- غزل 467
بهار و گل طرب انگيز گشت وتوبه شكنبه شادىِ رخِ گل، بيخِ غم ز دل بر كن
طريق صدق بياموز ز آب صاف اى دل! به راستى، طلب آزادگى ز سرو چمن
رسيد باد صبا، غنچه از هوادارى ز خود برون شد و بر تن دريد پيراهن
ز دستبرد صبا گِرد گُل كُلاله ببين شكنجِ گيسوى سنبل نگر به روى سمن
عروس غنچه بدين زيور و تبسّم خوش معاينه، دل و دين مىبرد به وجه حَسَن
صفير بلبل شوريده و نفير هَزار براى وصل گل آمد برون ز بيت حَزَن
حديث غُصّه دوران ز جام جو حافظ به قول مطرب و فتوىِ پير صاحب فن
اين غزل به حسب ظاهر در مدح بهار و توصيه به بهرهمندى از آن مىباشد؛ ولى گويا خواجه با اين بيان اشاره به امور معنوى و نصايح عارفانه به خود و سالكين داشته، مىگويد:
بهار و گل، طرب انگيز گشت و توبه شكن به شادىِ رخِ گل، بيخ غم ز دل بر كن
اى سالك عاشق! و يا اى خواجه! چون بهار تجلّيات معشوق در شكوفايى شد و فرا رسيد، بايد از آن بهرهمند گشت و بيخ غمِ هجران را به شادى رسيدن گل ديدارش بركند و گفت:
گلبُن عيش مىدمد، ساقى گلعذار كو؟ باد بهار مىوزد، باده خوشگوار كو؟
هر گل نو ز گلرخى، ياد همى دهد، ولى گوشِ سخن شنو كجا؟ ديده اعتبار كو؟
حُسنْ فروشىِ گُلَم،نيست تحمّل اى صبا! دستزدم به خوندل،بَهرِ خدا نگار كو؟[1]
و نيز گفت :
گل، بى رخِ يار خوش نباشد بى باده بهار خوش نباشد
طرفِ چمن و هواىِ بستان بى لاله عذار، خوش نباشد
رقصيدن سرو و حالتِ گل بىصوتِ هَزار خوش نباشد[2]
طريق صدق بياموز، ز آب صاف اى دل! به راستى، طلب آزادگى ز سرو چمن
اى سالک! و يا اى خواجه! طريقه صدق و راستى با حضرت دوست را، پيشه خود ساز، و با او همچون آب صاف باش و چون خدا گفتى، غير او را از صفحه دل بيرون نما؛ كه: (قُلِ اللهُ، ثُمَّ ذَرْهُمْ )[3] : (بگو: خدا، و سپس رهايشان كن.) و نيز: (وَقُلْ :
رَبّ! أدْخِلْنى مُدْخَلَ صِدْقٍ، وَأخْرِجْنى مُخْرَجَ صِدْقٍ، وَاجْعَلْ لى مِنْ لَدُنْکَ سُلْطاناً نَصيراً)[4] : (و
بگو: پروردگارا! ] درتمام امور [ مرا با صدق و راستى داخل، و با راستى و درستى خارج گردان، و از نزد خود تسلّط و چيرگىاى كه ] در تمام امور [ يارىام نمايى، عطايم فرما.) زيرا با او نمىتوان دروغگو بود كه: «ألصّدْقُ لِباسُ اليَقينِ.»[5] : (راستى و درستى، لباس
يقين است) و نيز «إذا أحَبَّ اللهُ عَبْداً، ألْهَمَهُ الصِّدْقَ»[6] : (هر گاه خداوند بندهاى را دوست
بدارد، صدق و راستى را به او الهام مىفرمايد.) و همچنين: «ألكِذبُ مُجانِبُ الإيمانِ»[7] :
(دروغ با ايمان سازگارى ندارد.) و آزادگى را از سَرْو بياموز و از جميع تعلّقات جز تعلّق به حقّ سبحانه تهى شو؛ كه: «ضاعَ مَنْ كانَ لَهُ مَقْصَدٌ غَيْرُ اللهِ.»[8] : (هر كس مقصدى
غير خدا داشته باشد، به هلاكت و گمراهى مبتلا مىگردد.) و نيز: «مَنْ أمَّلَ غَيْرَ اللهِ سُبْحانَهُ، أكْذَبَ آمالَهُ.»[9] : (هر كس غير خداوند سبحان را آرزو نمود، همه آرزوهايش را دروغ و خلاف واقع مىيابد.)
رسيد بادِ صبا، غنچه از هوا دارى ز خود برون شد و بر تن دريد پيراهن
كنايه از اينكه: همان طور كه نسيم صبح، غنچه را از هم مىشكفد و پيراهن گل را مىدرد و عطر او را ظاهر مىسازد، تو هم اى سالک و عاشق دلباخته دوست! چون نسيم جان بخش و نفحات زنده كننده عشّاق از جانب محبوب وزيدن گرفت، غافل منشين و فرياد عاشقانه بر آور و جامه دلبستگى و تعلّقِ عالم مادّه را از خود دور ساز، تا عطر وجودىات ظاهر شود و پرده از حقيقتت برداشته و معلوم گردد كيستى؟ كه : «ألعارِفُ مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ، فَأعْتَقَها، وَنَزَّهَها عَنْ كُلِّ ما يُبَعِّدُها وَيُوبِقُها.»[10] : (عارف، كسى است كه
نفس خود را شناخته و آن را ]از بند تعلّقات [ آزاد ساخته و از هر چيزى كه آن را ]از خدا [دور داشته و نابود مىسازد، پاك نمايد.) و نيز: «مَنْ صَحَّتْ مَعْرِفَتُهُ، إنْصَرَفَتْ عَنِ العالَمِ الفانى نَفْسُهُ وَهِمَّتُهُ.»[11] : (هر كس كه معرفت و شناختش درست باشد، نَفْس و همّتش از عالم فانى روى گردان مىشود.) و همچنين: «نالَ الفَوْزَ الأكْبَرَ مَنْ ظَفَرَ بِمَعْرِفَةِ النَّفْسِ.»[12] :
(به رستگارى بزرگ نايل گشت هركس كه به معرفت نَفْس خويش كامياب شد.)
