- غزل 460
برو اى طبيبم! از سر، كه خبر ز سر ندارمبه خدا رها كنم جان، كه ز جان خبر ندارم
به عيادتم قدم نِهْ، كه ز بى خودى شوم بِهْ مى ناب نوش و هم ده، كه غم دگر ندارم
غمم ار خورى از اين پس، نكنم ز غمخورى بس نظرى بجز تو با كس، به كسى دگر ندارم
ز زرت كنند زيور، به زرت كشند در بر من بينواى مضطر، چه كنم كه زر ندارم؟
دگرم مگو كه خواهم، كه ز درگهت برانم تو بر اين و من بر آنم، كه دل از تو بر ندارم
به من ار چه مِىْ پرستم، مدهيد مى كه مستم مبريد دل ز دستم، كه دل دگر ندارم
دل حافظ ار بجويى، غم دل ز تند خويى چو بگويمت، بگويى: سر درد سر ندارم
خواجه در اين غزل نيز با گفتار عاشقانهاش، اظهار اشتياق به دوست نموده؛ و ممكن است كمالى را داشته، بخواهد با اين ابيات كمال بالاترى را تقاضا كرده باشد. مىگويد :
برو اى طبيبم! از سر، كه خبر ز سر ندارم به خدا رها كنم جان، كه ز جان خبر ندارم
معشوقا! طبيب درمانم تويى و در اشتياق ديدارت سر از پا و جان از تن نمىشناسم. براى معالجه بيمارى و ناراحتى روحىام، قدم رنجه فرما كه تا به پيشت آنچه دارم نثار كنم و سر و جان در بازم. به گفته خواجه در جايى :
روى بنما و وجود خودم از ياد ببر خرمنِ سوختگان را، همه گو باد ببر
بعد از اين، چهره زرد من و خاكِ دَر دوست باده پيش آور و اين جانِ غم آباد ببر[1]
به عيادتم قدم نِه، كه ز بى خودى شوم بِهْ مِى نابْ نوش و هم دِهْ، كه غم دگر ندارم
محبوبا! عاشقى دلباخته و بيمار ديدارت مىباشم، مستانه به عيادتم قدم نِه تا با مشاهده تمامت بهبودى حاصل كرده و غمم پايان يابد و به مستى كامل گرايم. در جايى مىگويد :
من خرابم ز غمِ يارِ خراباتىِ خويش مىزند غمزه او، ناوِك غم، بر دل ريش
آخر اى پادشه حُسن و ملاحت! چه شود گر لبِلعل تو ريزد نمكىبر دل ريش؟
پرسشِ حالِ دلِ سوخته كن بَهْرِ خدا نيست از شاه عجب، گر بنوازد درويش[2]
غمم ار خورى از اين پس، نكنم ز غم خورى بس نظرى بجز تو با كس، به كسى دگر ندارم
معشوقا! طبيب غمم گرد كه با آغوش باز پذيرايت خواهم بود و به جز تو نظرى با كس نخواهم داشت، در واقع، با اين بيان تمنّاى ديدار نموده. در جايى مىگويد :
درد مندانِ غمت، زَهْرِ هَلاهل دارند قصد اينقوم خطر باشد، هين تا نكنى!
رنج ما را كه توان برد، به يك گوشه چشم شرط انصاف نباشد، كه مداوا نكنى[3]
زِ زَرَتْ كنند زيور، به زَرَتْ كشند در بر من بينواىِ مُضطَر، چه كنم كه زر ندارم؟
دلبرا! با آنكه جمال بى مثالت را براى بندگان خاص و عشّاقت به خونابه ديدگان و رنگ زرد رخساره جلوهگر مىسازى، من چگونه با نداشتن خونابه اشك و رخسار زرد در عبوديّت، مىتوانمت بدست آورد؟!
