• غزل  489

نكته دلكش بگويم، خالِ آن مَهْ رُو ببين         عقل وجان را، بسته زنجيرِ آن گيسو ببين

عيب‌دل كردم،كه‌وحشىْ طبع وهرجايى مباش         گفت: چشمِ نيمْ مست وغَنْجِ آن آهو ببين[1]

عابدانِ آفتاب، از دلبر ما غافلند         اى نصيحت گو! خدا را، رو ببين ورو ببين

لرزه بر اعضاىِ مِهْر از رشكِ آن مَهْ رُو نگر         نافه را خون در جگر، زآن زُلفِ عَنْبربو ببين

حلقه زُلفش، تماشاخانه باد صباست         جانِ صدْ صاحبدل آنجا، بسته يك مو ببين

زلفِ دلبندش، صبا را بند در گردن نهد         با هوادارانِ رهرو، حيله هندو ببين

آن كه من در جستجويش، از خرد بيرونشدم         كس نديده است ونبيند، مثلش از هر سوببين

از مرادِ شاه منصور، اى فلك! رُخ برمتاب         تيزىِ شمشير بنگر، نيروى بازو ببين

حافظ ار در گوشه محراب او نالد، رواست         اى ملامت‌گر! خدا را، آن خمِ ابرو ببين

در اين كتاب مكرّر گفته‌ايم كه: دوست را در كنار مظاهر نمى‌توان مشاهده كرد، همواره او با مظاهر متجلّى است؛ كه: «ألْحَمْدُ للهِِ المُتَجَلّىü لِخَلْقِهِ بِخَلْقِهِ، وَالظّاهِرِ لِقُلُوبِهِمْ بِحُجَّتِهِ.»[2] : (حمد وسپاس خدايى راست كه با مخلوقات خويش براى مخلوقاتش تجلّى

نموده، وبا حجّت ودليل براى دلها وقلوب آنها آشكار وهويداست.)، لكن با ديده دل ونور ايمان مى‌توان او را ديد، البتّه كسى كه تعلّق از عالم طبيعت برگرفته به اين مشاهده موفّق مى‌شود.

از اين غزل ظاهر مى‌شود كه خواجه را مشاهده‌اى چنينى دست داده، واز طريق بعضى از زيباييهاى عالم، برخى اسماء وصفات حضرت دوست برايش جلوه نموده، به بيان آن مشاهده پرداخته ومى‌گويد :

نكته دلكش بگويم: خال آن مَهْ رُو ببين         عقل وجان را، بسته زنجير آن گيسو ببين

اى سالك! به خال وجنبه جلالى وجمالى، وعالم ملكى وملكوتىِ مظاهر خوب بنگر، تا بر تو روشن شود كه مظهريّت وجهت خلقى وامرى تو، بسته زنجير عالم امرى واسماء حضرت دوست مى‌باشد؛ وبدان كه عقل وجان وهر كمال وجمالى كه دارى از او، وبه اوست. اين است نكته دلكش، تا كه را دست دهد؛ كه: (بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَىْءٍ)[3] : (ملكوت هر چيزى به دست او مى‌باشد.) ونيز: (ألا! لَهُ الخَلْقُ وَالأمْرُ)[4]  :

(آگاه باشيد! كه ]عالَم[ خلق وامر از آنِ اوست.) وبه گفته خواجه در جايى :

عارف از پرتوِ مى، راز نهانى دانست         گوهرِ هر كس از اين لعل، توانى دانست

شرحِ مجموعه گل، مرغ سحر داند وبس         كه نه هر كو ورقى خواند، معانى دانست

اى كه از دفتر عقل، آيت عشق آموزى!         ترسم اين نكته به‌تحقيق، ندانى دانست[5]

عيبِدل كردم،كه وحشىْ طبع وهر جايى مباش         گفت: چشم نِيمْ مست وغَنْجِ آن آهو ببين

