- غزل 493
اى خونبهاىِ نافه چين، خاكِ راه تو خورشيد، سايهْ پرورِ طَرْفِ كُلاه تو
نرگس، كرشمه مىبرد از حد، برون خرام اى جان فداىِ شيوه چشمِ سياه تو!
خونم بخور، كه هيچ مَلَك با چنين جمال از دل نيايدش، كه نويسد گناهِ تو
آرام وخواب خلقِ جهان را سبب تويى زآن شد كنار ديده ودل، تكيه گاه تو
با هر ستارهاى، سرو كارى است هر شبم از حسرت فروغِ رُخ همچو ماه تو
ياران همنشين، همه از هم جدا شدند ماييم وآستانه دولتْ پناه تو
يارِ بَدان مباش، كه مانند بختِ نيك يار تو باد هر كه بود نيكخواهِ تو
فرداى روز حشر،كه عرض خلايق است باشد در آن ميان، به من افتد نگاه تو
حافظ! طمع مَبُر ز عنايت، كه عاقبت آتش زند به خرمن غم، دودِ آه تو
خواجه در اين غزل با مدح وثنا واظهار ارادت به حضرت محبوب، تمنّاى ديدار او را نموده واميد وصال به خود داده. مىگويد :
اى خونْ بهاىِ نافه چين، خاك راه تو! خورشيد، سايه پرورِ طَرْفِ كلاه تو!
اى محبوبى كه خون بهاى بوييدن عطر جمالت وبهرهمند شدن از حضرتت، بندگى ومسكنت حقيقى وخاك راه تو شدن را مىطلبد! ويا اى معشوقى كه خاك راهت از نافه چين بالاتر وبا ارزشتر است! واى آن كه خورشيد با آن عظمت، كه به نورش همه استضائه مىكنند، سايه پرور طَرْفِ كلاه توست وچون سايهاى است در مقابل نور جمالت!
خلاصه بخواهد بگويد: بندگى تو وخاك راهت شدن، خون بهاى وصالت مىباشد، وخورشيد وآنچه در عالم ظهورى دارند همه در پرتو عناياتت به بندگى تو ايستادهاند وهر لحظه فيض وجود وهستى از جنابت مىستانند؛ كه: «أللّهُمَّ! إنّى أسْأَلُكَ بِرَحْمَتِكَ الَّتى وَسِعَتْ كُلَّ شَىْءٍ، وَبِقُوَّتِكَ الَّتى قَهَرْتَ بِها كُلَّ شَىْءٍ، وَخَضَعَ لَها كُلُّ شَىْءٍ، وَذَلَّ لَها كُلُّ شَىْءٍ، وَبِجَبَرُوتِكَ الَّتى غَلَبْتَ بِها كُلَّ شَىْءٍ، وَبِعِزَّتِكَ الَّتى لايَقُومُ لَها شَىْءٌ، وَبِعَظَمَتِكَ الَّتى مَلاََتْ أرْكانَ كُلِّ شَىْءٍ، وَبِسُلْطانِكَ الَّذى عَلا كُلَّ شَىْءٍ، وَبِوَجْهِكَ الباقى بَعْدَ كُلِّ شَىْءٍ، وَبِأسْمآئِكَ الَّتى غَلَبَتْ أرْكانَ كُلِّ شَىْءٍ، وَبِعِلْمِكَ الَّذى أحاطَ بِكُلِّ شَىْءٍ، وَبِنُورِ وَجْهِكَ الَّذى أضآءَ لَهُ كُلُّ شَىْءٍ، يا نُورُ! يا قُدُّوسُ!.»[1] : (خدايا! به رحمتت كه بر هر چيزى گسترده است، وقدرتت كه به آن بر
تمام اشياء چيره گشتهاى وهر چيزى در برابر آن خاضع وذليل است، وجبروت وبزرگى وبرترىات كه بدان بر هر چيز غالب هستى، وعزّتت كه هيچ چيز نمىتواند در مقابل آن استقامت ورزد، وعظمتت كه اركان وشراشر وجود هر چيزى را پُر كرده، وسلطنت وتسلّطت كه بر هر چيز برترى پيدا كرده، وروى واسماء وصفاتت كه بعد از هر چيزى پايدار است، واسماءت كه بر اركان وپايههاى هر چيز چيره گشته، وعلم وآگاهىات كه بر هر چيزى احاطه دارد، ونور وجه واسماء وصفاتت كه هر چيزى بدان روشن ]ووجود يافته[ است از تو مسألت مىكنم، اى نور! اى پاك ومنزّه]از هر نقص[!.)
