- غزل 457
ديدار شد ميسّر و بوس و كنار هماز بخت شكر دارم و از روزگار هم
زاهد! برو كه طالع اگر طالع من است جامم به دست باشد و زلف نگار هم
ما عيب كس به رندى و مستى نمىكنيم لعل بُتان خوش است و مىِ خوشگوارهم
اى دل! بشارتى دهمت محتسب نماند وز مى جهان پر است و بت ميگسار هم
آن شد كه چشم بد نگران بود از كمين خصم از ميان برفت و سرشك از كنار هم
خاطر بهدست تفرقه دادن نهزيركى است مجموعهاى بخواه و صراحى بيار هم
بر خاكيانِ عشق، فشان جرعه لبت تا خاك، لعل گون شود و مشكبار هم
چون آبروى لاله و گل ز آب فيضِ توست اى ابرِ لطف! بر من خاكى ببار هم
چون كاينات جمله به بوى تو زندهاند اى آفتاب! سايه ز من بر مدار هم
حافظ اسير زلف تو شد، از خدا بترس و از انتصاف آصفِ جم اقتدارهم
بر يادِ راى انورِ او آفتاب صبح جان مىكند فدا و كواكب نثار هم
گوى زمين ربوده چوگانِ عدل توست وين بر كشيده گنبدِ نيلى حصار هم
تا از نتيجه فلك و طور دور اوست تبديل سال و ماه خزان و بهار هم
خالى مباد كاخ جلالت ز سروران وز ساقيان سرو قدِ گلعذار هم!
از اين غزل معلوم مىشود خواجه را مشاهدهاى عالى (به اعتبار لفظ «بوس و كنار») دست داده، در مقام شكر گذارى و تقاضاى دوام آن از محبوب برآمده، مىگويد :
ديدار شد ميّسر و بوس و كنار هم از بخت شكر دارم و از روزگار هم
سپاس خداى را كه پس از عمرى فراق ديدار دوست و قربش حاصل شد، و به كمال روح و راحتى از ديدارش بهرهمند شدم، و دانستم كه بختِ از دست شده و روزگارِ وصالِ پشت كرده، باز به كام من خواهد بود؛ لذا «از بخت شكر دارم و از روزگار هم». در جايى مىگويد :
منم كه ديده به ديدار دوست كردم باز چه شكر گويمت اى كار سازِ بنده نواز!
اگرچه حسن تو از عشقِ غير مستغنى است من آنِ نيَم كه از اين عشق بازى آيم باز[1]
و در جاى ديگر مىگويد :
هزار شكر كه ديدم به كام خويشت باز تو را به كام خود و با تو خويش را دمساز
چه فتنه بود كه مشّاطه قضا انگيخت كه كرد نرگس مستش، سيه به سرمه ناز[2]
زاهد! برو كه طالع اگر طالع من است جامم به دست باشد و زلفِ نگار هم
اين گونه كه مىنگرم به برج سعادت طالعم رقم زده شده؛ گويا يار مىخواهد از طريق كثرات بر من جلوه نمايد، و با ديدن مظاهر توجّه به او را از دست نداده و در مقام جمع قرار گيرم؛ كه: «إلهى! وَاجْعَلْنى مِمَّنْ نادَيْتَهُ فَأجابَکَ، وَلاحَظْتَهُ فَصَعِقَ لِجَلالِکَ، فَناجَيْتَهُ سِرّاً وَعَمِلَ لَکَ جَهْراً.»[3] : (معبودا! و مرا از آنانى قرار ده كه ندايشان كردى و
اجابتت نمودند، و به آنها نظر افكندى و در برابر جلال و عظمتت مدهوش گشتند، سپس در باطن با آنها مناجات كردى و آشكارا و در ظاهر براى تو عمل نمودند.) اى زاهد! برو كه دگر گفتار تو در من اثرى ندارد. و به گفته خواجه در جايى :
طالع اگر مدد كند، دامنش آورم به كف گر بِكَشد زهى طَرَب، ور بكُشد زهى شرف!