به دل وعالم خيالى خود گفتم: اين عيب از خود دور ساز، وپراكنده نظر مباش وهر ساعت به يك مظهر منگر. گفت: آرى، درست مى‌گويى، ولى چه مى‌توان كرد كه جذبات وتجلّيات دوست، با ديدن هر موجود براى ديده دلم از ملكوتشان جلوه گرى مى‌كند، چگونه مى‌توانم وحشى طبع وهرجايى نباشم؟! كه: «يا مَنِ احْتَجَبَ فى سُرادِقاتِ عَرْشِهِ عَنْ أنْ تُدْرِكَهُ الأبْصارُ! يا مَنْ تَجلّى بِكَمالِ بَهآئِهِ، فَتَحَقَّقَتْ عَظَمَتُهُ الإسْتِوآءَ! كَيْفَ تَخْفى، وَأنْتَ الظّاهِرُ؟! أمْ كَيْفَ تَغيبُ وَأنْتَ الرَّقيبُ الحاضِرُ؟! إنَّكَ على كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ، وَالْحَمْدُللهِِ وَحْدَهُ.»[6] : (اى خدايى كه در سراپرده‌هاى عرش وموجوداتت از اينكه مبادا ديدگان تو را

دريابند، محجوب گشته‌اى! اى خدايى كه با نهايت فروغ وزيبايى جلوه نمودى تا اينكه عظمتت تمام مراتب وجود را فرا گرفت! چگونه پنهانى با آنكه تنها تو آشكارى؟ يا چگونه غايبى در صورتى كه فقط تو مراقب وحاضر هستى؟ همانا تو بر هر چيز توانايى. وسپاس مخصوص خداوند يكتاست.) وبه گفته خواجه در جايى :

بيا، كه مى‌شنوم بوىِ جان از آن عارض         كه يافتم دل خود را، نشان از آن عارض

به گِل بمانده قد سَرْوِ ناز از آن قامت         خجل شده است گلِ گُلْسِتان ازآن عارض

معانيى كه زحوران، به شرح مى‌گويند         زحُسن‌ولُطف بپرس،اين بيان از آن عارض

گرفته نافه چين، بوىِ مشك از آن گيسو         گلاب، يافته بوى جنان از آن عارض[7]

عابدانِ آفتاب از دلبر ما غافلند         اى نصيحتگو! خدا را، رو ببين ورو ببين

آنان كه آفتاب را بندگى كنند، از جمال دلبر ما، كه با همه مظاهر جلوه‌گر است، غافلند، و (أللهُ نُورُ السَّمواتِ وَالأرْضِ )[8] : (خدا، نور آسمانها وزمين مى‌باشد.) را نخوانده

وحقيقت معنى آن را مشاهده ننموده‌اند. اى آنان كه ما را از عشق ورزى به خورشيد حقيقى ودلبر واقعى خود منع مى‌كنيد، براى خدا چشمى به آفتاب باز كنيد وچشمى هم به جمال دلدار ما، وانصاف بدهيد خورشيد كه يكى از مظاهر ونمونه‌اى از تجلّيات اوست قابل ستايش است، يا آن كه همه عالم به او قائمند واز او هستى مى‌گيرند؟ در جايى مى‌گويد :

دل سراپرده محبّت اوست         ديده، آئينه‌دار طلعت اوست

من كه سر در نياورم به دو كَوْن         گردنم زير بار منّت اوست

هر گُلِ نو كه شد چمن آرا         اثرِ رنگ وبوىِ صحبت اوست[9]

ونيز در جايى مى‌گويد :

آفتاب از روى او شد در حجاب         سايه را باشد حجاب از آفتاب

دست ماه ومِهر بربندد به حسن         ماه بى‌مِهرم، چو بگشايد نقاب[10]

لذا مى‌گويد :

لرزه بر اعضاى مِهر از رَشكِ آن مَهْ رُو نگر         نافه را خون در جگر، زآن زُلف عَنْبَرْبو ببين