با اين بيان تمنّا وتقاضاى ديدارش را نموده، لذا مىگويد :
نرگس، كرشمه مىبرد از حد،برون خرام اى جان فداىِ شيوه چشمِ سياه تو!
اى محبوبى كه در جمال بىهمتايى! با جذبه چشمان سياه وتجلّىاى از جلوات كشندهات جلوهگرى كن، تا گل نرگس از كرشمه وناز خود دست كشد ومرا به زيبايىاش توجّه ندهد. كنايه از اينكه: محبوبا! ممكن است مظاهر وموجودات دل مرا به خود وزيبايىهايشان مايل سازند، رخسار خود بنما تا به ديدنت چشم از آنان بپوشم؛ كه: «إلهى! أمَرْتَ بِالرُّجُوعِ إلَى الآثارِ، فَارْجِعْنى إلَيْكَ بِكِسْوَةِ الأنْوارِ وَهِدايَةِ الإسْتِبْصارِ، حَتّى أرْجِعَ إلَيْكَ مِنْها كَما دَخَلْتُ إلَيْكَ مِنْها، مَصُونَ السِّرِّ عَنِ النَّظَرِ إلَيْها وَمَرْفُوعَ الهِمَّةِ عَنِ الإعْتِمادِ عَلَيْها.»[2] : (بارالها! ]پس از آنكه مرا به مشاهده انوارت مفتخر نمودى، باز[ امر فرمودى
تا به سوى آثار ومظاهرت بازگشت نموده ]وبه آنها توجّه داشته باشم[، پس مرا همراه با پوششى از ]مشاهده[ انوار خود، وهدايتى كه بصيرت وروشنايى دلم بدان حاصل شده باشد، به سوى خويش بازگردان، تا همانگونه كه از طريق آثار ومظاهر به تو راه يافتم، باز از اين راه به تو بازگردم، در حالى كه باطنم از نظر وتوجّه ]استقلالى[ به مظاهر مصون ومحفوظ، وهمّت وانديشهام از تكيه نمودن وبستگى به آنها برتر باشد.)