بىخبرند زاهدان، نقش بخوان و لا تَقُلْ مست رياست محتسب، باده بنوش و لا تَخَفْ[4]
ما عيبِ كس به رندى و مستى نمىكنيم لعلِ بُتان خوش است و مىِ خوشگوارهم
اى زاهد! اين تويى كه عيب ما به رندى و مستى مىكنى ما چون تو نيستيم، رندان (پا به همه تعلّقات زدگان) و مستان و مراقبين جمال يار را مىستاييم و خود در انتظار جذبات اسماء و صفات دلدار و مراقبه جمالش عمر به پايان خواهيم برد. در جايى مىگويد :
سخن درست بگويم، نمىتوانم ديد كه مِىْ خورند حريفان و من نظاره كنم
نه قاضيم نه مدّرس، نه محتسب نه فقيه مرا چه كار كه منعِ شراب خواره كنم
ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ به بانگ بربط و نى، رازش آشكاره كنم[5]
اى دل! بشارتى دهمت محتسب نماند وز مى، جهان پُر است و بُتِ ميگسار هم
اى خواجه! بشارتت باد مشاهدهاى كه نصيبت گشته، و جهان هستى را (دانسته و ندانسته) مست جمال حضرت دوست و ميخانه اسماء و صفات او مشاهده مىنمايى؛ كه: «أيَكُونُ لِغَيْرِکَ مِنَ الظُّهُورِ ما لَيْسَ لَکَ حَتّى يَكُونَ هُوَ المُظْهِرَ لَکَ؟!»[6] : (آيا براى
غير تو آنچنان ظهورى است كه براى تو نباشد تا آن آشكار كننده تو باشد؟!)
و ممكن است بخواهد بگويد: اى خواجه! تو را بشارت باد كه بدگويان و زهّاد ديگر جرأت سخن گفتن ندارند، حال وقت آن است كه آزادانه مراقب جمال دوست باشى و شراب مشاهدات او را بياشامى؛ لذا مىگويد :
آن شد كه چشمِ بد نگران بود از كمين خصم از ميان برفت و سرشك از كنار هم
اى خواجه! آن زمان كه بدگويانت همواره در پى آزارت بودند، گذشت و بساط زهد و وعظشان برچيده گشت، و زمان شادمانى عيش و نوش تو با دوست فرا رسيده، به كار خود مشغول باش. به گفته خواجه در جايى :
من به خلوت ننشينم پس از اين، ور به مَثَل زاهد صومعه بر پاى نهد زنجيرم
پندِ پيرانه دهد واعظ شهرم، ليكن من نه آنم كه دگر پند كسى بپذيرم[7]
و ممكن است بخواهد بگويد: آن زمان كه از شرّ شيطان مىترسيدى گذشت، حال كه وصلت ميسّر شده و فنايت دست داده و به مقام شهود راه يافتهاى، او و
وسوسههايش با تو چه كار دارند؟ كه: (وَلاَُغْوِيَنَّهُمْ أجْمَعينَ إلّا عِبادَکَ مِنْهُمُ المُخْلَصينَ … إنَّ عِبادى لَيْسَ لَکَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ )[8] : (و بىگمان همه آنان، جز بندگان پاك شده ] به تمام
وجود [را گمراه خواهم نمود … براستى كه تو را بر بندگانم هيچ تسلّطى نخواهد بود.) فراق هم كه سبب گريه و زارىات شده بود از ميان رفت، خوش باد روزگارى كه دارى! حال :
خاطر به دست تفرقه دادن، نه زيركى است مجموعهاى بخواه و صراحى بيار هم
پس از ميسّر شدن ديدار دوست و از ميان رفتن خصم، خاطر خويش بهدست تفرقه دادن نه كار زيركان است؛ زيرا اين كار سبب جدا شدن وصال يار مىگردد، همواره بايد به مراقبه و بهرهگيرى از حضرت محبوب بود و صراحىِ مِىْ و ذكرش را در كنار خود قرار داد و هيچگاه غفلت از او نورزيد. در جايى مىگويد:
كنون كه در چمن آمد، گل از عدم به وجود بنفشه در قدم او نهاد سر به سجود
ز دست شاهد سيمينْ عذارِ عيسى دم شراب نوش و رها كن حديثِ عاد و ثمود
به دور گل منشين بى شراب و شاهد و چنگ كه همچو دور بقا، هفتهاى بود معدود[9]
بر خاكيانِ عشق فشان جرعه لبت تا خاك، لعل گون شود و مشكبار هم
اى عارف سالك! و يا اى استاد كامل! و يا اى خواجه! كه بهرهمند از ديدار
دوست و شراب تجلّياتش شدهاى، به آنان كه در طلب دوستند جرعهاى بياشامان و يا بيفشان، تا وجود خاكى ايشان هم بهرهاى از دوست گيرد و مشكبار شود؛ كه : (وَمِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ )[10] : (و از آنچه به ايشان روزىكرديم، انفاق مىكنند) و نيز :
«وَارْزُقْنِى مُواساةَ مَنْ قَتَّرْتَ عَلَيْهِ مِنْ رِزْقِکَ بِما وَسَّعْتَ عَلَىَّ مِنْ فِضْلِک، وَنَشَرْتَ عَلَىَّ مِنْ عَدْلِکَ، وَأحْيَيتَنى تَحْتَ ظِلِّکَ.»[11] : (و روزىام گردان كه به آنچه از فضل خويش به من ارزانى
داشته، و با عدل و دادت بر من گسترانده، و در زير سايه ] و رحمت [ ات زندگانىام بخشيدهاى، بر كسى كه به تنگى و سختى معاش و روزى مبتلا نمودهاى، مواسات و همدردى و ياورى كنم.)
