• غزل  458

صلاح‌از ما چه‌مى‌جويى؟كه‌مستان‌را صلا گفتيمبه دور نرگس مستت، سلامت را دعا گفتيم

دَرِ ميخانه را بگشا، كه هيچ از خانقه نگشود         گرت باور بود ورنه سخن اين بود ما گفتيم

من از چشم خوش ساقى، خراب افتاده‌ام ليكن         بلايى كز حبيب آمد، هزارش مرحبا گفتيم

قدت‌گفتم كه‌شمشاداست بس‌خجلت‌به‌بار آورد         كه اين نسبت چرا داديم واين بهتان چرا گفتيم

اگر بر من نبخشايى پشيمانى خورى آخر         به خاطر دار اين معنى كه در خدمت كجاگفتيم

جگر چون نافه‌ام خون‌گشت وبِهْ زيüنَم نمى‌باشد         جزاى آنكه با زلفش، سخن از چين خطا گفتيم

تو آتش گشتى اى حافظ! ولى با يار در نگرفت         ز بد عهدىّ گل گويى، حكايت با صبا گفتيم

اين غزل حكايت از حالى خوش و مشاهده‌اى ناقص مى‌كند كه خواجه را دست داده، و افزونى‌اش را مى‌طلبيده و ديگران را هم در اين خواسته با خود شريك نموده؛ چرا كه سالك نمى‌تواند مبتلايانى چون خود را از نظر بيافكند، مى‌گويد :

صلاح از ما چه مى‌جويى؟ كه مستان را صلا گفتيم         به دور نرگسِ مستت، سلامت را دعا گفتيم

محبوبا! دانسته‌ام صلاح و مصلحت انديشى، كار هشياران است، از مايى كه در مستى مشاهده جمالت صلا بر مستان زده و پيشى گرفته‌ايم، آن را تمنّا نداشته باش، ما آنانى هستيم كه با ديدن چشم مست و جذبات ديدارت خود را آماده پذيرش ناهمواريهاى عالم طبيعت و مصائب هجرانت نموده و با سلامتى وداع گفته و به گوش‌اش دعاى سفر خوانده، و فهميده‌ايم كه: «إنَّ أشَدَّ النّاسِ بَلاءً الأنْبِيآءُ ثُمَّ الَّذينَ يَلُونَهُمْ ثُمَّ الأَمْثَلُ فَالأَمْثَلُ.»[1] : (براستى كه گرفتارترين مردم، پيامبرانند و سپس كسانى كه در پى و

نزديك آنانند، و سپس شبيه‌ترين به آنها و سپس شبيه‌ترين به آنها ] و به همين صورت [.) و دانسته‌ايم كه: «إنَّ اللهَ إذا أحَبَّ عَبْداً، غَتَّهُ بِالْبَلاءِ غَتّاً.»[2] : (هرگاه خداوند بنده‌اى را دوست

داشته باشد، او را در بلا و گرفتارى غوطه‌ور مى‌كند.)

دَرِ ميخانه را بگشا، كه هيچ از خانقه نگشود         گرت باور بود، ورنه، سخن اين بود ما گفتيم

محبوبا! عمرى در خانقه به عبادت و ذكر پرداختيم، درى به رويمان گشاده نگشت، دَرِ ميخانه و تجلّيات اسمايى و صفاتى‌ات را به روى ما بگشا، تا پرده از كار عالم برداشته شود و تو و جمال و كمالت را از مظاهرت مشاهده نمايم؛ كه: «تَعَرَّفْتَ لِكُلِّ شَىْءٍ فَما جَهِلَکَ شَىْءٌ، وَأَنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ إلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍُ، فَرَأَيْتُکَ ظاهِراً فى كُلِّ شَىْءٍ.»[3]  :

(خود را به هر چيز شناساندى و لذا هيچ چيز به تو جاهل نيست، و تويى كه خودت را در همه چيز به من شناساندى و در نتيجه تو را در هر چيز آشكار ديدم.) در جايى مى‌گويد :

ساقى! به نور باده بر افروز جامِ ما         مطرب! بگو، كه كارِ جهان شد به كام ما

ما در پياله،عكسِ رُخِ يار ديده‌ايم         اى بى‌خبر ز لذّت شرب مدام ما!

چندان بود كرشمه و ناز سهى قدان         كآيد به جلوه، سَرْوِ صنوبر خرام ما[4]

اى زاهد! بپذيرى يا نپذيرى، سخن من اين است كه با محبوب داشتم؛ لذا مى‌گويد :

من از چشمِ خوش ساقى، خراب افتاده‌ام، ليكن         بلايى كز حبيب آمد، هزارش مرحبا گفتيم

اى دوستان! اين چشم خوش و مست و جذبات پر شور و تجلّيات جمالى جانان است كه مرا به ويرانى و از خود گذشتگى دعوت مى‌كند و از خويش گرفته، نه عبادات قشرى خانقه. «بلايى كز حبيب آمد، هزارش مرحبا گفتيم»؛ چرا چنين نباشيم كه حيات معنوى ما در اين خرابى است كه: «إلهى! كَسْرى لا يَجْبُرُهُ إلّا لُطْفُکَ وَحَنانُکَ … وَغُلَّتى لاُيُبَرِّدُها إلّا وَصْلُکَ، وَلَوْعَتى لايُطْفِئُها إلّا لِقآئُکَ، و شَوقى إليْکَ لاَيَبُلُّهُ إلاَّ النَّظَرُ
إلى وَجهِکَ، وَقَرارى لاَيَقِرُّ دُونَ ذُنُوّى مِنْکَ، وَلَهْفَتى لا يَرُدُّها إلّا رَوْحُکَ.»[5] : (معبودا! شكستم را

جز لطف و مهربانى‌ات درمان نمى‌كند… و سوز و حرارت درونى‌ام را جز وصالت نمى نشاند، وآتش باطنى‌ام را جز لقايت خاموش نمى‌كند، و به شوقم به تو جز نظر به روى ] واسماء و صفات [ات آب نمى‌زند، و قرارم جز به قرب تو آرام نمى‌گيرد و آه حسرتم را جز ]نسيم  [رحمتت بر نمى‌گرداند.) در جايى مى‌گويد :

مرا مهرِ سيه چشمان، ز سر بيرون نخواهد شد         قضاى آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد

مشوى اى ديده! نقشِ غم، ز لوحِ سينه حافظ         كه زخم تير دلدار است و، رنگ خون نخواهد شد[6]

قدت گفتم كه شمشاد است، بس خجلت به بار آورد         كه اين نسبت چرا داديم و اين بهتان چرا گفتيم

محبوبا! در گذشته كه نديده بودمت جمال و كمال تو را چون جمال موجوداتت گمان مى‌كردم، و هنگامى كه (با ديده دل و نور ايمان) به مشاهده‌ات نايل گشتم، از اين تصورّى كه نسبت به تو داشتم شرمنده شدم؛ چرا كه جمال و كمال موجودات، پرتو و سايه‌اى از جلوه‌هاى تواند؛ كه: «كَيْفَ يُسْتَدَلُّ عَلَيْکَ بِما هُوَ فى وُجُودِهِ مُفْتَقِرٌ إلَيْکَ؟!»[7] : (چگونه با چيزى كه در وجودش به تو نيازمند است، مى‌توان بر تو راهنمايى

جُست؟!) و به گفته خواجه درجايى :

بيانِ وصف تو گفتن، نه حدّ امكان است         چرا كه وصف تو، بيرون ز حدّ اوصاف است

ز چشم عشق توان ديد روىِ شاهد غيب         كه نور ديده عاشق، ز قاف تا قاف است[8]

حال از گفتار گذشته پشيمانم و عذر خواه، و مى‌گويم :

اگر بر من نبخشايى، پشيمانى خورى آخر         به خاطر دار اين معنى، كه در خدمت كجا گفتيم

معشوقا! مرا به گفتار گذشته‌ام مگير و ببخشا؛ زيرا اگر نبخشايى، بنده عاشقى را رانده‌اى كه نظيرش را نخواهى يافت. (سخنى است به طريق گفتار عشّاق مجازى.) در جاى ديگر مى‌گويد :

ما بدين در، نه پىِ حشمت و جاه آمده‌ايم         از بدِ حادثه اينجا به پناه آمده‌ايم

لنگر حلمِ تو اى كِشتى توفيق! كجاست         كه در اين بَحرِ كَرَم، غرقه گناه آمده‌ايم

آبرو مى‌رود اى ابر خطا پوش! ببار         كه به ديوان عمل، نامه سياه آمده‌ايم[9]

جگر چون نافه‌ام خون گشت و بِهْ زيüنَم نمى‌باشد         جَزاى آنكه با زلفش، سخن از چين خطا گفتيم

محبوبا! خونين دلى و غم و اندوهى كه در فراقت مى‌كشم، و شايسته و سزاوار آن هم مى‌باشم، بدان جهت است كه موجودات و كثرات عالم را به نظر استقلال نگريستم و هر جمالى و كمالى كه در آنها ديدم به آنان نسبت دادم. و «إلهى! تَرَدُّدى فِى الآثار يُوجِبُ بُعْدَ المَزارِ.»[10] : (معبودا! بازگشت و توجّه به آثار و مظاهرت موجب دورى

ديدارت مى‌گردد.) را نديدم، و «كَيْفَ يُسْتَدَلُّ عَلَيْکَ بِما هُوَ فى وُجُودِهِ مُفْتَقِرٌ إلَيْکَ؟!»[11]  :

(چگونه به آنچه در وجودش نيازمند به تو است بر تو استدلال مى‌توان نمود؟) را
نخواندم، و «مَتى بَعُدْتَ حَتّى تَكُونَ الآثارُهِىَ الَّتى تُوصِلُ إلَيْکَ؟!»[12] : (كِىْ دور بوده‌اى تا آثار

و مظاهر مرا به تو واصل سازد.) را ننگريستم. در جايى مى‌گويد :

وصفِ رُخساره خورشيد، ز خفّاش مپرس         كه دراين آينه، صاحب نظران حيرانند[13]

تو آتش گشتى اى حافظ! ولى با يار در نگرفت         ز بد عهدىِّ گل گويى حكايت با صبا گفتم

اى خواجه! مى‌دانى چرا يار با آن همه شور و عشقى كه دارى عنايتى به تو ندارد. علّت آن است كه نزد باد صبا (اغيار) گله از يار خود نموده و اسرار خود را از بيگانه پنهان نداشتى و شكايت او را به او نگفتى؛ كه (إنَّما أشْكُوا بَثّى وَحُزْنى إلَى اللهِ)[14] : (شكوه غم و اندوه شديدم را تنها به خدا مى‌برم.) در جايى مى‌گويد :

لافِ عشق و گله از يار، بسى لاف خلاف!         عشقبازانِ چنين، مستحق هجرانند[15]

[1] ـ بحار الانوار، ج67، ص200، روايت3.

[2] ـ بحارالانوار، ج67، ص208، روايت9.

[3] ـ اقبال الاعمال، ص350.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل4، ص40.

[5] ـ بحار الانوار، ج94، ص149 ـ 150.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 250، ص202.

[7] ـ اقبال الاعمال، ص348 ـ 349.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل57، ص76.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 441، ص323.

[10] ـ اقبال الاعمال، ص 348.

[11] ـ اقبال الاعمال، ص348 ـ 349.

[12] ـ اقبال الاعمال، ص349.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 172، ص149.

[14] ـ يوسف: 86.

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 172، ص149.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا