- غزل 442
ما ز ياران چشم يارى داشتيمخود غلط بود آنچه ما پنداشتيم
تا درختِ دوستى كى بر دهد حاليا رفتيم و تخمى كاشتيم
گفتگو، آيين درويشى نبود ورنه با تو ماجراها داشتيم
شيوه چشمت فريب جنگ داشت ما ندانستيم و صلح انگاشتيم
نكتهها رفت و شكايت كس نديد جانب حرمت فرو نگذاشتيم
گُلبن حُسنت ز خود شد دلفريب ما دمِ همّت بر او بگماشتيم
چون نهادى دل به مهر ديگران ما اميد از وصل تو برداشتيم
گفت خود دادى به ما دل حافظا! ما محصِّل بر كسى نگماشتيم
از مجموع ابيات اين غزل ظاهر مىشود كه خواجه پس از وصال به هجران مبتلا گشته، با بيانات گله آميزش، اظهار اشتياق به ديدار حضرت دوست نموده، مىگويد :
ما ز ياران، چشم يارى داشتيم خود غلط بود آنچه ما پنداشتيم
محبوبا! انتظارم از تو آن بود كه مرا در طريق عشقِ خويش حمايت بنمايى و از ديدار و اُنس با خود بهرهمند گردانى، و اين انتظار غلط و اشتباه بود؛ زيرا تا من و چشم يارى در ميان است و به فناى خود راه نيافتهام، آن انتظار بىجاست.
و يا بخواهد بگويد: چشم يارى داشتن از دوستى كه فعّالِ مايشاء است و آنچه مىخواهد مىكند، غلط است، او آنچه بخواهد مىكند، منفعل واقع نخواهد شد؛ كه: (وَاللهُ يَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ مَنْ يَشآءُ، وَاللهُ ذُوالفَضْلِ العَظيمِ )[1] : (و خداوند هركس را
بخواهد به رحمت خود اختصاص مىدهد، و خداوند داراى فضل بزرگى مىباشد.) و نيز: (يَهْدِى اللهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشآءُ)[2] : (خداوند هركس را بخواهد به نور خويش رهنمون
مىشود.) و نيز: (لايُسْئَلُ عَمّا يَفْعَلُ، وَهُمْ يُسْئَلُونَ )[3] : (] خدا [ از آنچه انجام مىدهد
بازخواست نمىشود، و همه بازخواست مىشوند.) و همچنين: (إنَّ رَبَّکَ فَعّالٌ لِما يُريدُ)[4] : (بدرستى كه پروردگارت هرچه اراده مىكند، انجام مىدهد.)
تا درختِ دوستى كِىْ بَرْ دهد حاليا رفتيم و تخمى كاشتيم
من تخم محبتّ او در دل كاشتم و قدمى براى ديدارش برداشتم، تا كى خواستهاش تعلّق گيرد و اين دانهاى كه كاشتم سبز شود و درختى بارور گردد و از ميوه آن بهرهمند گردم، به گفته خواجه در جايى :
عمرىاست تا به راه غمت رو نهادهايم روى و رياىِ خلق به يك سو نهادهايم
در گوشه اميد، چو نظّارگانِ ماه چشم طلب، بر آن خمِ ابرو نهادهايم
عمرى گذشت و ما به اميدِ اشارتى چشمى بر آن دو گوشه ابرو نهادهايم[5]
گفتگو، آيينِ درويشى نبود ورنه با تو ماجراها داشتيم
گفتگو و چون و چرا زدن نه آيين درويشى و دلدادگان به توست (زيرا درويش آن است كه تسليم خواسته دوستش باشد و رضا به داده او دهد)؛ كه: «غايَةُ الإسْلامِ ألتَّسْليمُ»[6] : (سر انجام اسلام، تسليم بودن ] در برابر قضاى الهى [ است.) و نيز «إنَّکَ إنْ
سالَمْتَ اللهَ، سَلِمْتَ وَفُزْتَ»[7] : (بدرستى كه اگر با خدا بسازى، سالم و رستگار مىگردى.)
وهمچنين: «أجْدَرُ الأشْياءِ بِصِدْقِ الإيمانِ، ألرِضّا وَالتَّسْليمُ»[8] : (سزاوارترين چيزها نسبت
به راستى ايمان، خشنود و تسليم شدن ] در برابر قضاى الهى [ است.) و نيز: «مَنْ رَضِىَ بِالقَضآء، إسْتَراحَ.»[9] : (هركس به قضاو اراده حتمى الهى خشنود باشد، راحت و آسوده
مىگردد.) و به گفته خواجه در جايى :
من و مقام رضا بعد از اين و شُكرِ رقيب كه دل به درد تو خو كرد و تَركِ درمان گفت
مزن ز چون و چرا دم، كه بنده مقبل قبولكرد بهجان، هر سخنكهسلطانگفت[10]
و چنانچه مرا جرأت چون و چرا با تو بود، ماجراهاى عشق و دورى و ناراحتيهاى خود را مىگفتم.