خورشيد، در مقابل جمال حضرت محبوب من خجلت زده وخاشع ولرزان است وسر بندگى مى‌سايد، ونافه ومشك آهو نيز از عطر عنبر بوى زلف معشوق من از رشك خونين‌دل  مى‌باشد: كنايه از اينكه: تمامى مظاهر هر جمال وكمالى را كه دارند، از معشوق من وبه او دارا مى‌باشند بدانند يا ندانند، وهمگى سر بندگى وخشوع وذلّت در پيشگاهش مى‌سايند؛ كه: «كُلُّ شَىْءٍ خاضِعٌ للهِِ.»[11] : (هر چيزى براى

خدا خاضع وفروتن مى‌باشد.) ونظاره‌گر اويند؛ كه: «وَأنْتَ الَّذى لا إله غَيْرُكَ، تَعَرَّفْتَ لِكُلِّ شَىْءٍ، فَماجَهِلَكَ شَىْءٌ.»[12] : (تويى كه معبودى جز تو نيست، خود را به همه اشياء شناساندى، لذا هيچ

چيز به تو جاهل نيست.)

حلقه زلفش، تماشاخانه بادِ صباست         جانِ صد صاحبدل آنجا، بسته يك مو ببين

همان‌گونه كه باد صبا ونسيم صبحگاهى غنچه را از هم مى‌گشايد ودر ميان گلبرگها رسوخ مى‌كند وبه تماشاى آنها مى‌پردازد، چون نفحات الهى وزيدن گيرد وپرده از كثرات وبستگيهاى مظاهر براى عاشقان حضرت دوست بردارد، آنها را به تماشاخانه ملكوت مظاهر برد تا با ديده دل به راز آفرينش نظر نمايند وچنان گرفتار دام وحقيقت كثرات شوند، كه ديگر حاضر نباشند به عالم طبيعت رجوع وتوجّه كنند.

ويا منظور از «باد صبا»، مقرّبين الهى باشند، بخواهد بگويد: حلقه زلف وكثرات عالم، تماشاخانه انبياء واولياء : است، وچون ايشان به نيستى خويش راه يافته‌اند جانشان را گرفتار تارِ مويى كه عالم اعتبارى آنان است مى‌بينند؛ كه: «إلهى! وَألْحِقْنى بِنُورِ عِزِّكَ الأبْهَجِ، فَأكُونَ لَكَ عارِفآ، وَعَنْ سِواكَ مُنْحَرِفآ، وَمِنْكَ خآئِفآ]مُراقبآ[[13] : (پروردگارا!

ومرا به درخشانترين نورِ مقام عزّتت بپيوند، تا عارف وشناساى تو بوده، واز غير تو روگردانده، وتنها از تو ترسان ]ومراقب[ باشم.) لذا مى‌گويد :

زُلف دلبندش صبا را، بند در گردن نهد         با هوادارانِ رهرو، حيله هندو ببين

وقتى ملكوت زُلف ومظاهر دلبند يار ما، در تماشاخانه‌اش، خاصّان درگاه دوست را گرفتار سازد، ببين با سالكين وعشّاق جمالش، چه خواهد كرد. بخواهد بگويد :

بر دوخته‌ام ديده، چو باز،از همه عالم         تا ديده من بر رُخ زيباىِ تو باز است

رازى كه بَرِ خلق نهفتيم ونگفتيم         با دوست بگوييم، كه او مَحْرَمِ راز است

در كعبه كوى تو، هر آن كس كه در آيد         از قبله ابروىِ تو، در عين نماز است[14]

لذا مى‌گويد :

آن كه من در جستجويش از خرد بيرون شدم         كس نديده است ونبيند مِثْلَش از هر سو ببين

آرى، آن كس كه در جستجوى معشوق حقيقى مى‌باشد، تا از خرد بيرون نشود، به مشاهده‌اش نائل نخواهد شد؛ زيرا خرد راهنماى به دوست است، نه نشان دهنده او؛ كه : «ألْعَقْلُ آلَةٌ اُعْطيناها لِمَعْرِفَةِ العُبُودِيَّةِ، لا لِمَعْرِفَةِ الرُّبُوبِيَّةِ.»[15] : (عقل، وسيله‌اى است كه براى

