- غزل 490
اى لبت، آبِ حيات و اى قدَت، سروِ چمن! اىرُخَت،خورشيدِخاور،وىخَطَت،مُشك ختن!
همچو ابرويت، به چشم من كم آيد ماهِ نو چون لب لعلت نمىباشد، عقيق اندر يَمَن
تا رخت ديده است، گل در باغ، اى سروروان! بر تن خود، چاك مىسازد زخجلت پيرهن
رشته مور است آن، يا سبزه گردِ رُخَت؟ ذرّه خورشيد، يا دُرْجِ دُرْ است آن، يا دَهَن؟
بوسه مىخواهم ز تو، لب را به دندان مىگزى مىكنى جانم جراحت، بار ديگر جانِ من!
عاشق روى توام، اى شاهِ خوبانِ جهان! اين حكايت را بدانند آشكارا، مرد وزن
مُرد حافظ در غمت، در گردنِ تو، خونِ من داد من بستاند از تو، روزِ محشر ذُوالمِنَن
خواجه در اين غزل در مقام توصيف معشوق حقيقى برآمده وبه عاشقى وغم هجران خود اشاره، وتمنّاى ديدار نموده مىگويد :
اى لبت، آبِ حيات و اى قدَت، سروِ چمن! اىرُخَت،خورشيدِ خاور، وىخَطَت، مُشك ختن!
اى محبوبى كه بوسيدن لبت، حيات وزندگى تازهاى به عاشقانت مىبخشد وكمال بقاء بعد از فناء را به آنان هديه مىكند! واى معشوقى كه قامتِ استوارت هست! كه: «ألْحَمْدُللهِِ… الَّذى لَمْيَزَلْ قآئِمآ دائِمآ.»[1] : (سپاس خدايى را… كه پيوسته پابرجا
وجاودان است.) و اى آن كه جمالت در زيبايى چون خورشيد متجلّى است! كه: (أللهُ نُورُ السَّمواتِ وَالأرْضِ )[2] : (خدا، نور آسمانها وزمين مىباشد.) و اى آن كه از خطّ ومظاهر
لطيفت بوى جمال نيكويت به مشام جان مىرسد! كه: (إنَّ فى خَلْقِ السَّمواتِ وَالأرْضِ وَاخْتِلافِ اللَّيْلِ وَالنَّهارِ لاَياتٍ لاُِولِى الألْبابِ )[3] : (براستى كه در آفرينش آسمانها وزمين وپى در
پى آمدن شب وروز، نشانههاى روشنى براى صاحبان ]مغز وحقيقت [عقل، مىباشد.). در نتيجه با اين گفتار تمنّاى چنين مشاهداتى را نموده. بخواهد بگويد :
عشقبازى وجوانىّ وشرابِ لَعْل فام مجلسِ اُنس وحريفِ همدم وشربِ مُدام
ساقىِ شكّر دهان ومطربِ شيرينْ سخن همنشينِ نيكْ كردار وحريفِ نيكنام
هركه اين مجلس نجويد، خوشدلى از وى مجوى وآن كه اين عشرت نخواهد، زندگى بر وى حرام[4]
همچو ابرويت، به چشم من كم آيد ماهِ نو چون لب لعلت، نمىباشد عقيق اندر يمن
محبوبا! ماه نو وهلال يك شبه در زيبايى ودلربايى چون ابروان تو مىباشد، اين تويى كه در كمالات وتجلّى اسماء وصفات بىنظير وبى مثلى، وماه نو پرتوى از جمالت را نشان مىدهد. لبان سرخ وجمال زيباى حيات بخشت عاشقان را مىكشد وفانى مىسازد، وسپس زندگى تازه به آنان مىدهد. كجا عقيق يمنى چنين مىباشد. كنايه از اينكه :
ز در، درآ و شبستان ما منوّر كن دَماغِ مجلس روحانيان، معطّر كن
به چشم وابروى جانان، سپردهام دل وجان ز در، درآ و تماشاىِ باغ ومنظر كن
از آن شمايل والطاف وحُسنِ خوش كه تو راست ميان بزم حريفان، چو شمع، سر بر كن[5]
تا رُخت ديده است گل در باغ، اى سروِ روان! بر تنِ خود چاك مىسازد زخجلت پيرهن
معشوقا! گل ومظاهر زيباى جهان تا زمانى مىتوانستند خودنمايى ودلربايى داشته باشند، كه رخسارت را از ملكوت آنان نديده بوديم، زيرا آنجا كه تو جلوه نمايى، گل از خجالت سر به جيب كشد وعاشقان به تماشاى تو نشينند. در جايى مىگويد :
در چمن، سوىِ گل وسوسن ونرگس بگذر تا زبان همه را، حُسن تو خاموش كند[6]
خلاصه با اين بيان مىخواهد بگويد :
گُل، بىرُخِ يار، خوش نباشد بىباده، بهار خوش نباشد
طَرْفِ چمن وهواىِ بُستان بيلاله عذار، خوش نباشد
باغ گُل ومُل خوش است، ليكن بىصُحبتِ يار، خوش نباشد
هر نقش، كه دستِ عقل بندد جز نقشِ نگار، خوش نباشد[7]
