- غزل 444
مرا عهدىاست با جانانكه تا جان در بدن دارمهوا دارىّ[1] كويش را چو جان خويشتن دارم
صفاى خلوتِ خاطر از آن شمعِ چِگلْ بينم فروغ چشم و نور دل از آن ماهِ خُتَن دارم
بهكام وآرزوىدل، چو دارم خلوتى حاصل چه باك از خبث بدگويان ميان انجمن دارم؟
شرابىخوشگوارمهستويارى چوننگارمهست ندارد هيچكس بارى چنين عيشى كه من دارم
مرا در خانه سروى هست كاندر سايه قدّش فراغ از سرو بستانىّ و شمشاد چمن دارم
سزد كز خاتم لعلش زنم لاف سليمانى چو اسم اعظمم باشد چه باك از اهرمن دارم؟
خدا را اى رقيب! امشب زمانى ديده بر هم نه كه من با لعل خاموشش نهانى صد سخن دارم
گَرَم صد لشگر از خوبان،بهقصد دلكمين سازد بحمدالله والمنّة! بتى لشگر شكن دارم
الا اى پير فرزانه! مكن عيبم ز ميخانه كه من در ترك پيمانه، دلى پيمان شكن دارم
چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله نه ميل لاله و نسرين، نه برگ ياسمن دارم
به رندى شهره شد حافظ، پس از چندين ورع امّا چه غم دارم چو در عالم، امينالدين حسن دارم؟
از تمام اين غزل خوب ظاهر مىشود كه خواجه را مشاهداتى اسمائى و صفاتى، بلكه ذاتى رخ داده، در مقام توصيف و نتايجى مىباشد كه از آن مشاهدات براى وى حاصل شده. مىگويد :
مرا عهدى است با جان، كه تا جان در بدن دارم هوادارى كويش را چو جانِ خويشتن دارم
با معشوق حقيقى، پيمانى در ازل بستهام كه تنها به جمال و كمالش خاضع باشم، و بندگى جز وى و اسماء و صفاتش، كه هواداران او و عين ذات اويند، نكنم. و چنين خواهم كرد؛ كه فرمود: (أوْ فُوا بِعَهْدى، اُوفِ بِعَهْدِكُمْ، وَإيّاىَ فَارْهَبُونِ )[2] : (به
پيمان خود با من وفا كنيد، تا من نيز به پيمان خود با شما وفا نمايم، و تنها از من بهراسيد.) و همچنين :(ألَمْ أعْهَدْ إلَيْكُمْ ـ يا بَنى آدَمَ! ـ أنْ لاتَعْبُدُوا الشَّيْطانَ، إنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبينٌ، وَأنِ اعْبُدُونى، هذا صِراطٌ مُستَقيمٌ )[3] : (اى فرزندان آدم! آيا با شما پيمان نبستم كه شيطان را
بندگى ننمايند، زيرا او دشمن آشكار شماست؛ و مرا بندگى كنيد، كه اين راه راست و صراط مستقيم مىباشد.) و نيز: (مِنَ المُوْمِنينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللهَ عَلَيْهِ )[4] : (از
مومنان، مردانى هستند كه به آنچه با خدا پيمان بستند، صادقانه وفا نمودند.)
و ممكن است منظور خواجه از «هوادارن»، انبياء و اولياء : و يا اساتيد باشند؛ ولى تمام غزل بر آن شاهد نيست.
صفاى خلوتِ خاطر از آن شمع چِگِلْ بينم فروغ چشم و نور دل از آن ماه خُتَن دارم
آنچه در باطن عالم هستى از نور و بهاء و يكتاپرستى و از غير دوست گسستن مشاهده مىكنم، همه را پرتوى از تجلّيات محبوب خود مىدانم. در جايى مىگويد :
چو جام لعل تو نوشم، كجا بماند هوش؟ چو چشم مست تو بينم، بجا نماند گوش
مرا مگوى: كه خاموش باش و دم دركش كه در چمن نتوان يافت مرغ را خاموش
اگر نشان تو جويم، كدام صبر و قرار؟ وگر حديث تو گويم، كدام طاقت و هوش[5]
لذا مىگويد :
به كام و آرزوى دل، چو دارم خلوتى حاصل چه باك از خبث بدگويان، ميان انجمن دارم؟
ديگر پس از آنكه در ميان مشاهدات دوست قرار گرفتم و به آرزوى خويش نايل گشتم، مرا پروايى از بدى بدگويان و دشمنانم نيست. به گفته خواجه در جايى :
زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نيست در حق ما هرچه گويد، جاى هيچ انكار نيست
بر در ميخانه رفتن، كار يكرنگان بود خودفروشانرا بهكوى ميفروشان راهنيست[6]
اينجاست كه باز مىگويد :
شرابى خوشگوارم هست و يارى چون نگارم هست ندارد هيچ كس بارى، چنين عيشى كه من دارم
اين عيشى كه من در باطن با يار خويش دارم، كه دارد؟ و اين شراب خوشگوار مشاهداتى كه مرا نصيب گشته، كداميك از دوستانم را نصيب گشته؟ در جايى مىگويد :
گل در بر و مى در كف و معشوقه به كام است سلطان جهانم به چنين روز، غلام است
گو: شمع مياريد در اين جمع، كه امشب در مجلسِ ما، ماهِ رخ دوست تمام است
ميخواره و سرگشته و رنديم و نظر باز و آنكس كه چو مانيست دراين شهر، كداماست؟[7]
و باز مىگويد :
مرا در خانه سروى هست كاندر سايه قدّش فراغ از سَرْوِ بستانىّ و شمشاد چمن دارم
چگونه به خود نبالم؟ كه در خانه دل با دوست و مشاهدات و زيباييها و قد و قامتش همنشين گشته، و به عيش و نوش نشسته، و از غير او آزاد گشتهام؛ كه «أنْتَ الَّذى أشْرَقْتَ الأنْوارَ فى قُلُوبِ أوْلِيآئِکَ، حَتّى عَرَفُوکَ وَوَحَّدُوک ]وَوَجَدُوکَ[؛ وَأنْتَ الَّذى أزَلْتَ الأغْيارَ عَنْ قُلُوبِ أحِبّآئِکَ، حَتّى لَمْ يُحِبُّوا سِواکَ وَلَمْ يَلْجَئُوا إلى غَيْرِکَ. أنْتَ المُونِسُ لَهُمْ حَيْثُ أوْ حَشَتْهُمُ العَوالِمُ، وَأنْتَ الَّذى هَدَيْتَهُمْ حَيْثُ اسْتَبانَتْ لَهُمُ المَعالِمُ ]إلهى![ ماذا وَجَدَ مَنْ فَقَدکَ؟! وَمَا الَّذى فَقَدَ مَنْ وَجَدَک؟!»[8] : (تويى كه انوار را در دلهاى اوليائت تاباندى تا اينكه به معرفت و توحيد
تو نايل آمدند ] يا: تو را يافتند [ و تويى كه اغيار را از دل دوستانت زدودى، تا غير تو را به دوستى نگرفته و به غير تو پناه نبردند، تويى يار و مونس آنان، آنگاه كه عوالم ]امكانى[ آنها را به وحشت انداخت؛ و تويى هدايتگر ايشان آنگاه كه نشانهها براى آنها آشكار گشت. ]معبودا! [آن كه تو را از دست داد، چه چيز يافت؟! و آن كه تو را يافت چه چيزى را از دست داد؟!)
حال :
سزد كز خاتم لعلش زنم لاف سليمانى چو اسم اعظمم باشد، چه باك از اهرمن دارم؟
پس از آنكه محبوب به ديدارش مشرّفم نمود و آب حيات ابدىام از لبش عطا فرمود، و به سلطنت حقيقىام نايل ساخت و اسم اعظم داد، مرا سزد كه هر تصرّفى را به اذن او انجام دهم؛ كه : «عَبْدى! أطِعْنى، أجْعَلْکَ مَثَلى.»[9] : (]اى [ بنده من! از من
اطاعت كن تا تو را نمونه خويش گردانم.) و ديگر از سلطه شيطان باك نخواهم داشت؛ كه: (قالَ: هذا صِراطٌ عَلَىَّ مُسْتَقيمٌ، إنَّ عِبادى لَيْسَ لَکَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ )[10] : (فرمود: اين
راهى است كه بر من استوار است، بدرستى كه تو را هيچ تسلّطى بر بندگانم نخواهد بود.)
آرى، آن كه سرپيچى از اطاعت شيطان نمود و اطاعت و بندگى دوست كرد و به طريق مستقيم قرار گرفت، همگان حتّى شيطان به اذن الله در زير فرمان او خواهند بود، و شيطان هم چون مىبيند كه به چنين كسى تسلّط نخواهد داشت، مىگويد : (وَلاَُغْوِيَنَّهُم أجْمَعينَ إلّا عِبادَکَ مِنْهُمُ المُخْلَصينَ )[11] : (و بىگمان همه آنها جز بندگان پاك
] به تمام وجود [ ات را گمراه خواهم نمود.)
