان سرا بگو
ما محرمان خلوتِ اُنسيم، غم مخور با يارِ آشنا، سخن آشنا بگو
دلها ز دام طُرّه چو بر خاك مىفشاند با آن غريبِ ما، چه گذشت از هوا بگو
برهم چو مىزد آن سَرِ زُلْفَيْنِ مشكبار با ما سر چه داشت، ز بهرِ خدا بگو
گر ديگرت بر آن دَرِ دولت گذر بود بعد از اداىِ خدمت وعرض دعا بگو[1]
آنكس كه گفت: خاكِ دَرِ دوست، كيمياست گو: اين سخن، معاينه در چشم ما بگو
مرغ چمن، به مويه من دوش مىگريست آخر تو واقفى، كه چه رفت اى صبا! بگو
در راه عشق، فرق غنىّ وفقير نيست اى پادشاهِ حُسن! سخن با گدا بگو
آن مِىْ كه در سبو، دلِ صوفى به عشوه بُرد كى در قدح، كرشمه كند ساقيا! بگو؟
آن كس كه منعِ ما زخرابات مىكند گو در حضورِ پيرِ من، اين ماجرا بگو
جانْ پرور است قصه ارباب معرفت رمزى برو بپرس وحديثى بيا بگو
هر چند ما بديم، تو ما را بدان مگير شاهانه، ماجراىِ گناهِ گدا بگو
بر اين فقير، نامه آن محتشم بخوان با اين گدا، حكايتِ آن پادشا بگو
حافظ! گرت به مجلس او راه مىدهند مِىْ نوش وترك زُرق براى خدا بگو
گويا در اين غزل خطاب خواجه با رسولالله 9 بوده، مىخواهد با دست زدن به دامن پر عطوفت، وتوسّل جستن به مقام ومنزلتش تمنّاى ديدار حضرت دوست را بنمايد. مىگويد :
اى پيك راستان! خبرِ سرو ما بگو احوال گُل، به بلبل دَستان سرا بگو
اى رسول گرامى و اى پيك پيامبران! كه انبياء : بشارت قدومت را از جانب خدا در كتابها و گفتارشان دادهاند وبه بزرگى از تو ياد نمودهاند[2] ويا اى رسول
گرامى كه پيك پيامبرانى واز آنان بما خبر مىدهى بزرگوارى بنما وما عاشقان را از محبوبمان با خبر ساز؛ واحوال گل عالم هستى را به بلبلان دَستان سراى وجود بگو وفريفتگان ديدارش را از تجلّيات اسماء وصفاتىاش در گلزار وملكوت مظاهر آگاه ساز؛ زيرا معشوق، تو را بشارت دهنده قرار داده؛ كه: (إنّا أرْسَلْناكَ بِالحَقِّ بَشيرآ وَنَذيرآ)[3] : (همانا ما تو را به حقّ بشارت وبيم دهنده فرستاديم.) ونيز: (وما أرْسَلْناكَ إلّا
مُبَشِّرآ وَنَذيرآ)[4] : (وما تو را نفرستاديم مگر اينكه بشارت وبيم دهنده باشى.) وتو خود
متجلّى به تجلّى اعظم وعظمت اويى، وشايستگى آن را دارى كه كمالات حضرتش را به شيفتگانش ارائه دهى؛ كه: «أللّهُمَّ! إنّى أسْأَلُكَ بِالتَّجَلِّى الأعْظَمِ….»[5] : (بارخدايا! به
حق تجلّى اعظمت ] پيامبر اكرم 9 [ از تو مسئلت دارم….) وفرموده باشد كه: «لَمّا اُسْرِىَ بىإلَى السَّمآءِ، بَلَغَ بىجَبْرَئيلُ7 مَكانآ لَمْ يَطَأْهُ جَبْرَئيلُ، فَكَشَفَ لى، فَأرانى اللهُ ـعَزَّ وَجَلَّ ـ مِنْ نُورِ عَظَمَتِهِ ما أحَبَّ.»[6] : (هنگامى كه مرا در شب معراج به آسمان بردند، جبرئيل 7 مرا به
مكانى رسانيد كه هنوز پا در آنجا نگذاشته بود، آنگاه خداوند ـعزّ وجل ـ براى من پرده بردارى نمود واز عظمت خويش به هر اندازهاى كه دوست داشت، نشانم داد.)
