- غزل 480
گلبرگ را ز سنبل مشكين نقاب كنيعنى كه رخ بپوش وجهانى خراب كن
بگشابه عشوه، نرگسِ مستِ خراب را وز رشك، چشم نرگس رعنا پرآب كن
بفشان عرق ز چهره واطراف باغ را چون شيشههاى ديده ما، پر گلاب كن
بوى بنفشه بشنو وزلف نگار گير بنگر به رنگ لاله وعزم شراب كن
ز آنجاكه رسم وعادت عاشق كُشّى توست شمشيرِ كين به خون دل ما خضاب كن
ما بخت خويش وخوى تو را آزمودهايم با ديگران قدحكش وبا ماعتاب كن
حافظ وصال مىطلبد از رَهِ دعا يارب! دعاىِ خسته دلان مستجاب كن
خواجه با بيان ابيات اين غزل در مقام تمنّاى وصال جانان وگله مندى از او بوده،مىگويد :
گلبرگ را ز سنبل مشكين نقاب كن يعنى كه رُخ بپوش وجهانى خراب كن
محبوبا! دست مَريزاد! جمال زيباى خودرا بامظاهرت مىپوشانى وهمه جهان را سرگشته مىسازى؟ درواقع مىخواهد بگويد: اين گونه باعشّاقت مباش، جمال خود را بىحجاب مظهريّتشان بنمايان وعالمى را در انتظار ديدارت مگذار؛ كه : «إلهى! لا تُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديكَ أبْوابَ رَحْمَتِكَ، وَ لاتَحْجُبْ مُشْتاقيكَ عَنِ النَّظَرِ إلى جَميلِ رُؤْيَتِكَ.»[1] : (معبودا! درهاى رحمتت را به روى موحدانت مبند، ومشتاقانت را از
مشاهده ديدار زيبايت محجوب مگردان.) وبه گفته خواجه در جايى :
مژده وصل تو كو؟ كز سرجان برخيزم طاير قدسم واز دام جهان برخيزم
سَرْوِ بالا بنما، اى بُتِ شيرين حركات! كه چو حافظ ز سر جان وجهان برخيزم[2]
لذا مىگويد :
بگشابه عشوه، نرگسِ مستِ خراب را وز رشك،چشم نرگس رعنا،پر آب كن
اى دوست! چشمان وجمال جذّاب خمارآلودت را كه در كُشندگى ونابودى عشّاقت بىنظير مىباشد ظاهرساز، ومگذار درنظرشان چيزى جز تو جلوهگر باشد، تا با اين گونه رفتارت، همه مظاهر صاحب جمالت را (كه يكى از آنها گل نرگس است) از رشك وحسد به گريه درآورى در واقع بااين بيان تقاضاى چنان ديدارى را براى خود نموده،
در جايى مىگويد :
مخمور جام عشقم، ساقى! بده شرابى پركن قدح، كه بى مى، مجلس ندارد آبى
مخمور آن دو چشمم، ساقى! كجاست جامى؟ بيمار آن دو لعلم، آخر كم از جوابى
در انتظار رويت، ما و اميدوارى وز عشوه لبانت، ماوخيال وخوابى[3]
بِفْشان عرق زچهره واطراف باغ را چون شيشههاى ديده ماپرگلاب كن
محبوبا! گوشهاى از عطر جمالت را به عالم بنمايان، تا نه تنها گلهاى باغ، بلكه همه جهانيان بوى جان فزايت را استشمام كنند ودر ديدگانشان گريه حلقه زند. كنايه از اينكه: به انتظارت بسرمىبرم وديده را براى ديدارت آماده ريختن اشك شوق نمودهام. در جايى مىگويد :
خيال روى تو گر بگذرد به گلشن چشم دل از پى نظرآيد به سوى روزن چشم
بيا، كه لعل وگُهر در نثار مقدم تو ز كُنجِ خانه دل مىكشم به مخزن چشم
سزاى تكيه گهت منظرى نمىبينم منم زعالم واين گوشه معين چشم[4]
بوى بنفشه بشنو وزلف نگارگير بنگر به رنگ لاله وعزم شراب كن
در اين بيت بيان خواجه عوض شده وخود را مورد خطاب قرار داده ومىگويد : اگر وصال دوست مىطلبى، او را كنار از مظاهر نمىتوان يافت، به مظاهر بنگر وباديده دل از اين طريق چنگ به دامن حقيقت وعالم ملكوت خود وآنان زن،و بدان كه جمال وكمال موجودات پرتوى از تجلّيات اويند كه با آنان است، واينان جز احتياج وفقر از خود هيچ ندارند؛ كه: (سَنُريهِم آياتِنا فى الآفاقِ وَفى أنْفُسِهِم، حَتّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أنَّهُ الحَقُّ، أوَلَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أنَّهُ عَلى كُلِّ شَىءٍ شَهيدٌ؟! ألا إنَّهُمْ فى مِرْيَةٍ مِنْ لِقآءِ رَبِّهِمْ، ألا! إنَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحيطٌ)[5] : (بزودى نشانههاى روشن خودرا در آفاق ونواحى ]جهان[ ودر