(در عين اينكه خواجه كلام فوق را مىگويد، وحشت از اين دارد كه بازگرفتار وسوسه و دشمنيهاى شيطان گردد؛ زيرا مىداند آنچه براى وى پيش آمده جز حالى بيش نبوده)؛ لذا مىگويد :
خدا را اى رقيب! امشب زمانى ديده بر هم نِه كه من با لعل خاموشش نهانى صد سخن دارم
اى رقيب و دشمنى كه با وسوسههاى خود ميان من و دوست جدايى مىافكنى! يك امشبى را هم به من مهلت ده، كه من در پنهان با او گفتگوها داشته باشم. شايد منظور از گفتگوها و «صد سخن»، همان تقاضاى دوام وصال و مقام شدن حالات باشد؛ چنانكه در جايى مىگويد :
منم غريب ديار و تويى غريب نواز دمى به حال غريبِ خود پرداز
به هر كمند كه خواهى، بگير و بازم بند به شرط آنكه ز كارم، نظر نگيرى باز[12]
و شايد منظورش از گفتگو و «صد سخن» گله گذارى از روزگار هجران باشد، كه در غزلى مىگويد :
روزگارى است كه ما را نگران مىدارى مخلصان را نه به وضع دگران مىدارى
گوشه چشم رضايى، به مَنَت باز نشد اينچنين عزّت صاحبنظران مىدارى؟[13]
و ممكن است منظور، گله گذارى از شيطان به دوست باشد از اينكه نمىگذارد وصالش دوام داشته باشد؛ كه: «إلهى! أشْكُو إلَيْکَ عَدُوّاً يُضِلُّنى، وَشَيْطاناً يُغْوينى، قَدْ مَلأَ بِالوَسْواسِ صَدْرى، وَأحاطَتْ هَوا جِسُهُ بِقَلْبى، يُعاضِدُ لِىَ الهَوى، وَيُزَيِّنُ لى حُبَّ الدُّنْيا، وَيَحُولُ بَيْنى وَبَيْنَ الطّاعَةِ وَالزُّلْفى.»[14] : (معبودا! به تو از دشمنى شكوه دارم كه مرا گمراه، نموده، و
شيطانى كه مرا به بيراهه مىكشد، با وسوسه و انديشه بد سينهام را پر كرده، و با خاطره و وسوسههايش دلم را احاطه نموده است. هوا و هوس مرا كمك نموده، و دوستى دنيا را در نظر من زينت و جلوه داده، و ميان من و طاعت و عبادت و قرب و منزلت يافتن در پيشگاهت حايل مىشود.)
گَرَم صد لشكر از خوبان به قصد دل كمين سازد بحمدالله والمنّة!، بُتى لشكر شكن دارم
اگر رقيب و شيطان بخواهد مرا به جمالهاى ظاهرى بفريبد، من آن نيم كه جمال و كمال دوست را كه در زيبايى بىانتهايند با او مقابله نمايم و گوش به فرمانش دهم و مغلوب جمالهاى ظاهرى گردم.
(ممكن است اين بيت، پيش از بيت گذشته بوده و بخواهد بگويد: كسى كه ديده به جمال دوست گشود، به جمالهاى ظاهرىاش چه كار؟) در جايى مىگويد :
رواق منظر چشم من آشيانه توست كرم نما و فرودآ، كه خانه، خانه توست
من آن نِيَم كه دهم نقد دل به هر شوخى دَرِ خزانه به مُهر تو و نشانه توست[15]
الا اى پير فرزانه! مكن عيبم ز ميخانه كه من در ترك پيمانه، دلى پيمان شكن دارم
اى شيخ! و يا اى زاهد! و يا اى واعظ عاقل! مرا از ميخانه و مى خوردن و مشاهده دوست منع مكن؛ زيرا من توبه از توبه كردهام، و نمىتوانم با آنكه دوست به خويش راهم داده از ديدارش خوددارى نمايم. به گفته خواجه در جايى :
من تَركِ عشقبازى و ساغر نمىكنم صد بار توبه كردم و ديگر نمىكنم
باغ بهشت و سايه طوبى و قصر حور با خاك كوى دوست، برابر نمىكنم
زاهد به طعنه گفت: برو ترك عشق كن محتاج جنگ نيست، برادر! نمىكنم[16]
چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله! نه ميل لاله و نسرين، نه برگ ياسمن دارم
اى پير فرزانه! حال كه من در گلزار مشاهدات اسمائى و صفاتى دوست مىخرامم، به جمالهاى ظاهرى بهشتى و نعمتهاى آن دعوتم مكن، كه من «نه ميل لاله و نسرين، نه برگ ياسمن دارم.» به گفته خواجه در جايى :
هر آن كو خاطر مجموع و يار نازنين دارد سعادت همدم او گشت و دولت هم قرين دارد
لبلعل و خط مشكين چو اينش هست آنش نيست بنازم دلبر خود را كه هم آن و هم اين دارد[17]
به رندى شهره شد حافظ، پس از چندين ورع، امّا چه غم دارم؟ چو در عالم،امينالدين حسن دارم؟
گمان مىشود «امين الدّين حسن» يكى از اساتيد خواجه بوده كه راهنمايش به طريق الى الله شده و پس از سالها اختيار زهد و ورع و پرهيز، به توجّه تامّ و محبّت و اخلاص و گذشتن از غير دوست امرش نموده، حال با بيت ختم اظهار اخلاص به وى نموده؛ و ممكن است منظور از نام فوق، وزير و يا كسى بوده كه مىتوانسته وى را پس از اختيار رندى از آزار بدخواهان حفظ نمايد.
[1] ـ و در نسخهاى: هواداران …
[2] ـ بقره : 40.
[3] ـ يس : 60 و 61.
[4] ـ احزاب : 23.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 336، ص256.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل35، ص61.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل56، ص75.
[8] ـ اقبال الاعمال، ص349.
[9] ـ الجواهر السّنيّة، ص361.
[10] ـ حجر : 41 و 42.
[11] ـ حجر: 39 و 40.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل310، ص240.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل564، ص403.
[14] ـ بحار الانوار، ج94، ص143.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل102، ص105.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدس، غزل449، ص328.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل264، ص211.