وممكن است منظور از «راستان»، أئمّه اثنى عشر : باشد كه پيامبر اكرم 9 خبر از آنان داده.
وممكن است منظور از «پيك»، استاد طريقتش، واز «راستان»، سالكين باشد.
وممكن است منظور از «پيك»، نفحات الهى؛ كه: «إنّ لِرَبِّكُمْ فى أيّامِ دَهْرِكُمْ نَفَحاتٍ، ألا! فَتَعَرَّضُوا لَها.»[7] : (براستى كه براى خداوند در طول عمر شما نسيمهايى است، هان! در
معرض آن قرار گيريد.)، واز «راستان»، عاشقين حضرت دوست باشد. در جايى مىگويد :
پرتوِ روى تو را در خلوتم ديد آفتاب مىدود چون سايه هر دم بر لبِ بامم هنوز
در ازل داده است ما را ساقىِ لعلِلبت جرعه جامى، كه من سرگرم آنجامم هنوز
ساقيا! يكجرعهده زآن آبِآتشگون،كهمن در ميان پختگانِ عشقِ او، خامم هنوز[8]
لذا مىگويد :
ما محرمانِ خلوت اُنسيم، غم مخور با يارِ آشنا، سخنِ آشنا بگو
اى پيك راستان! ما آنانيم كه در ازل پس از (وَأشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِمْ: ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟!)[9] : (وايشان را بر خودشان گواه گرفت كه آيا من پروردگار شما نيستم.)، (بَلى
شَهِدْنا)[10] : (بله، گواهى مىدهيم.) گفتيم، واز محرمانِ او گشتيم. غم مخور، سخن آشنا را به آشنا برسان واز گرفتاران عالم طبيعت ودورماندگان از مشاهده جمالش يادى كن، بخواهد بگويد :
الا اى همنشين دل! كه يارانت برفت از ياد مرا روزى مباد آن دم كه بىياد تو بنشينم
زتاب آتش دورى، شدم غرقِ عَرَق چون گل بيار اىباد شبگيرى! نسيمىزآن عرق چينم[11]
دلها زدامِ طُرّه چو بر خاك مىفشاند با آن غريبِ ما چه گذشت از هوا؟ بگو
اى پيك راستان! آنگاه كه دوست در ازل وخلقت نورى، ما را به مشاهده خود نايل ساخت ودر سير نزولى به عالم خاكىمان آورد؛ كه: (إنّى جاعِلٌ فِى الأرْضِ خَليفَةً )[12] : (براستى كه جانشينى براى خود در زمين قرار مىدهم.)، به اقتضاى عالم خاكى
از مقصد جدا مانديم وبه ناراحتى گرفتار آمديم. بگو ببينم، دل ما در اين حال چه مىكرد ودر عشق دلدار چگونه بىتابى مىنمود؟ در جايى مىگويد :
ياد باد آن كه سر كوى توام منزل بود! ديده را روشنى از خاكِ دَرَت حاصل بود
آه ازاينجور وتظلّم،كه دراين دامگهاست! واى ازآن عيش وتنعّم،كه در آنمحفل بود!
