- غزل 488
دلبرِ جانانِ من، بُرد دل وجان من بُرد دل وجان من، دلبرِ جانانِ من
از لبِ جانان من، زنده شود جان من زنده شود جان من، از لب جانان من
روضه رضوان من، خاكِ سرِ كوى دوست خاك سر كوى دوست، روضه رضوان من
اين دل حيران من، واله وشيداى توست واله وشيداى توست، اين دل حيران من[1]
يوسف كنعان من! مصرِ ملاحت تو راست مصرِ ملاحت تو راست، يوسف كنعان من!
سروِ گلستان من، قامت دلجوى توست قامت دلجوى توست، سرو گلستان من
حافظِ خوشخوان من، نقدِ كمال غياث نقد كمال غياث، حافظ خوشخوان من
اين غزل را خواجه با ترنّم عاشقانهاى سروده؛ ودر ضمن، بيان حال ومشاهدهاى كه در گذشته داشته نموده، واظهار اشتياق وتمنّاى ديدار ديگرى را از حضرت دوست داشته(معنى هر بيت، در يك مصرع گنجانده شده.) مىگويد :
دلبرِ جانانِ من، بُرد دل وجان من بُرد دل وجان من، دلبرِ جانان من
تجلّيات اسماء وصفاتى دل رباينده جانانم، مرا از جسم وعالم خيالىام وجان غافل ساخت[2] ؛ در جايى مىگويد :
هر كجا آن شاخِ نرگس بشكفد گُلرخانش، ديده، نرگسْدان كنند
يار ما چون سازد آهنگِ سماع قدسيان در عرش، دستافشان كنند[3]
ودر جايى مىگويد :
چه مستى است، ندانم كه رو به ما آورد كه بود ساقى؟ واين باده از كجا آورد؟
دلا! چو غنچه شكايت ز كارِ بسته مكن كه باد صبح، نسيمِ گرهْ گشا آورد[4]
امّا تنها اين تجلّيات مرا قانع نخواهد نمود،
از لبِ جانان من، زنده شود جان من زنده شود جان من، از لبِ جانان من
آن زمان جانم به تمام معنى زنده خواهد شد، كه آب حيات از لب جانان گيرم وخود را بكلّى فراموش نمايم وباقى بالله گردم. در جايى مىگويد :
شراب تلخ مىخواهم، كه مرد افكن بود زورش كه تا يك دم بياسايم، ز دنيا وشر وشورش
نگه كردن به درويشان، منافىّ بزرگى نيست سليمان با چنان حشمت، نظرها بود با مورش[5]
ونيز در جايى مىگويد :
ساقيا! مايه شباب بيار يك دو ساغر، شرابِ ناب بيار
گل اگر رفت، گو به شادى رو باده نابِ چون گلاب بيار
گرچه مستم، سه چار جام دگر تا بكلّى شوم خراب، بيار
يك دو رطلِ گران به حافظ دِهْ گر گناه است وگر ثواب بيار[6]
روضه رضوان من، خاك سر كوى دوست خاك سر كوى دوست، روضه رضوان من
كنايه از اينكه: آن وقتى من به آرزوى ديرين خود نايل خواهم گشت كه صداىِ (يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ المُطْمَئِنَّةُ! ارْجِعى إلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً، فَادْخُلى فى عِبادى وَادْخُلى جَنَّتى )[7] : (اى نفس مطمئن وروان آسوده! به سوى پرودگارت بازگشت نما، در حالى كه هم
تو از او خشنودى وهم او از تو خرسند است، آنگاه در ميان بندگان خاص من وارد شده، ودر بهشت مخصوصم درآى.) را پيش از مرگ اضطرارى بشنوم. در جايى در مقام تقاضاى اين معنا مىگويد :
چو بر شكست صبا، زُلفِ عَنْبَرْ افشانش به هر شكسته كه پيوست، زنده شد جانش
جمالِكعبه مگر عُذرِ رهروان خواهد كه جان زنده دلان سوخت در بيابانش
بدين شكسته بيت الحَزَن كه مىآرَد نشانِ يوسفِ دل از چَهِ زنخدانش[8]
اين دل حيران من، واله وشيداى توست واله وشيداى توست، اين دل حيران من
اى دوست! حيرت وسرگردانى من براى ديدار وتماشاى جمال توست، وهر روز وشب چون عقل از دست دادگان تو را مىجويم؛ كه: «إلهى!… وَغُلَّتى لايُبَرِّدُها إلّا وَصْلُكَ، وَلَوْعَتى لايُطْفِئُها إلّا لِقآؤُكَ، وَشَوْقى إلَيْكَ لا يَبُلُّهُ إلاَّ النَّظَرُ إلى وَجْهِكَ، وَقَرارى لا يَقِرُّ دُونَ دُنُوّى مِنْكَ، وَلَهْفَتى لا يَرُدُّها إلّا رَوْحُكَ.»[9] : (بارالها! سوز وحرارت درونىام را جز وصالت فرو
نمىنشاند، وآتش باطنىام را جز لقايت خاموش نمىكند، وبه شوقم به تو، جز نظر به روى ]واسماء وصفات[ات آب نمىپاشد، وقرارم جز به نزديكى به تو آرام نمىگيرد. وحزن واندوهم را جز راحتى ورحمت از جانبت برطرف نمىكند.) در جايى در تقاضاى اين معنى مىگويد :
اَلا اى طوطىِ گوياىِ اسرار! مبادا خالىات شكّر زمنقار
به روى ما زن از ساغر گلابى كه خواب آلودهايم، اى بخت بيدار!
