- غزل 446
مرو، كه در غم هجر تو از جهان برويمبيا، كه پيش تو از خويش هر زمان برويم
سخن بگوى، كه پيش لب تو جان بدهيم رها مكن كه در اين حسرت از جهان برويم
روا مدار كه جان بر لب است و ما ز جهان نديده كام دل از آن لب و دهان برويم
خوش آن زمان كه ببينيم بَرِ دهان، لب تو تو خود بگوى كه ما از برت چسان برويم
گداى كوى شماييم و حاجتى داريم روا مدار كه محروم از آستان برويم
نشان وصل بهما دِهْ بههر طريق كه هست كه بارى از پى وصل تو بر نشان برويم
مگو كه حافظ از اين در برو، براى خدا كه هرچه راى تو باشد، جز اين بر آن برويم
خواجه در اين غزل در مقام اظهار اشتياق به ديدار هميشگى محبوب برآمده، و دوستان خود را هم در اين امر شريك قرار داده تا شايد خواستهاش مورد قبول قرار گيرد. مىگويد :
مرو، كه در غم تو از جهان برويم بيا، كه پيش تو از خويش هر زمان برويم
اى دوست! چون براى عشّاق خويش جلوه نمودى، قصد رفتن مكن، كه در غم هجرت جان خواهيم سپرد، به دلجويى ايشان بپرداز تا با ديدارت خويش را فراموش كنند؛ كه: «أسْأَلُکَ بِسُبُحاتِ وَجْهِکَ وَبِأنْوارِ قُدْسِکَ وَأبْتَهِلُ إلَيْکَ بَعَواطِفِ رَحْمَتِکَ وَلَطائِفِ بِرِّکَ، أنْ تُحَقِّقَ ظَنّى بِما اُوَمِّلُهُ مِنْ جَزيلِ إكْرامِکَ وَجَميلِ إنْعامِکَ، فِى القُرْبى مِنْکَ وَالزُّلْفى لَدَيْکَ وَالتَّمَتُّعِ بِالنَّظَرِ إلَيْکَ.»[1] : (به انوار ]و يا عظمت [ وجه ]و اسماء و صفات [ و به انوار
قدست از تو درخواست نموده و به واسطه نوازشهاى مهر و رحمت و نيكيهاى برّ و احسانت به درگاه تو تضرّع مىنمايم كه گمان مرا به آنچه از بخشش فراوان و اِنعام نيكويت در قرب به تو، و نزديكى و منزلت يافتن در نزدت، و بهرهمندى از مشاهدهات آرزومندم، تحقّق بخشى.)
سخن بگوى، كه پيش لبِ تو جان بدهيم رها مكن كه در اين حسرت از جهان برويم
چون ما را به ديدارت نايل ساختى از كلامت هم ما را بهرهمند ساز كه به گفتارت عاشقيم و با شنيدن جان خواهيم داد. مگذار در حسرت راه يافتن به مشاهدهات و شنيدن گفتارت سر به خاك فرو بريم. چرا كه در اين جهان كام از تو نگرفتن، محروميّت و ناكامى عالم ديگر را در پى دارد. در جايى مىگويد :
بيا و كشتى ما در شط شراب انداز غريو و ولوله در جان شيخ و شاب انداز
مَهِل كه روز وفاتم به خاك بسپارند مرا به ميكده بر، در خُمِ شراب انداز[2]
لذا مىگويد :
روا مدار كه جان بر لب است و ما ز جهان نديده كامِ دل از آن لب و دهان برويم
معشوقا! كام گرفتن از تو منتهاى آرزوى ماست، بيا و ما را تا زندگى عاريت است از خويش بگير و آب حيات ده، و راضى مشو محروميّت نصيبمان گردد و از اين عالم رخت بر بنديم و برويم؛ كه: «أللّهُمَّ! أسْأَلُکَ إيماناً لا أجَلَ لَهُ دُونَ لِقآئِکَ، أحْينى ما أحْيَيْتَنى عَلَيْهِ وَتَوفَّنى إذا تَوَفَّيْتَنى عَلَيْهِ، وَابْعَثْنى إذا بَعَثْتَنى عَلَيْهِ.»[3] : (خداوندا! از تو ايمانى
درخواست مىكنم كه سر انجامى كمتر از لقايت نداشته باشد، تا زندهام مرا بر آن باقى بدار، و در هنگام گرفتن جانم نيز بر آن بگير، و وقتى كه مرا ]در قيامت [ برانگيختى بر همان ايمانم برانگيز.) و به گفته خواجه در جايى :
درآ، كه در دل خسته توان درآيد باز بيا كه بر تن مرده، روان گرايد باز
بيا كه فرقت تو چشم من چنان بر بست كه فتح باب وصالت مگر گشايد باز[4]