در دلم بود كه بىدوست نباشم هرگز چهتوانكرد؟ كه سعى منودل باطل بود[13]
ويا بخواهد بگويد: محبوب از آنكه دلهاى عشّاق را در اين عالم گرفتار خود نموده بود، چون خواست به هجرانشان مبتلا سازد واز دام طرّهاش بريزد، بگو ببينم، دل ما در اين ميان چه حالى داشت؟ بخواهد بگويد :
آن يار، كز او خانه ما، جاىِ پرى بود سر تا قدمش، چون پرى از عيب برى بود
دل گفت: فروكش كنم اين شهر به بويش بيچاره ندانست، كه يارش سفرى بود
خودرا بكُش اىبلبل! ازاين رشك،كهگل را با باد صبا، وقتِ سحر، جلوهگرى بود
عذرش بِنِهْ اى دل! كه تو درويشى واو را در مملكت حُسن، سرِ تاجْورى بود[14]
برهم چو مىزد آن سَرِ زُلفَيْنِ مُشكبار با ما سرِ چه داشت؟ زبَهْرِ خدا بگو
اى پيك راستان! بگو ببينم، چون حضرت دوست اخذ ميثاق از بنى آدم ونبيّين : نمود وخويش را از ملكوت آنان جلوهگر ساخت و(وَأشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِمْ: ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟!)[15] : (وايشان را بر خودشان گواه گرفت كه آيا من پروردگار شما
نيستم.) ونيز (وَأخَذْنا مِنْهُمْ ميثاقآ غَليظآ)[16] : (واز ايشان پيمانى سخت ومحكم گرفتيم.)
فرمود، چه غرضى از برهم زدن زلفين (جلال وجمال) مشكبارش در عالم خلقت نورى داشت؟ تنها مىخواست حجّت بر ما تمام شود وبا آمدن به عالم طبيعت وبازگشت به قيامت عذرى نداشته باشيم، كه: (أنْ تَقُولُوا يَوْمَ القِيمَةِ: إنّا كُنّا عَنْ هذا غافِلينَ، أوْ تَقُولُوا: إنَّما أشْرَكَ آباؤُنا مِنْ قَبْلُ، وَكُنّا ذُرِّيَّةً مِنْ بَعْدِهِمْ أفَتُهْلِكُنا بِما فَعَلَ المُبْطِلُونَ؟!)[17] : (تا مبادا در روز قيامت بگويند: «كه ما از اين ]جريان[ غافل بوديم» يا بگويند :
«بىگمان پدران ما پيش از اين شرك ورزيدند وما فرزندان ونسل بعدى آنان بوديم ]واختيارى نداشتيم تا باز خواست شويم[، پس آيا ما را به جهت آنچه اهل باطل انجام دادند، هلاك ونابود مىسازى؟».) ويا مىخواست پس از ديدار در عالم طبيعت به هجرانمان مبتلا سازد تا بازش با مجاهدات بيابيم؟ «زبهرِ خدا بگو».
ويا بخواهد بگويد: اى پيك راستان! با او بگو آن روزى كه در اين عالم پرده كثرات برمىداشتى وعطر جمالِ خود را از ملكوتشان ظاهر مىساختى، با عشّاق خويش چه نظر داشتى؟ مىخواستى روزى با جلالت به هجرانشان مبتلا سازى؟ به گفته خواجه در جايى :
زُلْفَيْنِ سِيَهْ، خَم به خَم اندر زدهاى باز وقتِ من شوريده، به هم در زدهاى باز
بر ساغر عيشم زدهاى سنگ، وليكن با تو چه توان گفت؟ كه ساغر زدهاى باز
از دودِ دل خستهام اى دوست! حذر كن كآتش به من سوختهْ دل، در زدهاى باز[18]
گر ديگرت بر آن دَرِ دولت گذر بود بعد از اداىِ خدمت وعرض دعا بگو