رشته مور است آن، يا سبزه گِرْدِ رُخت؟ ذرّه خورشيد، يا دُرْجِ دُر است آن، يا دَهن؟
دلبرا! مظاهر لطيف وزيبايى بخش جهان كه جمال تو را نشان دهندهاند، نام آنها را چه مىتوان گفت؟ مظهرى از مظاهر اسماء وصفات، ويا تجلّى اى از تجلّياتت كه نام مظهريّت وكثرت گرفتهاند؟ بخواهد بگويد :
اى از فروغ رُويت، روشنْ چراغِ ديده مانند چشم مستت، چشمِ جهان نديده
همچون تو نازنينى، سر تا به پا لطافت گيتى نشان نداده، ايزد نيافريده
تا كى كبوتر دل، چون مرغِ نيمْ بسمل باشد زتيغ هجرت،در خاك وخونطپيده؟
از سوز سينه هر دم، دودم به سر برآيد چون عود چند باشم، در آتش آرميده؟[8]
بوسه مىخواهم زتو،لبرا بهدندان مىگَزى مىكنى جانم جراحت، بار ديگر جان من!
محبوبا! با همه كمالات كه دارى، چرا از خواجهات بوسهاى را دريغ مىدارى وبه وصالش نايل نمىسازى، ولب را به دندان مىگزى كه برو، تا تو هستى ووصال ووصل مىجويى، مرا با تو كارى نيست، وبا اين كردارت بار ديگر دردى بر دردم مىافزايى وجراحتى بر جراحت درونىام اضافى مىكنى. به گفته خواجه در جايى :
به چشم مِهْر اگر با من، مَهْام را يك نظر بودى از آن سيمينْ بدن، كارم به خوبى خوبتر بودى
هَمَش مهر آمدى بر من، زمهر آن شاه خوبان را گر از درد دل زارم، يكى روزش خبر بودى
به وصلش گر مرا روزى، زهجران فرصتى بودى مبارك ساعتى بودى، چه خوش بودى اگر بودى[9]
عاشق روى توام، اى شاه خوبان جهان! اين حكايت را بدانند آشكارا، مرد وزن
معشوقا! به عاشقانت روا مدار كه اينگونه در تمنّايت بسوزند. اگر به عاشقىام باور نمىكنى از مرد وزن اين ديار سؤال نما. در جايى مىگويد :
غمش تا در دلم مأوى گرفته است سرم چون زلف او، سودا گرفته است
هماىِ همّتم عمرى است كز جان هواىِ آن قد وبالا گرفته است
شدم عاشق به بالاىِ بلندش كه كارِ عاشقان بالا گرفته است
چو ما در سايه الطاف اوييم چرا او سايه از ما واگرفته است[10]
مُرد حافظ در غمت، در گردنِ تو خونِ من دادِ من بستاند از تو، روز محشر ذُوالمِنَن
اين بيت سخنى است عاشقانه كه عشّاق مجازى آن را به كار مىبرند. هر چند عاشق مىداند كه تا اثرى از وى باقى است به حضرت محبوب واصل نخواهد شد؛ با اين همه، نمىتواند آرام بنشيند وبه هر طريق كه باشد مطلوب خود را مىطلبد، اگرچه با اصطلاحات مجازى باشد. در جايى مىگويد :
چو دست بر سَرِ زُلفش زنم، به تاب رود ورآشتى طلبم، بر سر عتاب رود
چو ماه نو، رَهِ نظّارگانِ بيچاره زند به گوشه ابرو ودر حجاب رود
طريق عشق، پرآشوب وفتنه است اى دل! بيفتد آن كه در اين راه، با شتاب رود
مرا تو عهد شكن خواندهاى ومىترسم كه با تو روز قيامت، همين خطاب رود
توخودحجابخودى،حافظ! ازميانبرخيز خوشا كسىكه دراينراه بىحجاب رود![11]
[1] ـ نهج البلاغة، خطبه 90.
[2] ـ نور: 35.
[3] ـ آل عمران: 190.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 426، ص 313.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 474، ص 345.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 285، ص 224.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 235، ص 192.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 506، ص 364.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 598، ص 428.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 75، ص 87.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 159، ص 140.