- غزل 481
ما سرخوشيم وباده ما در پياله كن بد مست را، به غمزه ساقى حواله كن
در جامِ ماه، باده چون آفتاب ريز بر روى روز، سنبلِ شب را كُلاله كن
اى پير خانقه! به خرابات شو دمى غسلى برآر وتوبه هفتاد ساله كن
صوفى! به گريه، چهره مجلس بشو چو شمع آهنگِ رقص ما، همه از آه وناله كن
گر نو عروسِ دهر، درآيد به عقد تو مَهْرِ دو كَوْنِ حافظش اندر قباله كن
از اين غزل ظاهر مىشود كه خواجه در حال وجد وسرمستى وسرخوشى از مشاهدات بسر مىبرده؛ با اين همه، باز خود را خمار ديدار وتجلّيات افزونترى مىديده وتقاضاى آن را مىنموده، در اين سرخوشى گفتارى هم به پير خانقه وصوفى داشته. خطاب خواجه در دو بيت اوّل به حضرت دوست بوده، وممكن است خطابش به استاد كاملش باشد، مىگويد :
ما سرخوشيم وباده ما در پياله كن بد مست را، به غمزه ساقى حواله كن
محبوبا! باده تجلّياتت مرا سر مست نموده، محتاج به عنايت ديگرى از تو مىباشم، تا به كلّى از خويش بيرون شوم. آن را به غمزه ونازت حواله فرما. در جايى مىگويد :
ديدار شد ميسّر وبوس وكنار هم از بخت شكر دارم واز روزگار هم
بر خاكيانِ عشق، فشان جرعه لبت تا خاك، لعل گون شود ومشكبار هم
چون آبروىِ لاله وگُل زآب فيض توست اى ابرِ لطف! بر من خاكى ببار هم[1]
ويا بخواهد بگويد: معشوقا! حال كه سرمست وبَدْمَسْتِ مشاهداتت گرديدهام ودر بسط بسر مىبرم، وقبضى ومحروميّتى از مشاهدات مرا رخ نداده، پيمانه ديگرى از باده مشاهداتت در پياله وجودىام بريز، وبا غمزه ونازت از خويشم
بستان؛ زيرا معلوم نيست ديگر چنين سرمستى برايم پيش آيد. به گفته خواجه در جايى :
اىسروِ نازِ حُسن! كه خوش مىروى بهناز عشّاق را به ناز تو، هر لحظه صد نياز
فرخنده باد طالع نازت! كه در ازل ببريدهاند بر قَدِ سروت، قباىِ ناز
چونباده،مست بر سر خُمرفت كَف زنان حافظ، كه دوش از لب ساغر شنيد راز[2]
وممكن است منظورش از بيت اين باشد كه: دلبرا! شراب مشاهدهات مرا فانى ساخته، محتاج پياله ديگرى از آن مىباشم تا باقى به تو گردم، و در مقام بقاء، چون منصور كوسِ «أنَا الحَقّ» و چون ابويزيد، كوسِ و«لَيْسَ في جُبَّتى إلّااللهُ» نزنم. اين كار از غمزه وناز تو برآيد. در جايى مىگويد :
به دامِ زلف تو دل، مبتلاى خويشتن است بكُش به غمزه، كه اينش سزاىِ خويشتن است
گرت زدست برآيد مراد خاطر ما ببخش زود، كه خيرى براى خويشتن است[3]
لذا مىگويد :
در جامِ ماه، باده چون آفتاب ريز بر روى روز، سنبلِ شب را كلاله كن
محبوبا! با آنكه جمال جميلت را مشاهده مىكنم وبه وجد درآمدهام؛ امّا چون بكلّى از خويش بيرون نشدهام، محتاج تجلّى تمام و چون آفتابت مىباشم، تا به فناى تامّ خويش راه يافته ومنزلت بقاء را بيابم، ودر عين نيستى خود، به مظاهر وكثرات نظر داشته باشم. در جايى مىگويد :
ساقيا! مايه شباب بيار يك دو ساغر، شرابِ ناب بيار
آفتاب است وماه، باده وجام در ميانِ مَهْ، آفتاب بيار
بزن اين آتش مرا آبى يعنى آن آتشِ چو آب بيار
گرچه مستم، سه چار جامِ دگر تا به كلّى شوم خراب بيار
يك دو رطل گران به حافظ ده گر گناه است وگر ثواب بيار[4]
لذا مىگويد: «بر روى روز، سنبل شب را كلاله كن»
اى پير خانقه! به خرابات شو دمى غسلى برآر وتوبه هفتاد ساله كن
اى خواجه! عمرى در خانقاه با مستان نشستى وشراب سرخوشىات دادند، دمى هم به خرابات شو وبه امورى كه از مستى فنايت به بقاء رهنما مىگردد مشغول شو، وتوبه آنان كه پس از هفتاد سال اشتباه مىكنند بنما، تا كمال بالاتر از فنايت عنايت كنند. به ابو يزيد بسطامى(طيفور بن عيسى) گفتن: وقتى (يعنى در منزلت شهود فناء) مىگفتى: «لَيْسَ فى جُبَّتى إلّااللهُ». حال (يعنى در منزلت بقاء بالله) هم آن را مىگويى؟ فرموده باشد: «الآن أقُولُ: أَشْهَدُ أنْ لاإلهَ إلّااللهُ.»:(اينك مىگويم: گواهى مىدهم كه معبودى جز خدا نيست.)؛ به گفته خواجه در جايى :
هر آن خجسته نظر، كز پىِ سعادت رفت به كُنج ميكده وخانه ارادت رفت
ز رطلِ دُرد كشان، كشف كرد سالكِ راه رموزِ غيب، كه در عالم شهادت رفت
هزار شكر! كه حافظ ز راه ميكده دوش به كُنج زاويه طاعت وعبادت رفت[5]