آن كس كه گفت: خاكِ دَرِ دوست، كيمياست گو: اين سخن، معاينه در چشم ما بگو
اى پيك راستان! چنانچه باز گذرت به پيشگاه معشوق حقيقى ما افتاد، پس از حمد و ثنا بگويش: اين سخنى كه مىگويند: «خاكِ دَرِ تو وبندگى درگاهت، كيميايى است كه وجود انسان را طلا مىسازد.»، مىخواهيم آشكارا آن را ببينيم، وآنچه درباره برگزيدگانش فرموده، كه: (إنَّه مِنْ عِبادِنَا المُخْلَصينَ )[19] : (همانا او از بندگان
مُخلَص وپاك به تمام وجود ما مىباشد.) درباره ما بگويد، كه: «إلهى!… وَألْحِقْنا بِالعِبادِ ]بِعبادِكَ[ الَّذينَ هُمْ بِالبِدارِ إلَيْكَ يُسارِعُونَ، وَبابَكَ عَلَى الدَّوامِ يَطْرُقُونَ، وَإيّاكَ فِى اللَّيْلِ يَعْبُدُونَ، وَهُمْ مِنْ هَيْبَتِكَ مُشْفِقُونَ.»[20] : (معبودا!… وما را به آن گروه از بندگانت كه به پيشى گرفتن به
درگاهت شتاب مىنمايند وپيوسته درِ تو را مىكوبند ودر شب تنها به پرستش تو مشغول هستند در حالى كه از هيبت وعظمتت هراسانند، ملحق نما.) در جايى پس از رسيدن به اين كمال مىگويد :
چل سال بيش رفت كه من لاف مىزنم كز چاكرانِ درگهِ پير مغان منم
هرگز به يُمنِ عاطفت پير مى فروش ساغر تهى نشد از مِى صافِ روشنم
در حقّ من به دُرد كشى ظنِّ بد مبر كآلوده گشت خرقه، ولى پاك دامنم
از يُمن عشق ودولتِ رندانِ پاكباز پيوسته صدر مصطبهها بود مسكنم[21]
مرغ چمن به مويه من دوش مىگريست آخر تو واقفى كه چه رفت اى صبا! بگو
اى باد صبا! واى پيك راستان! تو واقفى كه شب گذشته از فراق دوست چنان گريستم كه مرغ چمن را كه خود عاشقى دلباخته است، به ناله درآوردم. بيا وشرح حال مرا با او بگو، شايد به سر لطف آيد واز هجرانم برهاند. بخواهد بگويد :
كارم ز دورِ چرخ، به سامان نمىرسد خون شد دلم زدرد وبه درمان نمىرسد
سيرم زجان خود به دلِ راستان، ولى بيچاره را چه چاره؟ كه فرمان نمىرسد
در آرزوت گشته دلم زار وناتوان آوخ! كه آرزوى من آسان نمىرسد
يعقوب را، دو ديده ز حسرت سفيد شد وآوازهاى زمصر به كنعان نمىرسد[22]
در راه عشق، فرقِ غنىّ وفقير نيست اى پادشاه حُسن! سخن با گدا بگو
وبگويش كه: اى محبوب عاشقان! تو آن نيستى كه ميان فقير وغنىّ فرق گذارى، به گدايى وتهيدستى ما از نظر اعمال وبندگى خالصانه نگاه مكن. آخر سخنى با فريفتگانت بگو كه گفتارت هم براى آنان لذّت بخش است. چنانكه سخنت با موسى 7 او را به وجد آورد وتمنّاى ديدارت را نمود؛ كه: (وَلمّا جآءَ مُوسى لِميقاتِنا وَكَلَّمَهُ رَبُّهُ، قالَ: رَبِّ! أرِنى أنْظُرْ إلَيْكَ )[23] : (وهنگامى كه موسى] 7[ به وعدهگاهمان آمد
وپروردگارش با او سخن گفت، عرض كرد: خود را به من بنمايان، تا به سويت بنگرم.)
