- غزل 491
اى آفتاب، آينهْ دارِ جمال تو مُشك سياه، مجمرهْ گردانِ خال تو
صحن سراىِ ديده بشستم، ولى چه سود كاين گوشه نيست، در خورِ خيلِ خيال تو
مطبوعتر ز روى تو، صورت نبسته است طغرا نويسِ ابروى مشكين، مثال تو[1]
در اوج ناز ونعمتى، اى پادشاهِ حُسن يارب! مباد تا به قيامت زوالِ تو
تا پيشْ بازِ بخت رَوَم تهنيتْ كنان كو مژدهاى زمقدم عيد وصال تو؟
تا آسمان زحلقه به گوشان ما شود كو عشوهاى زابروىِ همچون هلال تو؟
در چين زُلفش اى دل مسكين! چگونهاى كآشفته گفت بادِ صبا، شرحِ حال تو
برخاست بوى گُل ز دَرِ آشتى درآى اى نوبهار ما رخ فرخنده فال تو!
بر صدرِ خواجه، عرضِ كدامين جفا كنم شرحِ نيازمندى خود، يا ملال تو؟
حافظ در اين كمند، سَرِ سرْكشان بسى است سوداى كج مپز، كه نباشد مجال تو
خواجه در اين غزل همچون غزل گذشته در مقام توصيف حضرت محبوب بوده، در ضمن گله از روزگار هجران، تمنّاى ديدارش را نموده، مىگويد :
اى آفتاب، آينه دارِ جمال تو! مُشكِ سياه، مجمره گردانِ خال تو
آرى، با آنكه همه مظاهر آينهدار جمال معشوق ونشان دهنده اسماء وصفات اويند، خواجه با ذكر دو مثال اشاره به اين معنى نموده ومىگويد: اى محبوبى كه خورشيد تابان با همه جلال وعظمتى كه دارد وبه عالم نورافشانى كرده وموجودات به نورش نمايان ودر شعاعش پرورش مىيابند، كسب نور از تو مىكند، كه (أللهُ نُورُ السَّمواتِ وَالأرْضِ )[2] : (خدا، نور آسمانها وزمين مىباشد.) ونيز: «وَبِنُورِ وَجْهِكَ الَّذى أضآءَ لَهُ
كُلُّ شَىْءٍ.»[3] : (و]از تو مسئلت دارم[ به نور روى واسماء وصفاتت كه هر چيزى بدان روشن
ونورانى است.) و اى معشوقى كه نمودِ همه موجودات وآنچه از خود نشان مىدهند، به تو وعطر وجودى وملكوتشان برگرفته از اسماء وصفات تو است؛ كه: «وَبِأسْمآئِكَ الَّتى غَلَبَتْ أرْكانَ كُلِّ شَىْءٍ.»[4] : (و]از تو مسئلت دارم[ به اسمائت كه بر اركان وشراشر وجود هر چيزى چيره گشته.) خلاصه با اين بيان بخواهد بگويد :
تو همچو صبحىومن،شمعِ خلوتسحرم تبسّمى كن وجان بين،كه چون همى سپرم
بر آستان اميدت، گشادهام دَرِ چشم كه يك نظر فكنى، خود فكندى از نظرم
به هر نظر بُت ما جلوه مىكند، ليكن كس اين كرشمه نبيند،كه من همى نگرم[5]
لذا مىگويد :
صحنِ سراىِ ديده بشستم، ولى چه سود؟ كاين گوشه نيست در خور خيلِ خيال تو!
دلبرا! با سرشك چشمانم حرم دل را از غير تو شستشو دادم تا شايد در آن درآيى وقابليّت مشاهدهات را بيابم، افسوس! كه هنوز قابليّت آن را پيدا نكردهام، بلكه در خور خيال تو هم نمىباشد.
وممكن است مراد خواجه از «ديده»، ديده ظاهر باشد، بخواهد بگويد: ديدگان خود را با اشك شستشو دادم تا ببينمت، ولى چه سود كه چشم ظاهرم نمىتواند ببيندت، بلكه خيالت را هم شايسته نيست، تو را ديده دل جايگاه است؛ كه: «لَمْ تَرَهُ العُيُونُ بِمُشاهَدَةِ العِيانِ، وَرَأَتْهُ القُلُوبُ بِحَقآئِقِ الإيمانِ.»[6] : (ديدگان با مشاهده چشم ظاهرى او
را نمىبينند، بلكه دلها با ايمان حقيقىشان او را مىنگرند.)، به گفته خواجه در جايى :
بر اين دو ديده حيران من هزار افسوس! كه با دو آينه، رُويش عيان نمىبينم
قد تو تا بشد از جويبارِ ديده من بهجاى سرو، جز آب روان نمىبينم[7]
مطبوعتر زروى تو، صورت نبسته است طُغرا نويسِ ابروى مشكين، مثالِ تو
اى دوست! جمال تو در جذابيّت وكشش ومطبوعيّت، به حدّى است كه نمىتوان به جمالى تشبيهت نمود. نيكويى وزيبايىات را ابروان وجمال تو بايستى امضا كند. بخواهد بگويد: تو خود بايد به زيبايى وجمال خود شهادت دهى، بشر محدود كجا مىتواند به غير محدودِ در ذات وصفات واسماء وكمالات گواهى دهد؛ كه: «يا مَنْ دَلَّ عَلى ذاتِهِ بِذاتِهِ!»[8] : (اى خدايى كه با ذات خويش بر ذاتت رهنمون
هستى!) ونيز: «بِكَ عَرَفْتُكَ، وَأنْتَ دَلَلْتَنى عَلَيْكَ وَدَعَوْتَنى إلَيْكَ؛ وَلَوْلا أنْتَ، لَمْ أدْرِ ما أنْتَ.»[9] :
(به تو شناختمت، وتو بودى كه مرا به خود رهنمون شده وخواندى، واگر تو نبودى نمىدانستم كه تو چيستى.) بخواهد بگويد :
من دوستدارِ روىِ خوش وموى دلكشم مدهوشِ چشمِ مست ومِىِ صافِ بىغشم
من آدم بهشتىام امّا در اين سفر حالى اسير عشقِ جوانان مَهْوشم
حافظ! عروس طبع مرا، جلوه آرزوست آئينهاى ندارم، از آن آه مىكشم[10]
در اوج ناز ونعمتى، اى پادشاه حُسن! يارب! مباد تا به قيامت زوال تو!