خوش آن زمان كه ببينيم بَرِ دهان، لب تو تو خود بگوى كه ما از برت چسان برويم؟
محبوبا! چه خوش روزگارى است آن زمانى كه عنايات و الطافت شامل حال ما گردد و به ديدارت نايلمان سازى و از لبانت آب حيات ابدى مان بخشى! و چنانچه عناياتت شامل حالمان نشود، «تو خود بگوى كه ما از برت چسان برويم؟» بخواهد بگويد: «إلهى! ما أَلَذَّ خَواطِرَ الإلْهامِ بِذِكْرِکَ عَلَى القُلُوبِ! وَمَا أحْلَى المَسيرَ إلَيْکَ بِالأوْهامِ فى مَسالِکِ الغُيُوبِ! وَ ما أطْيَبَ طَعْمَ حُبِّکَ! وَما أعْذَبَ شِرْبَ قُرْبِکَ! فَأَعِذْنا مِنْ طَرْدِکَ وَإبْعادِکَ.»[5] :
(بارالها! چه لذّت بخش است خواطرى را كه با يادت بر دلها الهام مىنمايى! و چه شيرين است با افكار در راههاى غيبى به سوى تو راه پيمودن! و چقدر طعم محبّتت خوش، و شربت قربت گواراست؛ پس ما را از راندن و دور نمودنت پناه ده.)
گداى كوى شماييم و حاجتى داريم روا مدار كه محروم از آستان برويم
دلبرا! ما را حاجتى است، و آن جز ديدار و آب حيات از لبت گرفتن نيست، به گدايى به پيشگاهت در طلب آن آمدهايم، محروممان مگردان، و مگذار حرمان نصيب ما گردد و از آستان قدست نا اميد و از تو بهره نگرفته از اين جهان برويم؛ كه : «يا قاضِىَ حَوآئجِ الفُقَرآءِ وَالمَساكينِ! وَيا أكْرَمَ الأكرَمينَ! وَيا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ! لَکَ تَخَضُّعى وَسُوالى، وَإلَيْکَ تَضَرُّعى وَابْتِهالى. أسْأَلُکَ أنْ تُنيلَنى مِنْ رَوْحِ رِضْوانِکَ، وَتُديمَ عَلَىَّ نِعَمَ امْتِنانِکَ. وَها! أنَا بِبابِ كَرَمِکَ واقِفٌ، وَلِنَفَحاتِ بِرِّکَ مُتَعَرِّضٌ، وَبِحَبْلِکَ الشَّديدِ مُعتَصِمٌ، وَبِعُرْوَتِکَ الوُثْقى مُتَمَسِّکٌ.»[6] : (اى
برآورنده خواستههاى نيازمندان و مستمندان! و اى بزرگوارترين بزرگواران! و اى مهربانترين مهربانان! تنها به درگاه تو افتادگى و گدايى نموده و فقط به سوى تو ناله و زارى مىنمايم، از تو درخواست مىكنم كه مرا به آسايش مقام رضا و خشنودىات نايل سازى، و نعمتهايى را كه بر من منّت نهادى، پايندهدارى. هان! من اكنون به درگاه كرمت ايستاده، و در معرض نسيمهاى الطافت در آمده، و به رشته محكم تو چنگ زده، و به دستگيره استوار و مطمئنّت در آويختهام.)
نشان وصل به ما دِهْ به هر طريق كه هست كه بارى از پىِ وصل تو بر نشان برويم
محبوبا! اگر ديدارت را در اين جهان به ما عنايت نمىفرمايى، نشان وصلت را عنايت فرما، تا پس از اين عالم بهرهاى از تو داشته باشيم.
مگو كه حافظ از اين در برو، براى خدا كه هرچه رأى تو باشد، جز اين بر آن برويم
معشوقا! درست است كه بايد گوش به فرمان تو باشيم و هرچه بگويى بپذيريم، امّا طاقت دوريت را نخواهيم داشت. در جايى مىگويد :
عشق مىورزم و امّيد كهاين فنّ شريف چونهنرهاىدگر، موجبحرمان نشود
دوش مىگفت: كه فردا بدهم كام دلت سببى ساز خدايا! كه پشيمان نشود
حسن خُلقى ز خدا مىطلبم روى تو را تا دگر خاطر ما از تو پريشان نشود[7]
[1] ـ بحار الانوار، ج94، ص145.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 313، ص242.
[3] ـ اقبال الاعمال، ص75 ـ 76.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل319، ص246.
[5] ـ بحارالانوار، ج94، ص151.
[6] ـ بحار الانوار، ج94، ص150.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 240، ص196.