آنمى كه در سبو، دلِ صوفى بهعشوه برد كى در قدح، كرشمه كند؟ ساقيا! بگو
وبگويش: اى معشوق حقيقى! در زير پرده مظاهر با تجلّيات اسماء وصفاتىات، دل اهل صفوت وسالكين، ويا برگزيدگانت را ربودى. مىخواهيم بدانيم كى بر ملا خواهى شد تا ماهم تو را آن گونه بىپرده مشاهده نماييم؟ كه: «وَأنْتَ الَّذى لا إلهَ غَيْرُكَ، تَعَرَّفْتَ لِكُلِّ شَىْءٍ، فَما جَهِلَكَ شَىْءٌ، وَأنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ إلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ، فَرَأَيْتُكَ ظاهِرآ فى كُلِّ شَىْءٍ، وَأنْتَ الظّاهِرُ لِكُلِّ شَىْءٍ.»[24] : (وتويى كه معبودى جز تو نيست، خود را به همه
اشياء شناساندى، پس هيچ چيز به تو جاهل نيست. وتويى كه خويش را در همه چيز به من شناساندى، پس تو را آشكار وهويدا در هر چيز ديدم، وتويى آشكار وپيدا براى هر چيز.)
آن كس كه منعِ ما زخرابات مىكند گو: در حضورِ پير من اين ماجرا بگو
اى پيك راستان! با زاهد بگو دست از گفتار خويش بردارد واين همه ما را از توجّه به فطرت كه به آن امر شدهايم؛ كه: (فَأقِمْ وَجْهَكَ لِلدّينِ حَنيفآ، فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لاتَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ، ذلِكَ الدّينُ القَيِّمُ، وَلكنَّ أكْثَرَ النّاسِ لايَعْلَمُونَ )[25] : (پس استوار
ومستقيم رويت را به سوى دين نما، همان سرشت خدايى كه همه مردم را بر آن آفريد، هيچ دگرگونى براى آفرينش خدا نيست، اين همان دين استوار است، ولى اكثر مردم ]از اين حقيقت[ آگاه نيستند.)، واز عشق جانان كه خرابان را آباد مىسازد ودر خميره ما گذاشته شده؛ كه: «وَبَعَثَهُمْ فى سَبيلِ مَحَبَّتِهِ.»[26] : (ومخلوقات را در راه محبّتش برانگيخت.)، منع نكند. اگر
واقعآ به حرف خود عقيدهمند است، در حضور شيخ ما بگويد، تا شايد با تنبّهات او، دست از نهى كردن ما از خرابات بردارد وهمچون ما گرفتار عشق حضرت دوست گردد.
وممكن است مرادش از «خرابات»، اهل خرابات باشد، لذا مىگويد :
جان پرور است قصّه ارباب معرفت رمزى برو بپرس وحديثى بيا بگو
اى پيك راستان! به زاهد بگو: اهل دل وكمال وجودشان وگفتارشان، جان تازهاى به طالبين حضرت دوست مىدهد؛ كه: «لِقآءِ أهْلِ المَعْرِفَةِ عِمارَةُ القُلُوبِ وَمُسْتَفادُ الحِكْمَةِ.»[27] : (ملاقات وديدار اهل معرفت، آبادانى دلها وبهرهگيرى از حكمت مىباشد.)،
رمزى برو بپرس تا از حقيقت عالَمت خبر دهند ومطلب تازهاى بر تو آشكار شود، سپس بيا وآن سخن براى ما بگو؛ كه: «رَغْبَةُ العاقِلِ فِى الحِكْمَةِ، وَهِمَّةُ الجاهِلِ فِى الحَماقَةِ.»[28] : (رغبت وگرايش عاقل به حكمت است، وهمّت جاهل در نادانى وكودنى.) ونيز :
«غَنيمَةُ الأكْياسِ مُدارَسَةُ الحِكْمَةِ.»[29] : (حكمت آموزى، غنيمت زيركان مىباشد.) وهمچنين :
«مَنْ كَشَفَ مَقالاتِ الحُكَمآءِ، إنْتَفَعَ بِحَقآئِقِها.»[30] : (هركس از سخنان حكيمان وفرزانگان پرده بردارى كند، از حقايق سخنانشان بهره مىبرد.) ونيز: «مُجالَسَةُ الْحُكَمآءِ حَياةُ العُقُولِ وشِفآءُ النُّفُوسِ.»[31] : (نشست وبرخاست با فرزانگان، زندگانى عقلها وبهبودى جانهاست.)