محبوبا! تنها تويى كه در اوج ناز ونعمت وهمه كمالات هستى، الهى كه همواره مستدام بر آن باشى (كه هستى)، (دعايى است عاشقانه) در ضمن مىخواهد بگويد: «أللّهُمَّ! إنّى أسْأَلُكَ مِنْ جَمالِكَ بأجْمَلِهِ، وَكُلُّ جَمالِكَ جَميلٌ، أللّهمَّ! إنّى أسْألُكَ بِجَمالِكَ كُلِّهِ.»[11] : (خداوندا! همانا از جمال وزيبايىات زيباترينش را خواستارم، وتمام جمال تو زيبا
وجميل است. بار خدايا! من همه جمال وزيبايى تو را خواهانم.) وبخواهد بگويد :
نصابِ حُسن، در حدّ كمال است زكاتم ده، كه مسكين وفقيرم
قدح پر كن، كه من از دولتِ عشق جوانبختِ جهانم، گرچه پيرم
چنان پر شد فضاى سينه از دوست كه فكر خويش گم شد از ضميرم
من آن دم برگرفتم دل زحافظ كه ساقى گشت يارِ ناگزيرم[12]
وممكن است چند بيت گذشته در توصيف ومدح رسولالله9 باشد.
تا پيشْ بازِ بخت رَوَم تهنيت كُنان كو مژدهاى زمَقدمِ عيد وصال تو؟
دلبرا! كجاست مژدهاى از تجلّى وعيد وصالت تا تهنيت گويان به استقبال بختِ خويش رَوَم؟ در نتيجه با اين بيان تقاضاى ديدار حضرت محبوب را مىنمايد. در جايى مىگويد :
باز آى ساقيا! كه هواخواهِ خدمتم مشتاق بندگىِّ ودعاگوى دولتم
زآنجا كه فيض جام سعادت، فروغ توست بيرون شدن نماى، زظلمات حيرتم[13]
ودر جايى مىگويد :
مژده وصل تو؟ كز سر جان برخيزم طاير قدسم واز دام جهان برخيزم
سَرْوِ بالا بنما اى بت شيرين حركات! كه چو حافظ،ز سر جان وجهان برخيزم[14]
تا آسمان زحلقه به گوشانِ ما شود كو عشوهاى زابروى همچون هلال تو؟
وكجاست عشوه وكششى از ابروان هلالين وگوشهاى از تجلّياتت؟ تا به ديدارت، فرمانروايى بر آسمان كنيم. بخواهد بگويد: اگر انبياء واولياء : حكومت بر همه موجودات داشتند، علّتش نايل بودن به مشاهدات حضرت دوست بود، ما هم اگر گوشهاى از جلوههاى حضرتش را داشتيم، مىتوانستيم در موجودات تصرّف نماييم، هر چند نبىّ ووصىّ نمىشديم. در جايى مىگويد :
گرچه ما بندگانِ پادشهيم پادشاهانِ مُلك صبحگهيم
گنج در آستين وكيسه، تهى جامِ گيتى نما وخاكِ رهيم
هوشيارِ حضور ومستِ غرور بحرِ توحيد وغرفه گُنهيم
شاه بيدار بخت را، هر شب ما نگهبانِ افسر وكُلَهيم
دشمنان را زخون كفن سازيم دوستان را قباى فتح دهيم[15]
در چينِ زُلفش اى دل مسكين! چگونهاى؟ كآشفته گفت باد صبا، شرح حال تو
اى خواجه! باد صبا چون مىگذشت، از پراكندگى گرفتاران عالم طبيعت وتو سخنها مىگفت، تو خود بگو در پيچ عالم كثرت چگونه بسر مىبرى، آيا به خود گرفتارت ساخته واز ملكوتش بىخبرى، ويا آنكه از آن دل برگرفته وچشم باطن به حقيقت آن بردوختهاى؟ در جايى مىگويد :
مرا كارى است مشكل با دل خويش كه گفتن مىنيارم مشكلِ خويش
خيالت داند وجان من از غم كه هر شب در چه كارم با دل خويش
مرا در اوّل منزل رَهْ افتاد كى آمد كشتىام بر ساحل خويش
چه فرصتها كه گم كردم در اين راه زبختِ خواب ناكِ غافلِ خويش[16]
برخاست بوى گل، زدَرِ آشتى درآى اى نوبهار ما، رُخِ فرخنده فال تو!