جانهايشان به آنها نشان خواهيم داد، تابر آنان روشن شود كه تنها حقّ اوست. آيا براى ]حق بودن[ پروردگارت همين بس نيست كه او برهر چيزى مشهود است؟! آگاه باش ! كه آنها از ملاقات پروردگارشان در شك وانكارند. هان! براستى كه او بر هر چيز احاطه دارد.) وبه گفته خواجه در جايى :
معاشران! گره از زلف يار باز كنيد شبى خوش است، بدين قصّهاشدرازكنيد
حضور مجلسِاُنساست ودوستانجمعند وانْ يَكاد بخوانيد و در فراز كنيد[6]
ونيز در جايى مىگويد :
گرزلف پريشانت دردست صباافتد هرجا كه دلى باشد، در دام بلا افتد
آخرچه زيان افتد سلطان ممالكرا كو را نظرى روزى، برحال گدا افتد[7]
زآنجا كه رسم وعادتِ عاشق كُشىّ توست شمشير كين به خونِ دلِ ما خضاب كن
معشوقا!حال كه تو را طريقهاى جز عاشق كُشى نمىباشد وفناى عشّاقت را طالبى، تا ايشان دم از خويش مىزنند رخسارشان نمىنمايى، شمشير كين وصفت جلالت راظهورده وبه خون دل ما خضاب كن وبه نابودى مان بشتاب، تاهر چه زودتر تو را باشيم. در جايى مىگويد :
منم غريب ديار وتويى غريب نواز دمى به حالِ غريبِ ديارِ خودپرداز
به هر كَمَنْد كه خواهى بگير و بازم بند به شرط آنكه زكارم نظر نگيرى باز
گَرَمچو خاكِزمين خوار مىكنىسهلاست خرام ميكن وبر خاك، سايه مىانداز[8]
مابخت خويش وخوى تو را آزمودهايم باديگران قدح كش وباماعتاب كن
گلهاى است عاشقانه، و باز با اين بيان تمنّاى ديدار نموده ومىگويد: اى دوست!ما ممكنيم وسيهرو، وتاتوجّه به عالم امكان داريم، تو را باماكارى نيست، وخوى وطريقهات بر آن است كه باپاكان واز خود گذشتگانت دلوازى داشته باشى وبه حضورشان بپذيرى واز شراب مشاهداتشان مست سازى، وبه سرگشتگان عالم طبيعت عتاب داشته باشى كه تا شما خود را مىباشيد، من شما را نِيَم. حق هم چنين است؛ بااين همه از تو تمنّاى ديدارت را مىنماييم، درجايى مىگويد :
ما زِ ياران چشم يارى داشتيم خود غلط بود آنچه ماپنداشتيم
تا درخت دوستى كى بَر دهد حاليا رفتيم وتخمى كاشتيم
گفتگو آيين درويشى نبود ورنه باتو ماجراها داشتيم
چون نهادى دل به مهر ديگران مااميد از وصل تو برداشتيم[9]
لذا مىگويد :
حافظ، وصال مىطلبد از ره دعا يارب! دعاى خسته دلان مستجاب كن
محبوبا! با آنكه مرا آمادگى ديدار ووصالت نيست، ولى اميد آن دارم كه تو را بخوانم ودعايم مستجاب كنى وآمادگى وصالم دهى؛ كه: «ألدُّعآءُ سِلاحُ الأوْلِيآءِ.»[10] :
(دعا، اسلحه اوليا ودوستان ]خدا عليه نفس وشيطان[ مىباشد.) ونيز: «إنَّ للهِ سُبْحانَهُ سَطَواتٍ و نَقِماتٍ، فَإذا نَزَلَتْ بِكُمْ، فَادْفَعُوهابِالدّعآءِ، فَاِنَّهُ لايَدْفَعُ البَلاءَ إلّاَ الدُّعآءُ.»[11] : (براستى كه خداوند سبحان را خشم گرفتنها وكيفرهايى است، پس هنگامى كه به شما فرودآمد، آنها را با دعا دفع كنيد، كه بلاء وگرفتارى را جز دعا دفع نمىكند.) همچنين: «مَنْ قَرَعَ بابَاللهِ، فُتِحَ لَه.»[12] : (هركس در ]عفو ورحمت[ خدا را بكوبد، براى او گشوده مىشود.)
[1] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 144.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 448، ص328.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 587،ص 421.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 404، ص 299.
[5] ـ فصّلت 53: و54.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 251، ص 202.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 283، ص 223.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 310، ص 240.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 442، ص 324.
[10] و 3 و 4 ـ غرر و درر موضوعى، باب الدعاء، ص 104.