ز دستبردِ صبا، گِرْدِ گُل كُلاله ببين شكنجِ گيسوى سنبل نگر به روى سمن
اى سالك! و يا اى خواجه! گمان مكن نفحات دوست و باد صبا چون وزيدن گرفت و گل مراد تو را شكفت، با رفتنش آثار پريشانى در تو نمىگذارد، پس از نفحات دوست استفاده نما كه: «إنَّ لِلّهِ فى أيّامِ دَهْرِكُمْ نَفَحاتٍ.»[13] : (براستى كه براى
خداوند در روزهاى عُمرتان نسيمهايى است.) و مطمئن به دوام آن هم نمىتوان بود. در جايى مىگويد :
چو پرده دار، به شمشير مىزند همه را كسى، مقيمِ حريمِ حرم نخواهد ماند
غنيمتى شُمر اى شمع! وصلِ پروانه كه اين معامله، تا صبحدم نخواهد ماند
ز مهربانِ جانان طمع مَبُر حافظ! كه نقشِ مهر و نشان ستم نخواهد ماند[14]
لذا مىگويد :
عروس غنچه بدين زيور و تبّسمِ خوش معاينه، دل و دين مىبرد به وجه حسن
اى خواجه! چو گل مرادت شكفته شد و محبوب به رويت خنديد و آشكارا خواست هستى و صُوَر خياليه و اعمال قشرى را از تو با زيبايى خويش بستاند، غفلت مكن و بهره كامل را از او بستان. در جايى مىگويد :
مصلحتْديدِ من آناست، كه ياران همه كار بگذارند و خَمِ طُرّه يارى گيرند
خوش گرفتند حريفان، سرِ زلف ساقى گر فَلَكْشان بگذارد كه قرارى گيرند
يارب! اين بچّه تركان، چه دليرند به خون كه به تير مژه، هر لحظه شكارى گيرند[15]
و ملاحظه كن و ببين كه :
صفيرِ بلبل شوريده و نفيرِ هَزار براى وصل گل آمد برون، ز بيت حَزَن
چه شده و براى چيست كه فرياد عشّاق شوريده در فصل بهارِ تجلّياتِ گل و سنبل بلند است؟ آيا براى آن نيست كه به مشاهده معشوق خود نايل، و از هجران خلاص گشتهاند. كنايه از اينكه: تو هم اى سالك! و يا خواجه! چون ايشان باش و به وقت وزيدنِ نفحات و تجلّياتِ الهى، غم را رها كن و به استفاده و بهره بردارى از آن بپرداز. به گفته خواجه در جايى :
برخيز، تا طريقِ تكلُّف رها كنيم دُكّان معرفت، به دو جو بر، بها كنيم
بر ديگران، نگار قبا پوش بگذرد ما نيز جامههاى صبورى قبا كنيم
يك شب اگر بدست بيفتد نگارِ ما مشكل بود كه دامنش از كف رها كنيم[16]
حديث غُصّه دوران ز جام جو، حافظ! به قول مطرب و فتوىِ پيرِ صاحب فن
اين گفته، گفته مطرب و نفحات شور اندازنده و فتواى پير صاحب فنّ و مرشد است كه: غم هجران و غصّه دوران را بايد با گرفتن جام تجلّيات و ذكر دوست از ميان برداشت؛ كه: (ألَّذينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللهِ. ألا! بِذِكْرِ اللهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ )[17] :
(] منيبين آنانند [ كه ايمان آورده و دلهايشان به ياد خدا آرام مىگيرد. آگاه باشيد! كه دلها تنها به ياد خدا آرام مىگيرد.) و نيز: «ذِكْرُ اللهِ دَوآءُ أعْلالِ النُّفُوسِ.»[18] : (ياد خدا، داروى
بيمارى جانهاست.) و نيز: «ذِكْرُاللهِ طارِدُ اللأوآءِ وَالبُوْسِ.»[19] : (ياد خدا، دور كننده شدّت و
رنج و سختى است.)
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل499، ص360.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل235، ص192.
[3] ـ انعام: 91.
[4] ـ اسراء : 80.
[5] ـ غرر و درر موضوعى، باب الصدق، ص199.
[6] ـ غرر و درر موضوعى، باب الصدق، ص201.
[7] ـ غرر و درر موضوعى، باب الكذب، ص343.
[8] و 7 ـ غرر و درر موضوعى، باب الله تعالى، ص16.
[10] و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب المعرفه، ص243.
[12] ـ غرر و درر موضوعى، باب المعرفة، ص244.
[13] ـ بحار الانوار، ج77، ص168.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل199، ص167.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 255، ص205.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل386، ص288.
[17] ـ رعد : 28.
[18] ـ غرر و درر موضوعى، باب ذكر الله، ص124.
[19] ـ غرر و درر موضوعى، باب ذكرالله، ص124.