محبوبا! بهار آمد وگل از شكوفه بيرون شد وعطرش فضاى بستان را گرفت، تا كى مىپسندى ـ اى جمالت گل نوبهار عاشقان! ـ در غنچه كثرات باشى وعطرت را استشمام ننماييم. گل رخسارت را از مظاهر به ما بنمايان، تا مشام جانمان از آن زندگى يابد. بخواهد بگويد :
ساقيا! مايه شباب بيار يك دو ساغر شرابِ ناب بيار
داروى درد عشق، يعنى مى كوست درمان شيخ وشاب بيار
بزن اين آتش مرا آبى يعنى آن آتشِ چو آب بيار
گُل اگر رفت، گو به شادى رو باده نابِ چون گلاب بيار[17]
لذا مىگويد :
بر صدرِ خواجه، عرضِ كدامين جفا كنم شرحِ نيازمندى خود، يا ملال تو؟
به پيشگاه خواجه عالم، رسولالله 9 از كدام غم وغصّه خود سخن بگويم، از نيازمندىام به ديدارت بگويم، ويا از ملامت وهجران كشيدنهاى خويش؟
وممكن است منظور خواجه از«صدر خواجه»، سينه خودش باشد. بخواهد بگويد: سينه من تحمّل كدامين جفاهايت را بكشد، «شرح نيازمندى خود، يا ملال تو؟» در جايى مىگويد :
مىسوزم از فراقت، رو از جفا بگردان هجران بلاى ما شد، يارب! بلا بگردان
اى نورِ چشمِ مستان! در عين انتظارم چنگ حزين وجامى، بنواز يا بگردان
حافظ! زخوبرويان، قسمت جز اينقدر نيست گر نيستت رضايى، حكم قضا بگردان[18]
حافظ! در اين كمند سَرِ سَرْكِشان بسى است سوداى كج مپز، كه نباشد مجال تو
اى خواجه! آنان كه مدّعى محبّت وعشق محبوب تو بودهاند، بسيارند، وتا در اين راه سر خود را نداده وفانى وشهيد او نگشتهاند، از دوست بهرهاى نبردهاند. گمان مكن كه تا خود را در پيشگاهش نبازى، وصالش نصيبت خواهد شد. حال، اگر خود را براى اين امر آماده نمودهاى، دم از عشق او زن، وگرنه «نباشد مجال تو». در جايى به آمادگى خود اشاره كرده ومىگويد :
آن كه پامال جفا كرد، چو خاك راهم خاك مىبوسم وعُذرِ قدمش مىخواهم
من نه آنم كه به جور از تو بنالم، حاشا! چاكرِ معتقد وبنده دولت خواهم
ذرّه خاكم ودر كوىِتوام وقت خوش است ترسم اى دوست! كه بادى ببرد ناگاهم
بستهام در خَمِ گيسوى تو امّيد دراز آن مبادا، كه كند دستِ طلب كوتاهم
پير ميخانه، سحر، جام جهانْ بينم داد واندر آن آينه،از حُسن تو كرد آگاهم[19]
ويا بخواهد بگويد: آنان كه مدّعى محبّت او شدهاند به وى راه نيافتهاند، تو راچه كه با آمادگى نداشتنت، تمنّاى ديدن جمال او دارى وسوداى وى در سرمىپرورانى، در جاى ديگر با گلهمندى به علّت محروميّتش اشاره كرده
و مىگويد :
چو دست بر سر زلفش زنم، به تاب رود ور آشتى طلبم، بر سر عتاب رود
چو ماهِ نو، رَهِ نظّارگانِ بيچاره زند به گوشه ابرو ودر حجاب رود
تو خود حجابخودى،حافظ!ازميانبرخيز خوشا كسىكه دراينراه بىحجاب رود![20]
[1] ـ اين بيت نيز در نسخهاى قديمى ديده شده :آن نقطه سياه كه: آمد مدار نورعكسى است در حديقه بينش ز خالِ تو
[2] ـ نور: 35.
[3] و 3 ـ اقبال الاعمال، ص 707.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 397، ص 295.
[6] ـ بحارالانوار، ج 4، ص 26، روايت 1.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 428، ص 315.
[8] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 243.
[9] ـ اقبال الاعمال، ص 67.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 450، ص 329.
[11] ـ اقبال الاعمال، ص 517.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 447، ص 327.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 385، ص 287.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 448، ص 228.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 434، ص 219.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 347، ص 263.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 298، ص 232.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 484، ص 351.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 383، ص 285.
[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 159، ص 140.