و ممكن است منظور از «زر» همان طلاهاى ظاهرى باشد كه معشوقههاى مجازى را به آن خريدارى كرده و زيورشان مىنمايند، در نتيجه اشاره به تهيدستى خود كرده، مىگويد: من به درگاهت با فقر و تهيدستى از بندگى آمدهام، دستگيرىام كن و به خود راه ده؛ كه: «إلهى! إرْحَمْ عَبْدَکَ الذَّليلَ، ذااللِّسانِ الكَليلِ، وَالعَمَلِ القَليلِ، وَامْنُنْ عَلَيْهِ بِطَوْلِکَ الجَزيلِ، وَاكْنُفْهُ تَحْتَ ظِلِّکَ الظَّليلِ، يا كَريمُ! يا جَميلُ! يا أرْحَمَ الرّاحِمينَ!»[4] :
(معبودا! بر بنده افتاده و ذليل، كه داراى زبان لال و عمل اندك مىباشد، رحم آر و با عطا
و بخشش فراوانت بر او منّت نه، و زير سايه پر سايه و دايمى ] رحمت [ات بپوشان. اى بزرگوار! اى زيبا! اى مهربانترين مهربانان!)؛ لذا مىگويد:
دگرم مگو: كه خواهم، كه ز درگهت برانم تو بر اين و من بر آنم، كه دل از تو بر ندارم
محبوبا! پس از اينكه تهيدستىام را دريافتى، ديگر از درگهت مران و با من سخن از بىوفايى به ميان مياور؛ زيرا هرچه برانىام باز خواهم آمد، من آن نيم كه دل از تو بردارم، و تو هم آن نيستى كه بتوان از ديدارت چشم پوشيد. در جايى مىگويد :
آن كه پامال جفا كرد چو خاكِ راهم خاكمىبوسم و عُذرِ قدمش مىخواهم
من نه آنم كه به جور از تو بنالم حاشا! چاكرِ معتقد و بنده دولت خواهم[5]
بخواهد بگويد: «إلهى! لا تُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديکَ أبْوابَ رَحْمَتِکَ وَلا تَحْجُبْ مُشْتاقيکَ عَنِ النَّظَرِ إلى جَميلِ رُؤْيَتِکَ.»[6] : (معبودا! درهاى رحمتت را به روى موّحدانت مبند، و مشتاقانت را
از مشاهده ديدار زيبايت محجوب مگردان.)
به من ار چه مِىْ پرستم، مدهيد مِىْ، كه مستم مبريد دل ز دستم، كه دل دگر ندارم
آرى، عاشق دلباخته در عين اينكه تمام آرزويش مِىْ ستاندن و از خود بيرون شدن و به دوست پيوستن است؛ امّا چون مىبيند اگر مستى و شهود او كامل شود، هرچه دارد از او گرفته خواهد شد، صورتاً نمىتواند به اين امر تن در دهد، خواجه هم مىخواهد بگويد: درست است مِىْ پرستى و محبّت دوست و مشاهده جمال و كمال او نهايتِ مطلوب من است و با گرفتن آن از خود بيرون خواهم شد، ولى مدهيدم، كه به عالم عنصرىام وابسته شدهام و نمىتوانم از آن جدايى گيرم.
در واقع، با اين بيان اظهار اشتياق به ديدار معشوق نموده و خواهانِ مِىْ پرستى و از خود گرفته شدن بوده و مىخواسته بگويد :
روى بنما و مرا گو كه دل از جان برگير پيشِ شمع، آتشِ پروانه، به جان گو درگير
در لب تشنه من بين و مدار آب دريغ بر سر كُشته خويش آى و ز خاكش برگير[7]
دل حافظ ار بجويى، غم دل ز تندخويى چو بگويمت، بگويى: سَرِ دردِ سر ندارم
اى دل و دلدار خواجه! چنانچه از غمِ دل پرسىام، خواهَمَت گفت؛ امّا تو آن نيستى كه كسى را كه آماده ديدارت نباشد، عزيز دارى و به گفتارش گوش فرا دهى و بپذيرىاش؛ لذا غم دل با تو نخواهم گفت؛ امّا
دلم را شد سر زلف تو مسكن بدينسانش فرو مگذار و مشكن
وگر دل سر كشد چون زلف از خط بدست آرش، ولى در پاش مفكن[8]
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 297، ص231.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل334، ص255.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل534، ص383.
[4] ـ بحار الانوار، ج94، ص150.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل383، ص285.
[6] ـ بحار الانوار، ج94، ص144.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل296، ص230.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل473، ص344.