وممكن است خطاب خواجه در اين بيت با زاهد ويا آن كس كه عمرى در سير وسلوك قدم نهاده وبهره از آن نبرده باشد، بخواهد بگويد: اى زاهد! ويا اى سالكانى كه از عبادتخانه خود بهرهمند نگشتهايد، به خرابات رو آوريد و عبادات قشرى را رها كنيد وبندگى لُبّى وبا اخلاص را اختيار نماييد، وغسل توبه از اعمال پوشالى گذشته هفتاد ساله بنماييد، تا از شراب تجلّيات دوست بهرهمند گرديد. به گفته خواجه در جايى :
اى دل! بيا كه ما به پناه خدا رويم زآنچ آستينِ كوته ودست دراز كرد
صنعت مكن، كه هر كه محبّت نه راست باخت عشقش، به روى دل، دَرِ محنت فراز كرد
فردا كه پيشگاه حقيقت شود پديد شرمنده رهروى، كه عمل بر مجاز كرد
حافظ! مكن ملامت رندان، كه در ازل ما را خدا ز زهد وريا بىنياز كرد[6]
لذا باز مىگويد :
صوفى! به گريه، چهره مجلس بشو چو شمع آهنگِ رقص با همه از آه وناله كن
اى زاهد! ويا اى سالك! اگر مىخواهيد دوست شما را با مشاهداتش به وجد وشور وشعف در آورد، با گريستن، غبارِ كدورت از چهره وجود خويش بشوييد، تا حضرت محبوب به ديدارهاى گوناگون وبه وجد آورندهاش نايلتان سازد. در جايى مىگويد :
غُسل در اشك زدم، كاهل طريقت گويند : پاك شو اوّل وپس ديده بر آن پاك انداز
چشم آلوده،نظر از رُخجانان دور است بر رخ او، نظر از آينه پاك انداز[7]
ويا بخواهد بگويد: اى زاهد! ويا اى آنان كه در پى ديدار حضرت دوستيد! چهره دل خود را با گريستن وآه وناله چون من صفا دهيد، تا به سرمستى وبدمستى بگراييد. به گفته خواجه در جايى :
صوفى! بيا كه خرقه سالوس بركشيم وين نقش زرق را خط بطلان به سر كشيم
نَذْرِ فُتوحِ صومعه در وجهِ مِى نهيم دلق ريا، به آب خرابات بر كشيم
بيرون جهيم سرخوش واز بزم مدّعى غارت كنيم باده ودلبر به بر كشيم
كارى كنيم، ورنه خجالت برآورد روزىكه رَخْتِ جان بهجهان دگر كشيم[8]
گر نو عروسِ دهر درآيد به عقد تو مَهْرِ دو كَوْنِ حافظش اندر قباله كن
اى خواجه! ويا اى سالك! ويا اى پشمينه پوش! چنانچه دوست خواست بر شما جلوه نمايد، دنيا وآخرت را مَهر وكابينش قرار دهيد تا به ديدار ووصالش نائل آييد. كنايه از اينكه آن كس مىتواند از لقاى او بهرهمند گردد، كه از دو كَوْن دل بركند؛ كه: «إلهى! مَنْ ذَاالَّذى ذاقَ حَلاوَةَ مَحَبَّتِكَ، فَرامَ مِنْكَ بَدَلا؟! وَمَنْ ]ذَا[ الَّذى أنِسَ بِقُرْبِكَ، فَابْتَغى عَنْكَ حِوَلا؟! إلهى! فَاجْعَلْنا مِمَّنِ اصْطَفَيْتَهُ لِقُرْبِكَ وَوِلايَتِكَ، وَأَخْلَصْتَهُ لِوُدِّكَ وَمَحَبَّتِكَ، وَشَوَّقْتَهُ إلى لقآئِكَ، وَرَضَّيْتَهُ بِقَضائِكَ، وَمَنَحْتَهُ بِالنَّظَرِ إلى وَجْهِكَ.»[9] : (بارالها! كيست كه شيرينى محبّت
تو را چشيد وجز تو را خواست؟! وكيست كه با مقام قرب تو انس گرفت واز تو روى گردان شد؟! معبودا! پس ما را از آنانى قرار ده كه براى قرب وولايتت برگزيده، وبراى دوستى ومحبّتت خالص وبىآلايششان گردانيدهاى وبه لقاء وديدارت مشتاق نموده، وبه قضا واراده حتمىات خشنود ساخته، ومشاهده روى واسماء وصفاتت را ارزانىشان داشتهاى.)، وبه گفته خواجه در جايى :
هر كه را با خَطِ سبزت، سَرِ سودا باشد پاىْ از اين دايره بيرون ننهد، تا باشد
در قيامت كه سر از خاك لحد برگيرم داغ سوداى توام سِرِّ سويدا باشد
ظلّ ممدود خَم زُلف توام بر سر باد! كاندر اين سايه، قرارِ دل شيدا باشد[10]
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 457، ص 334.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 306، ص 238.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 81، ص 91.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 298، ص 232.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 98، ص 101.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 219، ص 182.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 315، ص 244.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 424، ص 312.
[9] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 148.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 267، ص 213.