شيوه چشمت، فريبِ جنگ داشت ما ندانستيم و صلح انگاشتيم
معشوقا! جذبات جمال و چشمان خمارين و مست و سياهت، از زمانى كه مرا به خود فريفته ساخت، نه براى آن بود كه عاشقى و معشوقى به جاى ماند و مرا به ديدارت نايل سازد بلكه از اوّل قصد نابودى و جنگيدن با من داشتند تا من نمانم و تو بمانى. در جايى مىگويد :
گفتى: كه دهم كامت و جانت بستانم ترسم ندهى كامم و جانم بستانى
چشم تو خدنگ از سِپَرِ جان گذرانيد بيمار كه ديده است بدين سخت كَمانى؟[11]
نكتهها رفت و شكايت كس نديد جانبِ حرمت فرو نگذاشتيم
محبوبا! من از جذبات و تجلّيات جمالىات چيزها فهميدم، و دانستم كه تو با من سر جنگ دارى، با اين همه، با كس نگفتم و حرمت معشوقيّت را نگاه داشتم، تا آنكه بر من معلوم شد كه آنچه تو با من مىكنى عين لطف است. در جايى مىگويد :
خدا چو صورتِ ابروى دلرباىِ تو بست گشادِ كار من اندر كرشمههاى تو بست
هزار سَرْوِ چمن را به خاك راه نشاند زمانه، تا قَصَبِ زَرْكِشِ قَباىِ تو بست
هم از نسيم تو روزى گشايشى يابد چو غنچه، هركه دلخويش در هواى تو بست
ز دستِ جورِ تو گفتم: ز شهر خواهم رفت به خنده گفت: برو حافظا! كه پاى تو بست[12]
گُلبُنِ حُسنت ز خود شد دلفريب ما دَمِ همّت بر او بگماشتيم
معشوقا! زيبايى هركس به تو است، و تو به خود زيبايى. حق دارى هرچه مىكنى بكنى، از من جز خواستنت و بر اين خواسته پا بر جا بودن كارى ساخته نيست. در جايى مىگويد :
يارم چو قدح به دست گيرد بازارِ بُتان شكست گيرد
در بحر فتادهام چو ماهى تا يار مرا به شست گيرد
در پاش فتادهام به زارى آيا بود آنكه دست گيرد[13]
و در جاى ديگرى گويد :
به حُسن خُلق و وفا كس به يار ما نرسد تو را در اين سخن، انكارِ كار ما نرسد
اگر چه حُسن فروشان به جلوه آمدهاند كسى بهحسن و ملاحت، بهيار ما نرسد
بسوخت حافظ وترسمكه شرح قصّه او به سمع پادشه كامكار ما نرسد[14]
چون نهادى دل به مهرِ ديگران ما اميد از وصل تو برداشتيم
اى دوست! اگر از وصالت نا اميد گشتم و دمِ همّت از ديدارت برداشتم، براى آن بود كه دانستم نظرت با ديگران است و مرا نمىخواهى. (سخنى است عاشقانه به شيوه عُشّاق مجازى كه حاضر نيستند معشوقشان با ديگرى مهر بورزد.) مىخواهد بگويد: من كه تو را چنين ديدم، دل از وصلت برداشتم، تا اراده تو به چه امرى تعلّق بگيرد. تنها اميدم به وصالت مىباشد. در جاى ديگر مىگويد :
ز دستِ كوته خود زيرِ بارم كه از بالا بلندان شرمسارم
سرى دارم چو حافظ مست، ليكن به لطفِ آن پرى اميدوارم[15]
گفت: خود دادى به ما دل حافظا! ما محصِّل بر كسى نگماشتيم
با اين همه گله و اظهار اشتياق، حضرت محبوب با من فرمود: من كسى را بر تو نگماشتم تا مرا بخواهى و دل به من دهى، تو خود فريفتهام گشتى، ناچار بايد تمام مشكلات را در طريق رسيدن به ديدارم تحمّل نمايى، چرا اين همه گله از فراق مىنمايى؟
[1] ـ بقره: 105.
[2] ـ نور: 35.
[3] ـ انبياء: 23.
[4] ـ هود: 107.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 427، ص314.
[6] ـ غرر و درر موضوعى، باب الاسلام والتسليم، ص165.
[7] ـ غرر و درر موضوعى، باب الاسلام والتسليم، ص165.
[8] ـ غرر و درر موضوعى، باب الرضا، ص138.
[9] ـ غرر و درر موضوعى، باب الرضا،139.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل104، ص106.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ، غزل585، ص420.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل47، ص69.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل274، ص217.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل139، ص127.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل419، ص309.