بُت چينى عَدُوىِ جان ما گشت خداوندا! دل ودينم نگهدار[10]
ونيز مىگويد :
با او بگو، كهاى مهِ نامهربانِ من! بازآ، كه عاشقان تو مُردند از انتظار
دل دادهايم ومِهْرِ تو از جان خريده ايم بر ما جفا وجورِ فراقت روا مدار
كردى به روزگار، فراموش بنده را زنهار! عهدِ يارِ وفادار يادآر[11]
يوسف كنعان من! مصرِ ملاحت تو راست مصر ملاحت تو راست، يوسف كنعان من!
اى يوسف كنعانى وجان وهستى خواجه! تو را سلطنتِ مصرِ (إنّى جاعِلٌ فِى الأرْضِ خَليفَةً )[12] : (براستى كه من جانشينى ]براى خود[ در زمين قرار مىدهم.) منزلگاه
است، چرا در چاه عالم طبيعت ماندهاى، از چاه بدر آى وبه مقام محمود محمّدى9 كه در جمال مليح ونمكين است، راه ياب؛ كه: «وَأسأَلُهُ أنْ يُبَلِّغَنِى المَقامَ المَحْمُودَ لَكُمْ عِنْدَاللهِ.»[13] : (واز خدا مسئلت دارم كه مرا به مقام محمود وپسنديدهاى كه شما در
نزد او داريد، نايل گرداند.) ونيز رسول اكرم(ص) فرموده باشد: (كانَ يوُسُفُ عَلَيْهِ السَّلامُ أحْسَنَ، وَلكِنَّنى أمْلَحُ )[14] : (حضرت يوسف ] 7 [زيباتر بود، ولى من با نمكتر مىباشم.)
وممكن است بخواهد بگويد: اى محبوبى كه در ملاحت وجمال وكمال يكتايى، حجابم بركنار كن تا مشاهدهات نمايم. در جايى مىگويد :
هزار دشمنم ار مىكنند قصدِ هلاك گَرَم تو دوستى، از دشمنان ندارم باك
مرا اميد وصال تو زنده مىدارد وگرنه، هر دَمَم از هجر هست بيمِ هلاك
نَفَس نَفَس، اگر از باد بشنوم بويت زمانزمان،كنم از غم چو گل گريبانچاك[15]
ونيز در جايى مىگويد :
اى بُرده دلم را تو بدان شكل وشمايل پرواىِ كست نِىّ وجهانى به تو مايل
گه آه كشم از دل وگه تيرِ تو از جان دور از تو چه گويم، كه چهها مىكشم از دل[16]
سروِ گلستان من، قامت دلجوى توست قامتِ دلجوى توست، سرو گلستان من
معشوقا! گلستان وجود من چون تو سرو رعنايى را مىخواهد، بيا وتجلّى نما وقامتت را بنما تا گلزار وجودم به تو زينت يابد. كنايه از اينكه: مرا به ديدارت نايل ساز؛ كه «أسْأَلُكَ بِسُبُحاتِ وَجْهِكَ وَبِأنْوارِ قُدْسِكَ، وَأبْتَهِلُ إلَيْكَ بِعَواطِفِ رَحْمَتِكَ وَلطآئِفِ بِرِّكَ، أنْ تُحَقِّقَ ظَنّى بِما اُؤَمِّلُهُ مِنْ جَزيلِ إكْرامِكَ وَجَميلِ إنْعامِكَ فِى القُربى مِنْكَ وَالزُّلْفى لَدَيْكَ وَالتَّمَتُّعِ بِالنَّظَرِ إلَيْكَ.»[17] : (به انوار ]ويا عظمت[ وجه ]واسماء وصفات[ وبه انوار ]مقام ذات[
پاك ومقدّست از تو درخواست نموده، وبه عواطف مهربانى ولطائف احسانت تضرّع والتماس مىنمايم كه گمان مرا به آنچه از بخشش فراوان وانعام نيكويت، در قرب به تو ونزديكى ومنزلت يافتن در نزدت وبهرهمندى از مشاهدهات آرزومندم، تحقّق بخشى.) وبه گفته خواجه در جايى :
يارب! اندر كنف سايه آن سَرْوِ بلند گر من سوخته، يك دم بنشينم چه شود؟
آخر اى خاتَمِ جمشيدِ سليمانْ آثار گر فُتَد عكس تو بر لعلِ نگينم چه شود؟
عقلم از خانه بدر رفت، اگر مِىْ اين است ديدم از پيش،كه در خانه دينم چه شود[18]
حافظ خوشخوان من، نقد كمال غياث نقد كمال غياث، حافظ خوشخوان من
معناى اين بيت را بايد خواجه خود بنمايد.
[1] ـ در تنِ من جان من، بىلبِ لعلت مبادبىلبِ لعلت مباد، در تنِ من جانِ من
[2] ـ نكته بيت، در ذكر «دلبرِ جانان» است بدون «واو».
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 215، ص 179.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 158، ص 140.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 341، ص 260.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 298، ص 232.
[7] ـ فجر: 30 – 27.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 335، ص 256.
[9] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 150.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 288، ص 225.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 289، ص 226.
[12] ـ بقره: 30.
[13] ـ كامل الزيارات، ص 177.
[14] ـ بحارالانوار، ج16، ص408.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 370، ص 277.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 372، ص 278.
[17] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 145.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 232، ص 191.