شناخت بندگى به ما عنايت شده، نه براى شناخت ربوبيّت.)؛ نشان دهنده او، عشق محبوب است. اينجاست كه حضرتش جاى عقل او مى‌نشيند؛ كه: «وَلاَسْتِغْرِقَنَّ عَقْلَهُ بِمَعْرِفَتى، وَلاَقُومَنَّ لَهُ مَقامَ عَقْلِهِ.»[16] : (وهر آينه عقل او ]عامل به رضاى خود[ را غرق در معرفت

وشناخت خود ساخته، وخود به جاى عقل او قرار خواهم گرفت.)

خواجه هم مى‌خواهد بگويد: آن محبوبى كه من در پى اويم وخرد خود را براى ديدارش از دست دادم، (لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْءٌ)[17] : (چيزى همانند او نيست.) است،

عاشق تا خود را مى‌بيند به او راه نخواهد يافت، وچون خود را از دست دهد ومخلَص(به فتح لام) شود، او را به ديده او خواهد ديد؛ كه: «وَأنْتَ الَّذى لا إلهَ غَيْرُكَ… وَأنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ إلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ، فَرَأَيْتُكَ ظاهِرآ فى كُلِّ شَىْءٍ، وَأنْتَ الظّاهِرُ لِكُلِّ شَىْءٍ.»[18]  :

(وتويى كه معبودى جز تو نيست… وتويى كه در هر چيز خود را به من شناساندى تا اينكه آشكارا تو را در هر چيز نگريستم.)

از مرادِ شاه منصور، اى فلك! رُخ بر متاب         تيزىِ شمشير بنگر، نيروىِ بازو ببين

حافظ ار در گوشه محراب او نالد، رواست         اى ملامتگر! خدا را، آن خَم ابرو ببين

بيت اوّل اشاره به عظمت سلطنت «شاه منصور» كه همان «شاه شجاع» است، مى‌باشد، وبا بيت ختم مى‌خواهد بگويد: اى آن كه مرا ملامت وسرزنش مى‌نمايى! بيا تو هم آن محراب ابروى جانان را ببين، تا بفهمى چرا در محراب عبادت او چنين مى‌نالم. در جايى مى‌گويد :

در نمازم، خَمِ ابروىِ تو در ياد آمد         حالتى رفت، كه محراب به فرياد آمد

از من اكنون، طمعِ صبر دل وهوش مدار         كآن تحمّل كه تو ديدى، همه بر باد آمد

باده،صافى‌شد ومرغان چمن،مست شدند         موسم عاشقى وكار، به بنياد آمد[19]

[1] ـ نسخه‌بدل :منعِدل كردم،كه وحشى وضع وصحرايى‌مباشگفت: چشمِ شير مست وغَنْجِ آن آهو ببين

[2] ـ نهج البلاغة، خطبه 108.

[3] ـ يس: 83.

[4] ـ اعراف: 54.

[5] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 82، ص  91.

[6] ـ اقبال الاعمال، ص 350.

[7] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 354، ص  267.

[8] ـ نور: 35.

[9] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 30، ص 58.

[10] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 19، ص  50.

[11] ـ غرر ودرر موضوعى، باب الخضوع، ص 90.

[12] ـ اقبال الاعمال، ص 350.

[13] ـ اقبال الاعمال، ص 687.

[14] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 110، ص  110.

[15] ـ الاثنى عشريّة فى المواعظ العدديّة، ص197.

[16] ـ وافى، ج 3، ابواب المواعظ، باب مواعظ‌الله سبحانه، ص40.

[17] ـ شورى: 11.

[18] ـ اقبال الاعمال، ص 350.

[19] ـ  ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 190، ص  161.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا