- غزل 459
عمرىاست تا مندر طلب، هر روز گامى مىزنمدست شفاعت هر دمى، در نيكنامى مىزنم
بى ماهِ مهر افروز خود، تا بگذرانم روز خود دامى به راهى مىنهم، مرغى به دامى مىزنم
تا بو كه يابم آگهى، زآن سايه سروِ سهى گلبانگ عشقاز هر طرف، بر خوشخرامىمىزنم
هر چند آن آرامِ دل، دانم نبخشد كامِ دل نقشِ خيالى مىكشم، فال دوامى مىزنم
أورنگ كو؟ گلچهر كو؟ نقش وفا و مهر كو؟ حالى من اندر عاشقى، داوِ تمامى مىزنم
دانم سر آيد قصّهام، چندان نماند غُصّهام زينآهِ خونافشانكهمن،هر صبحوشامى مىزنم
با آنكه از خود غايبم، وز مى چو حافظ تائبم در مجلس روحانيان، گهگاه جامى مىزنم
نام اين غزل را مىتوان «غزل آرزو» نهاد، آرزوى اصل ديدار حضرت دوست و يا آرزوى كمالى بالاتر از آنچه داشته. ظاهر ابيات به نظر ابتدايى، معناى اوّل را به خواننده ارائه مىدهد، ولى به نظر دقيق معناى دوّم را در خاطر تداعى مىكند، چنانكه مصرع اوّل بيت ختم بدان دلالت دارد. مىگويد :
عمرى است تا من در طلب، هر روز گامى مىزنم دستِ شفاعت هر دمى، در نيكنامى مىزنم
آرى، اساس كار طالبِ حقّ سبحانه بر انگيزه طلب است و آن وقتى ثمره خود را ظهور مىدهد كه با «عشق» قرين باشد؛ كه: «لِلطّالبِ البالِغِ لَذَّةُ الإدْراکِ.»[1] : (لذّت
رسيدن و وصال تنها از آن طالبى است كه كوشش خود را به نهايت رساند.) و به گفته خواجه در جايى :
غبار راهِ طلب،كيمياى بهره ورى است غلام دولت آن خاك عنبرين بويم[2]
و پيش از اين دو، محتاج به راهنمايى استادِ كاملِ حاذق مىباشد؛ لذا مىگويد : «دست شفاعت هر زمان، در نيكنامى مىزنم»، خلاصه معناى بيت آنكه در جستجوى محبوب، هر روز گامى در مجاهده و بندگى و توجّه به او را كه احتمال مىدادم مرا به مقصودم نايل سازد برداشتم، و از اولياء هركس كه احتمال مىدادم،
راهنمايم به مقصد مىشوند شفيع قرار دادم.
و يا بخواهد بگويد (بنابر معنى دوّم): عمرى در طلب تجلّيات ذاتى محبوب بسر بردم، و دست شفاعت براى اين امر به دامن تجلّيات اسماء و صفات او زدم تا شايد به مقصد خود راه يابم؛ لذا مىگويد :
بى ماهِ مهرْ افروز خود، تا بگذرانم روز خود دامى به راهى مىنهم، مرغى به دامى مىزنم
تا بو كه يابم آگهى، ز آن سايه سَرْوِ سَهى گلبانگ عشق از هر طرف، بر خوشخرامى مىزنم
چون به خورشيد جمال محبوب و مطلوب خود (كه تجلّيات ذاتى است) راه نمىيابم و كوشش و طلبم براى اين امر به جايى نمىرسد، و يا دانستهام كه بى راهنما به او نمىتوان دست يافت، هر زمان در فكر شدم به راهنمايى عشق ورزم و شخصيّتى را مصاحبت نمايم تا از مقصد و مقصود خود آگاه شوم؛ كه «إصْحَبْ أخَا التُّقى وَالدّينِ، تَسْلَمْ؛ وَاسْتَرْشِدْهُ، تَغْنَمْ.»[3] : (با برادر تقوى پيشه و ديندار نشست و
برخاست كن، تا سالم بمانى، و از او راهنمايى بخواه، تا غنيمت ببرى.) و نيز: «أكْثَرُ الصَّلاحِ وَالصَّوابِ فى صُحْبَةِ اُولِى النُّهى وَالألبابِ.»[4] : (بيشتر صلاح و درستى در همنشينى با
خردمندان و عاقلان واقعى است.) و همچنين: «ثَمَرةُ العَقْلِ صُحْبَةُ الأخْيارِ.»[5] : (ثمره عقل، مصاحبت با نيكان مىباشد.) و نيز: «خَيْرُ الإخْتِيارِ صُحْبَةُ الأخْيارِ.»[6] : (بهترين گزينش، همنشينى با نيكان مىباشد.) و به گفته خواجه در جايى :
عبوسِ زهد، به وجه خمار ننشيند مريد حلقه دُردى كِشان خوش خويم
گَرَم نه پير مغان دَرْ به روى بگشايد كدام در بزنم؟ چاره از كجا جويم؟[7]
لذا باز مىگويد :
هرچند آن آرامِ دل، دانم نبخشد كامِ دل نقشِ خيالى مىكشم، فالِ دوامى مىزنم
دانستهام كه محبوب بىهمتا و آرامش بخش قلب من، تا من هستم و دوام وصال از او مىخواهم، به مرادم نخواهد رسانيد، زيرا او كام مرا در ناكامىام مىداند؛ با اين همه، آرام نمىتوانم بنشينم، همواره فال دوام وصالش را مىزنم و به خيال آن عمر مىگذرانم. در جايى مىگويد :
نيست در شهر نگارى كه دل ما ببرد بختم ار يار شود، رَخْتَم از اينجا ببرد
كو حريفى خوش و سر مست كه پيش كَرمَش عاشقِ سوختهْ دل، نامِ تَمنّا ببرد؟
در خيال، اين همه لعبت، به هوس مىبازم بو كه صاحبنظرى، نامِ تماشا ببرد[8]
و يا منظور اين باشد كه: دستم به تجلّيات ذاتىاش نمىرسد، و به خيال آن نشسته و همواره فال رسيدن به آن را مىزنم؛ لذا مىگويد :
أَوْرنگ كو؟ گُلْچِهر كو؟ نقشِ وفا و مهر كو؟ حالى من اندر عاشقى، داوِ[9] تمامى مىزنم
محبوبا! از ديدارت محرومم داشتهاى، ناچار با گفتگوى شاعرانه «اورنگ كو؟ گلچهر كو؟ …» اظهار عشق به تو، گهگاه سخن مىگويم. و چنانچه ادّعاى عاشقى و اظهار آن را هم نكنم، آتش درونىام را به چه چيز فرو نشانم؟ به گفته خواجه در
جايى :
صنما! با غم عشق تو چه تدبير كنم؟ تا به كى در غم تو، ناله شبگير كنم؟
آن زمان كآرزوى ديدنِ جانم باشد در نظر، نقشِ رُخِ خوبِ تو تصوير كنم[10]
و ممكن است (به احتمال دوّم) منظور خواجه از «اَورنگ» و «گلچهر» تجلّى اسماء و صفات باشد كه با اين طريق به ذات راه پيدا كند.
دانم سرآيد قِصّهام، چندان نماند غُصّهام زين آه خونافشانكه من، هر صبح وشامى مىزنم
محبوبا! مىدانم سرانجام اين آه و فرياد و گريه شبانه روزى من به پايان خواهد رسيد و به وصالت راه خواهم يافت، و بىخبر از خويش مىگردم و غصّهام نخواهد ماند؛ با اين همه چگونه مىتوانم تا نپذيرىام دست از داد و فرياد عاشقى بردارم؟ خواجه در جايى در تمنّاى اين معنى مىگويد :
اى غايب از نظر! به خدا مىسپارمت جانم بسوختىّ و به دل دوست دارمت
خونم بريز و از غمِ هجرم خلاص كن منّتْ پذيرِ غمزه خنجرْ گذارمت
بارم دِه از كرم بَرِ خود، تا به سوز دل در پاى دم به دم، گهر از ديده بارمت[11]
و ممكن است منظور از بيت، سر آمدن غصّه تجلّيات ذاتى باشد؛ لذا مىگويد :
با آنكه از خود غايبم، وز مى چو حافظ تائبم در مجلس روحانيان، گهگاه جامى مىزنم
اين بيت در يكى از نسخهها «با آنكه از وى غايبم …» ذكر شده و اين با معناى اوّلى كه براى ابيات شد سازش پذير است، بخواهد بگويد: با آنكه وى را مشاهده نمىكنم و در اثر فراق و هجران و نا اميدىِ وصال، از مِىْ خوردن و انتظار
مشاهدهاش توبه كردهام، ولى چون به مجلس اهل دل مىروم و عنايتى به من مىشود توبه از توبه مىكنم و باز ديدار او را خواهان مىشوم و نمىتوانم آرام بنشينم.
و امّا معناى بيت بنا بر نسخه «از خود غايبم» اين مىشود كه با آنكه فنايم دست داده و عنايتى به بدن عنصرى ندارم و نمىخواهم ديگر به اسماء و صفات او توجّه داشته باشم؛ امّا چون به مجلس روحانيان، يعنى تجلّيات اسماء و صفات حضرت دوست، راه مىيابم و جلوه برايم مىكنند، گهگاه جامى مىزنم و از آن بهره مىگيرم و نمىتوانم خوددارى نمايم و مىگويم :
شاهدان، گر دلبرى زينسان كنند زاهدان را، رخنه در ايمان كنند
هر كجا آن شاخِ نرگس بشكفد گُلرخانش، ديدهْ نرگس دان كنند[12]
[1] ـ غرر و درر موضوعى، باب الطلب، ص212.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل422، ص311.
[3] ـ غرر و درر موضوعى، باب المصاحبة، ص195.
[4] و 3 و 4 ـ غرر و درر موضوعى، باب المصاحبة، ص196.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل422، ص311.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 258، ص207.
[9] ـ «داو» به معناى نوبت، نوبت بازى، نوبت قمار و نيز به معناى ادّعا به كار رفته است. (فرهنگ عميد)
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل423، ص312.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 49، ص70.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل215، ص179.