- غزل 487
خوشتر از فكرِ مِى وجام، چه خواهدبودن؟ تا ببينيم سرانجام، چه خواهد بودن
پيرِ ميخانه چه خوش گفت، معمّايى دوش از خطِ جام، كه فرجام چه خواهد بودن
باده خور، غم مخور وپند مقلِّد مشنو اعتبارِ سخن عام، چه خواهد بودن؟
غم دل، چند توان خورد، كه ايّام نماند گونه دل باش ونه ايّام، چه خواهد بودن؟
مرغِ كم حوصله را، گو: سَرِ خودگير وبرو رحمِ آن كس كه نهد دام، چه خواهد بودن؟
دسترنجِ تو همان بِهْ كه شود صرف به كام ورنه دانى، كه به ناكام چه خواهد بودن
بردم از رَهْ دلحافظ، بهدف وچنگ وغزل تا جزاى منِ بدنام، چه خواهد بودن
اين غزل را مىتوان غزل تشويق نامه خواند، زيرا خواجه خود وسالكين را به پيمودن راه حقيقت دعوت نموده ومىگويد :
خوشتر از فكرِ مِى وجام، چه خواهد بودن تا ببينيم، سرانجام چه خواهد بودن
آرى، آنان كه به ياد جمال وكمال دوست عمر خويش بسر مىبرند وهمواره مراقب اويند وخود را در محضرش مىبينند، روزگارى خوش دارند، خواه به مشاهدهاش نايل آيند، ويا تنها در خيالش باقى بمانند؛ كه: «يا أباذَرٍّ! اُعْبِدُ اللهَ كَأَنَّكَ تَراهُ، فَإنْ كُنْتَ لاتَراهُ، فَإنَّهُ يَراكَ، وَاعْلَمْ أنَّ أوَّلَ عِبادَةِ اللهِ ألْمَعْرِفَةُ بِهِ، فَهُوَ الأوَّلُ قَبْلَ كُلِّ شَىْءٍ فَلا شَىْءَ قَبْلَهُ، وَالفَرْدُ فَلاثانِىَ لَهُ، وَالباقى لا إلى غايَةٍ….»[1] : (اى ابوذر! خداوند را چنان عبادت وپرستشى
نما كه گويى او را مىبينى، واگر تو او را نمىبينى، او تو را مىبيند. وبدان كه آغاز عبادت خداوند، شناخت ومعرفت اوست. پس اوست اوّل پيش از هر چيز، لذا چيزى پيش از او نبوده، و]اوست[ تنهايى كه دوّمين براى او نيست، و]اوست[ پايدار وباقى تا بىنهايت.) ونيز: «]إلهى! [ماذا وَجَدَ مَنْ فَقَدَكَ؟! وَمَا الَّذى فَقَدَ مَنْ وَجَدَكَ؟!»[2] : (]معبودا![ كسى كه تو را از دست داد، چه چيزى
يافت؟ وآن كه تو را يافت، چه چيزى را از دست داد؟)
اميد انكه اين فكر آنان را از تفرقه پرهيز دهد وسرانجام ديدار دوست نصيبشان گردد؛ كه: «يا أباذَرٍّ!… إحْفَظِ اللهَ، تَجِدْهُ أمامَكَ.»[3] : (اى ابوذر!… خدا را ]در نظر خود [نگاهدار، تا
او را در مقابل خود بيابى.) خواجه هم مىگويد: «خوشتر از فكرِ مِى وجام، چه خواهد بودن؟!»
پير ميخانه چه خوش گفت، معمّايى دوش از خطِ جام، كه فرجام چه خواهد بودن
شب گذشته استاد طريق چه نيكو سخن از هفت شهر عشق[4] ، ويا از مقام
احديّت ومقام لا اسمى ولا رسمى ومقام محمّدى 9 مىگفت وپرده از اين سرّ برمىداشت؛ ولى نمىدانم در نتيجه مرا از راه شهود به اين سرّ آشنا خواهد نمود، يا خير؛ كه: «وَبِاسْمِكَ الأعْظَمِ الاْعْظَمِ الاْعْظَمِ الأجَلِّ الأكْرَمِ الَّذى خَلَقْتَهُ فَاسْتَقَرِّ فى ظِلِّكَ، فَلايَخْرُجُ مِنْكَ إلى غَيْرِكَ.»[5] : (وبه اسم اعظم اعظم اعظم بزرگ بزرگوارت كه آن را آفريدى ودر سايهات
قرار گرفت وهرگز از تو به سوى ديگرى خارج نمىشود، ]مسئلت دارم[.)
آرى، تا كسى در مقام احديّت قرار نگيرد، در ظلّ پروردگار واقع نشده؛ وچون واقع شد، ديگر خود وغيرى نمىبيند(با ديده دل) لذا «فلا يَخْرُجُ مِنْكَ إلى غَيْرِكَ» مىفرمايد. بخواهد بگويد :
ز دَرْ درآ وشبستانِ ما مُنوَّر كن دماغِ مجلس روحانيان، معطّر كن
لب پياله ببوس، آنگهى به مستان دِهْ بدين لطيفه، دماغِ خِرَد مُعطّر كن
حجاب ديده ادراك شد شُعاعِ جمال بيا وخرگهِ خورشيد را مُنوّر كن[6]
باده خور، غم مخور وپندِ مقلِّد مشنو اعتبار سخنِ عام، چه خواهد بودن؟
در اين بيت باز خواجه به بيان بيت اوّل توجّه فرموده وخطاب به خود ويا سالكين كرده ومىگويد: به مراقبه بپرداز ودوست را فراموش منما، وغم زمانه وكم وبيش آن را مخور، وگوش به سخنان آنان كه تقليد از زاهد وواعظ مىكنند مده، «اعتبار سخن عام چه خواهد بودن» به گفتار دوست گوش فرا ده كه مىفرمايد :(فَأقِمْ وَجْهَكَ لِلدّينِ حَنيفآ، فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ، ذلِكَ الدّينُ القَيِّمُ )[7] : (پس استوار ومستقيم، روى وتمام وجود خويش را به سوى دين نما،
همان سرشت خدايى كه مردم را بر آن آفريد، هيچ دگرگون شدنى براى آفرينش خدا نيست، اين همان دين استوار است.) وبگويشان :
مرا مِهْرِ سِيَهْ چشمان، ز سر بيرون نخواهد شد قضاى آسمان است اين وديگرگون نخواهد شد
مرا روز ازل كارى، بجز رندى نفرمودند هر آن قسمت كه آنجا شد، كم وافزون نخواهد شد
مجال من همين باشد، كه پنهان مهر او ورزم حديث بوس وآغوشش چهگويم؟چون نخواهد شد
خدا را محتسب! ما را به فرياد دَفْ ونِىْ بخش كه ساز شرع از اين افسانه،بىقانون نخواهد شد[8]
غمِ دل چند توان خورد؟ كه ايّام نماند گونه دل باش ونه ايّام، چه خواهد بودن؟
اى خواجه! ويا اى سالك! تا كى در فكر دل وعالم خيالى وبدن عنصرى وغم روزگار مىباشى؟ دل وايّام نخواهد ماند، به فكر دوست وتوجّه به او باش وپشت به آنچه ناپايدار است بنما وبگو: «إلهى! أسْكَنْتَنا دارآ حَفَرَتْ لَنا حُفَرَ مَكْرِها، وَعَلَّقَتْنا بِأيْدِى المَنايا فى حَبآئِل غَدْرِها، فَإلَيْكَ نَلْتَجِئُ مِنْ مَكآئِدِ خُدَعِها، وَبِكَ نَعْتَصِمُ مِنَ الاغْتِرار بِزَخارِفِ زينَتِها… وَأغْرِسْ فى أفْئِدَتِنا أشْجارَ مَحَبَّتِكَ، وَأتْمِمْ لَنا أنْوارَ مَعْرِفَتِكَ.»[9] : (معبودا! ما را در
خانهاى ]=دنيا[ منزل دادى كه گودالهاى نيرنگش را براى ما كنده، وبا چنگالهاى آرزو ما را در دامهاى حيله خود درآويخته است؛ لذا از نيرنگهاى فريبش تنها به تو پناه آورده، واز فريفته شدن به آرايشهاى زيورش به تو چنگ زدهايم… ودرختان محبّتت را در دلهايمان بكار، وانوار معرفتت را براى ما تمام بفرما.) وبه گفته خواجه در جايى :
خيز ودر كاسه زَرْ، آبِ طَرَبناك انداز پيش از آنى كه شود كاسه سَرْ، خاك انداز
عاقبت، منزل ما وادىِ خاموشان است حاليا، غُلغله در گُنبدِ افلاك انداز
مِلك اين مزرعه، دانى كه ثباتى نكند آتشى از جگرِ جام، در املاك انداز[10]
مرغ كم حوصله را گو: سَرِ خود گير وبرو رحمِ آن كس كه نهد دام، چه خواهد بودن
اى خواجه، وآن كس كه دوست را مىطلبى! بدان او چون بندهاى را بخواهد به دام خويش افكند، ترحّم بدو نخواهد كرد وهستى او بسوزد تا لايق پيشگاهش گردد. چنانچه صبر وتحمّل سوختن در دام او را ندارى، «سر خود گير وبرو»؛ كه :«إلهى! إنَّ مَنِ انْتَهَجَ بِكَ لَمُسْتَنيرٌ، وَإنَّ مَنِاعْتَصَمَ بِكَ لَمُسْتَجيرٌ، وَقَدْ لُذْتُ بِكَ… يا إلهى!… ]سيِّدى![.»[11] : (معبودا! هر كه به تو راه يافت، روشن شد، وهر كس به تو پناه آورد، پناه داده شد.