با اين بيان تقاضاى ديدار مىنمايد؛ لذا باز گويد :
خونمبخور،كه هيچمَلَك، با چنين جمال از دل نيايدش كه نويسد گناهِ تو
محبوبا! جمالت در برانداختن وكُشتن عشّاق وفانى ساختنشان مهارت بسزايى دارد. بيا وخونم بريز وبه كُشتنم دست زن، كه هيچ مَلَك را نسزد آن را بر تو گناه شمارد وبنويسد؛ زيرا جمال تو خود گواه است بر اينكه هر كس بيندت بايد در پيشگاهت جان سپرد، بلكه جان ندادن در مقابل جذبات تجلّياتت را مىتوان گناه بهشمار آورد. در نتيجه مىخواهد بگويد :
اى غايب از نظر! به خدا مىسپارمت جانم بسوختىّ وبه دل، دوست دارمت
محرابِ ابروان بنما، تا سحرگهى دست دعا برآرم ودر گردن آرمت
خواهم كه پيش ميرمت، اى بىوفا طبيب! بيمار بازپرس، كه در انتظارمت
خونم بريز واز غمِ هجرم خلاص كن منّتْ پذيرِ غمزه خنجره گذارمت[3]
آرام وخوابِ خلق جهان را سبب تويى زآن شد كنار ديده ودل، تكيه گاه تو
معشوقا! موجودات را، دانسته وندانسته، آرام وخواب به توست، نه چيز ديگر؛ كه: «لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ إلّا بِاللهِ.»[4] : (هيچ تحرّك ونيرو وقدرتى جز به خدا صورت نمىگيرد.)؛
بدين سبب، همواره چشم دل به تو دوخته وعالم بشريّتم هم به عناياتت توجّه دارد؛ كه: «إلهى! ما أَلَذَّ خَواطِرَ الإلْهامِ بِذكْرِكَ عَلَى القُلُوبِ! وَما أحْلَى المَسيَر إلَيْكَ بِالأوْهامِ فى مَسالِكِ الغُيُوبِ! وَما أطْيَبَ طَعْمَ حُبِّكَ! وَماأعْذَبَ شِرْبَ قُرْبِكَ! فَأعِذْنا مِنْ طَرْدِكَ وَإبْعادِكَ، وَاجْعَلْنا مِنْ أخَصِّ عارِفيكَ وَأصْلَحِ عِبادِكَ وَأصْدَقِ طآئِعيكَ وَأخْلَصِ عُبّادِكَ.»[5] : (بارالها! چه لذّت
بخش است خواطرى كه با يادت بر دلها الهام مىنمايى! وچه شيرين است با افكار در راههاى غيبى به سوى تو راه پيمودن! وچقدر طعم محبّتت خوش، وشربت قربت گواراست؛ پس ما را از راندن ودور نمودنت پناه ده واز ويژهترين وگزيدهترين عارفان، وشايستهترين بندگان، وصادقترين اطاعت كنندگان، وخالصترين وپاكترين عبادت كنندگان خويش بگردان.)
با هر ستارهاى، سر وكارى است هر شبم از حسرتِ فروغِ رُخِ همچو ماهِ تو
محبوبا! دانستهام تو با ستارگان بلكه همه موجودات ومظاهرت بوده وبر كنار از آنها نيستى وبه جمال وكمالت جز از اين طريق نمىتوان راه يافت، هر شب كه به ستارگان مىنگرم، تمنّاى ديدار رخُسار تابناكت را مىنمايم تا شايد به ملكوتشان بر من جلوه بنمايى؛ كه: «إلهى! عَلِمْتُ بِاخْتِلافِ الآثارِ وَتَنَقُّلاتِ الأطْوارِ، أنَّ مُرادَكَ مِنّى أنْ تَتَعَرَّفَ إلَىَّ في كُلِّ شَىْءٍ، حَتّى لاأجْهَلَكَ فى شَىْءٍ.»[6] : (بارالها! با پى در پى درآمدن آثار ومظاهر
ودگرگون شدن تحوّلات دانستم كه مقصودت از من اين است كه خود را هر چيز به من بشناسانى، تا در هيچ چيز به تو جاهل نباشم.) وبه گفته خواجه در جايى :
اىسروِ نازِحُسن،كه خوش مىروى به ناز! عشّاق را به نازِ تو، هر لحظه صد نياز
فرخنده باد طالعِ نازت! كه در ازل ببريدهاند بر قدِ سروت قباى ناز
دل، كز طواف كعبهكويت وقوف يافت از شوق آن حريم، ندارد سَرِ حجاز[7]
يارانِ همنشين، همه از هم جدا شدند ماييم وآستانه دولتْ پناهِ تو
دلبرا! اگرچه دوستان وهمنشينان مجازى از يكديگر جدايى گرفتند، من نه آنم كه توجّهم را از تو بردارم، چون تو را يار حقيقى وآرامش دهنده خود ديدهام؛ كه : (ألَّذينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِاللهِ، ألا! بِذِكْرِاللهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ )[8] : (]منيبين[ آنانند كه به
خدا ايمان آورده ودلهايشان به ياد خدا آرام مىگيرد. آگاه باشيد! كه دلها تنها به ياد خدا آرام مىگيرند.) بخواهد بگويد :
من خرابم زغمِ يارِ خراباتىِ خويش مىزند غمزه او، ناوكِ غم بر دل ريش
با تو پيوستم واز غير تو دل ببريدم آشناىِ تو ندارد سَرِ بيگانه وخويش
به عنايت نظرى كن، كه من دلشده را نرود بىمدد لطف تو،كارى از پيش[9]
حال كه ما چنينيم :
يارِ بَدان مباش، كه مانند بختِ نيك يار تو باد هر كه بُوَد نيكخواهِ تو
اى دوست! با رقيبان منشين وغمخوارشان مگرد، تا خوبان چون بخت نيكت كه همواره با تو مىباشد، همنشينت باشند. سخنى است عاشقانه كه تو را بختت منزلتى بس عظيم داده، با بدگُهران منشين كه با منزلت تو منافى است، با ما بنشين. بخواهد بگويد :
از عدالت نبود دور، گرش پرسد حال پادشاهى كه به همسايه گدايى دارد
محترمدار دلم، كاين مگسِ قندپرست تا هواه خواه تو شد، فرّ همايى دارد
نغز گفت آن بتِ ترسابچه باده فروش : شادىِ رُوىِ كسى جو، كه صفايى دارد[10]
فرداىِ روز حشر كه عرض خلايق است باشد در آن ميان، به من افتد نگاه تو!
محبوبا! من از تو دست نخواهم برداشت، اگرچه به ديدارت مفتخرم نفرمايى، باشد كه فرداى قيامت كه خلايق به پيشگاهت حاضر شوند، در آن ميان نگاهت به اين بنده عاشقت افتد واز مشاهدهات برخوردار گردم. در واقع با اين بيان گله وتقاضاى پايان يافتن هجرانش را نموده. در جايى مىگويد :
روا مدار كه جان بر لب است وما زجهان نديده كام دل از آن لب ودهان برويم
گداى كوى شماييم وحاجتى داريم روا مدار، كه محروم از آستان برويم
نشان وصل به ما دِهْ، به هر طريق كه هست كه بارى از پىِ وصل تو، بر نشان برويم
مگو كه حافظ! از اين در برو، براى خدا كه هرچه راى تو باشد، جز اين بر آن برويم[11]
حافظ! طمع مَبُر زعنايت، كه عاقبت آتش زَنَد به خرمنِ غم، دودِ آهِ من
خواجه در بيت ختم به خود اميد داده كه: طمع بريدن از عنايت حضرت دوست سزاوار نيست، اميد آنكه آه ونالهات خرمن غمِ هجرت را يكسره بسوزد وبه ديدارش نايل آيى. در جايى مىگويد :
رسيد مژده، كه ايّام غم نخواهد ماند چنان نماند وچنين نيز هم نخواهد ماند
سروش عالم غيبم بشارتى خوش داد كه بر در كَرَمش، كس دُژَم نخواهد ماند
چه جاىشكر وشكايت زنقش نيكوبد است كهكس هميشه گرفتارِ غم نخواهد ماند
زمهربانىِ جانان، طمع مَبُر حافظ! كه نقش مِهْر ونشانِ ستم نخواهد ماند[12]
[1] ـ اقبال الاعمال، ص 706.
[2] ـ اقبال الاعمال، ص 349.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 49، ص 70.
[4] ـ بحارالانوار، ج 45، ص 50.
[5] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 151.
[6] ـ اقبال الاعمال، ص 348.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 306، ص 238.
[8] ـ رعد: 28.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 334، ص 255.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 244، ص 198.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 446، ص 327.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 199، ص 167.