هرچند ما بديم، تو ما را بدان مگير شاهانه، ماجراىِ گناهِ گدا بگو
اى پيك راستان! به دوست بگو به بدى ما منگرد وما را بدان مگيرد واز وصلش محروممان مسازد، وبه گدايان درگاهش چاره وداروى گناهانشان را شاهانه وبى پروا باز گويد، تا شايد چاره آن كنند وبه وصالش دست يابند. در جايى مىگويد :
از سر كوى تو هر كو به ملالت برود نرود كارش وآخر به خجالت برود
سالك از نور هدايت طلبد راه به دوست كه به جايى نرسد، گر به ضلالت برود
اى دليلِ دل گمگشته! خدا را مددى كه غريب ار نبرد رَه، به دلالت برود
كاروانى كه بود بدرقهاش لطفِ خدا به تحمّل بنشيند، به جلالت برود[32]
بر اين فقير، نامه آن محتشم بخوان با اين گدا، حكايتِ آن پادشا بگو
اى پيك راستان! چون به كوى دوست نامه خواجه را بردى، جواب آن را بياور وبرايش بخوان، تا بداند حضرتش را با وى عنايتى است يا خير؟ وخبردار شود ماجراى دردش چيست وسپس با اين گدا از توصيفات آن پادشاه بگو تا آرامشى حاصل كند، به گفته خواجه در جايى :
اگر به لطف بخوانى، مزيدِ الطاف است وگر به قهر برانى، درون ما صاف است
زمُصْحَفِ رُخ دلدار، آيتى بر خوان كه آنبيانِ مقاماتِكشف كشّاف است[33]
حافظ! گرت به مجلس او راه مىدهند مِىْ نوش وتركِ زُرق براى خدا بگو
ممكن است اين بيت را هم از زبان پيك راستان به خويش فرموده باشد. بخواهد بگويد: وى مرا فرمود كهاى خواجه! چنانچه مىخواهى دوست روزى تو را به خود راه دهد، ودر مجلس اُنسش نشاند، از عبادات وذكر خشك وبى مغز بپرهيز وبه اخلاص در عمل بپرداز، وبگو :
گلعذارى زگلستانِ جهان ما را بس زين چمن، سايه آن سروِ روان ما را بس
من وهمصحبتىِ اهل ريا، دورم باد! از گرانان جهان، رطلِ گران ما را بس
نقدِ بازار جهان بنگر وآزارِ جهان گر شما را نهبساينسود وزيان ما را بس[34]
[1] ـ در بعضى از نسخههاى قديمى، در مصرع دوّم بعد از لفظ «خدمت» لفظ «و» نيست.
[2] ـ به بحارالانوار، ج15، ص174 رجوع شود.
[3] ـ بقره: 119.
[4] ـ اسراء : 105.
[5] ـ مصباح كفعمى، ص535.
[6] ـ بحارالانوار، ج4، ص38، روايت 15.
[7] ـ بحارالانوار، ج83، ص352.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 308، ص 239.
[9] و 2 ـ اعراف: 172.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 392، ص 292.
[12] ـ بقره: 30.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 271، ص 215.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 275، ص 217.
[15] ـ اعراف: 172.
[16] ـ احزاب: 7.
[17] ـ اعراف 173 – 172.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 318، ص 245.
[19] ـ يوسف: 24.
[20] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 147.
[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 399، ص 296.
[22] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 241، ص 196.
[23] ـ اعراف: 143.
[24] ـ اقبال الاعمال، ص350.
[25] ـ روم: 30.
[26] ـ صحيفه سجّاديه، دعاى 1.
[27] ـ غرر ودرر موضوعى، باب المعرفة، ص 243.
[28] ـ غرر ودرر موضوعى، باب الحكمة، ص 78.
[29] و 5 و 6 ـ غرر ودرر موضوعى، باب الحكمة، ص 79.
[32] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 123، ص 118.
[33] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 57، ص 75.
[34] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 326، ص 250.