و ممكن است خطاب خواجه به محبوب باشد كه: محبوبا! از شرابى كه در لب دارى، بر ما خاكيانِ عشقت بيفشان تا وجودمان صفايى و عطرى پيدا كند؛ لذا مىگويد :
چون آبروى لاله و گل، ز آبِ فيض توست اى ابر لطف! بر من خاكى ببار هم
محبوبا! مىدانم همه موجودات هر مقدار از كمال و جمال دارند از آبِ فيض و رحمت بىانتهايت مىباشد، بيا و من خاكى را هم از ابر عنايات خاصّت بىبهره مساز، كه سخت بدان محتاجم، كه: «إلهى! بِذَيْلِ كَرَمِکَ أعْلَقْتُ يَدى، وَلِنَيْلِ عَطاياکَ بَسَطْتُ أمَلى؛ فَأخْلِصْنى بِخالِصَةِ تَوْحيدِکَ، وَاجْعَلْنى مِنْ صَفْوَةِ عَبيدِکَ.»[12] : (معبودا! به دامان كرم و
بزرگوارى تو دست زدهام، و براى نيل به عطايات آرزو گشادهام، پس مرا با توحيد ناب خويش پاكيزه نموده و از بندگان برگزيدهايت قرار ده.)؛ لذا باز مىگويد :
چون كاينات جمله به بوى تو زندهاند اى آفتاب! سايه ز من بر مدار هم
اى معشوقى كه كاينات مادّى و مجرّد و مخلوقات را به بوى خود زنده و به خورشيد جمالت بر پا داشتهاى، نفحات جانفزا و سايه لطف و رحمتهاى خاصّت را كه به من عطا فرمودى، باز مگير؛ كه: «وَامْنُنْ بِالنَّظَرِ إلَيْکَ عَلَىَّ، وَانْظُرْ بِعَيْنِ الوُدِّ وَالعَطْفِ إلَىَّ، وَلا تَصْرِفْ عَنّى وَجْهَکَ، وَاجْعَلْنى مِنْ أهْلِ الإسْعادِ وَالحُظْوَةِ عِنْدِکَ. يا مُجيبُ! يا أرْحَمَ الرّاحمينَ!.»[13] : (و بر من منّت نِهْ كه به تو بنگرم، و با چشم دوستى و مهربانى به من بنگر،
و روى از من مگردان، و مرا از كسانى كه نزد تو خوشبخت و داراى مقام و منزلت هستند، قرار ده. اى اجابت كننده! اى مهربانترين مهربانان!)
حافظ اسير زلف تو شد از خدا بترس وز انتصافِ آصفِ جَمْ اقتدارْهم
خواجه اين بيت و چهار بيت ديگر تا آخر غزل را گويا در مدح يكى از پادشاهان زمان خود فرموده، يا نظر ديگرى از سرودنش داشته كه ما بر آن آگاه نيستيم.
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل311، ص241.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل312، ص242.
[3] ـ اقبال الاعمال، ص687.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل363، 373.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل388، ص289.
[6] ـ اقبال العمال، ص349.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل417، ص307.
[8] ـ حجر: 39 تا 42.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 238، ص194.
[10] ـ بقره: 3.
[11] ـ اقبال الاعمال، ص687 ـ 688.
[12] ـ بحارالانوار، ج94، ص144.
[13] ـ بحارالانوار، ج94، ص149.