بارالها! ]سرور من![ من به تو پناه آوردهام.)؛ زيرا ديدارِ حضرتِ دوست با احساس وجودِ بنده ممكن نيست. به گفته خواجه در جايى :
رندىآموز وكَرَمكن،كه نهچندين هنر است حَيَوانى كه ننوشد مِىْ وانسان نشود
گوهرِ پاك ببايد، كه شود قابلِ فيض ورنه هر سنگ وگِلى، لؤلؤ ومرجان نشود
هر كه در پيشِ بُتان، بر سر جان مىلرزد بىتكلّف، تن او، لايقِ قربان نشود
ذرّه را تا نبود همّتِ عالى حافظ! طالبِ چشمه خورشيدِ درخشان نشود[12]
لذا باز مىگويد :
دسترنجِ تو همان بِهْ كه شود صرف به كام ورنه دانى، كه به ناكام چه خواهد بودن
سزاوار است از سرمايه عمر خويش بهرهاى جز كام گرفتن از دوست را نخواهى؛ زيرا آن كه اين كام نگرفت، كامى ديگرش ندهند ودر ناكامى خواهد مرد؛ كه: «لَقَدْ خابَ مَنْ رَضِىَ دُونَكَ بَدَلا، وَلَقَدْ خَسِرَ مَنْ بَغى عَنْكَ مُتَحَوِّلا، كَيْفَ يُرجى سِواكَ، وَأنْتَ ما قَطَعْتَ الإحْسانَ؟! وَكَيْفَ يُطْلَبُ مِنْ غَيْرِكَ، وَأنْتَ ما بَدَّلْتَ عادَةَ الإمْتِنانِ؟!.»[13] : (بىگمان هر كس به جاى
تو، به غير تو خرسند وراضى گشت، محروم شد، ومسلّمآ آن كه از تو روى گردان شد، زيان بُرد. چگونه مىتوان به غير تو اميدوار شد در صورتى كه احسان ونيكى خويش را قطع ننمودهاى؟! وچگونه مىتوان از غير تو طلب نمود، وحال آنكه شيوه امتنان ونوازشگرى خويش را تغيير ندادهاى؟!) به گفته خواجه در جايى :
چو بر شكست صبا، زُلفِ عَنْبَر افشانش به هر شكسته كه پيوست، تازه شد جانش
جمال كعبه مگر عُذر رهروان خواهد كه جان زنده دلان، سوخت در بيابانش[14]
ونيز در جايى مىگويد :
هركه شد محرم دل، در حرم يار بماند وآن كه اين كار ندانست، در انكار بماند
از صداى سخن عشق، نديدم خوشتر يادگارى كه در اين گُنبدِ دَوّار بماند[15]
بردم از رَهْ دل حافظ، بهدف وچنگ وغزل تا جزاى منِ بدنام، چه خواهد بودن؟
با نفحات الهى وامور به شور آورنده وخواندن غزليّات عاشقانه (با آنكه نزد زاهد بدنام شدم) خود را از عالم طبيعت جدا ساختم؛ امّا نمىدانم دوست با من چه خواهد كرد وچه جزايى به من خواهد داد. به گفته خواجه در جايى :
به ملازمان سلطان، كه رساند اين دعا را : كه به شكر پادشاهى، ز نظر مران گدا را
همه شب در اين اميدم، كه نسيمِ صبحگاهى به پيام آشنايى، بنوازد آشنا را
به خدا كه جرعهاى ده، تو به حافظِ سحر خيز كه دعاى صبحگاهى، اثرى دهد شما را[16]
ونيز در جايى مىگويد :
هميشه پيشه من، عاشقى ورندى بود دگر بكوشم ومشغولِ كار خود باشم
بُوَد كه لطفِازل، رهنمون شود حافظ! وگرنه تا به ابد، شرمسارِ خود باشم[17]
[1] ـ بحار الانوار، ج 77، ص 76.
[2] ـ اقبال الاعمال، ص 349.
[3] ـ بحارالانوار، ج 77، ص 89.
[4] ـ وآنها عبارتند از «طلب، عشق، معرفت، استغناء، توحيد، حيرت وفقر وفنا.» بيان اين مراحل رامحمدبن ابراهيم، عطّار نيشابورى در منطق الطّير خود با اشعار عارفانهاش بيان فرموده. (مطبع منشىمشكور هندوستان از ص 293 – 218).
[5] ـ اقبال الاعمال، ص 678.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 474، ص 345.
[7] ـ روم: 30.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 250، ص 202.
[9] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 152.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 315، ص 244.
[11] ـ اقبال الاعمال، ص 687.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 240، ص 196.
[13] ـ اقبال الاعمال، ص 349.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 335، ص 256.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 263، ص 210.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 11، ص 45.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 398، ص 296.